05 خرداد 1399
قبل از ورود امام به ایران و در حساسترین مقطع انقلاب، دفتر مرحوم طالقانی مرکز حل و فصل امور اجرایی انقلاب و محل تصمیمگیری بود. مراجعاتی که از سوی عناصر و جریانات گوناگون سیاسی و اجتماعی و نظامی و طرح خواستهها و مسایل مختلف صورت میگرفت، بسیار جالب بود. حتی آقا به من فرمودند خاطرات دفتر را بنویسم که روزی مفید و خواندنی خواهد بود. [...]
در دفتر آیتالله طالقانی کمکهای نقدی و غیرنقدی مردم پس از جمعآوری بین نیازمندان تقسیم میشد و در آنجا در واقع وجوه نقدی و اجناس دریافتی دستبهدست شده و بین آنان رد و بدل میگردید؛ مثلاً آذوقهای که از یکی از شهرها میرسید برای مصرف به شهر دیگری ارسال میشد تا مردم مبارز آن دیار در تنگنا قرار نگیرند؛ مقداری ارز هم توسط دوستداران انقلاب در اختیار دفتر قرار گرفته بود که به پشتوانه آن تعدادی از مجروحان حوادث انقلاب جهت ادامه درمان به خارج از کشور اعزام شدند. اطمینان و اعتماد مردم به مرحوم طالقانی به نحوی بود که سیل کمکها سرازیر بود و ما آنها را در حسابی پسانداز نموده و طبق ضوابطی به مصرف میرسانیدیم. آقای طالقانی قبل از پیروزی انقلاب میگفتند که دفتر حساب وجوهات باید محرمانه نگهداری شود و مبالغ اهدایی یا وجوهات شرعی را به نام شخص واگذار کننده ثبت نمیکردیم، بلکه با نام مستعار و ناشناخته منظور میشد تا چنانچه دفتر حساب به دست عوامل ساواک میافتاد افراد خیّر و انقلابی شناسایی نشوند که مبادا مورد تعقیب و مجازات قرار گیرند. اصل وجوهات را در صندوقهای قرضالحسنه میگذاشتیم. آقا به من میفرمود: «آقای چهپور اگر دستگیر شدی و عوامل رژیم سراغی از پولها گرفتند بگو نزد طالقانی است و خود را از مسئولیت مبرا کن».
به علاوه تعدادی از نظامیان به مردم پیوسته بودند و افرادی از مردم عادی نیز هر روز مقادیر زیادی اسلحه و مهمات و حتی مواد منفجره و بمب به دفتر آقا میآوردند و آنها را در زیرزمین منزل جاسازی نموده و به خطرات آن توجهی نمیکردم. روزی یکی از افسران به من گفت میدانی اگر یکی از این بمبها منفجر شود تمام این مجموعه به هوا میرود؟! شاید یکی از دلایل نامیدن دفتر طالقانی به «بمب ساعتی» همین بود! دلیل دیگر هم این بود که چون هر لحظه انتظار میرفت دفتر مورد حمله مأموران رژیم قرار گیرد و به اصطلاح منفجر شود. حساسیت مسئله به قدری بود که آقا پیشنهاد کردند مقداری آجر برای سنگربندی و پرتاب به سوی مأموران به پشت بام ببریم.
چند روزی از جاسازی اسلحهها میگذشت. یک روز صبح که به منزل آقا میرفتم متوجه شدم سلاحها دست خورده و تعدادی از آنها کسر شده است. پس از بررسی و تحقیق فهمیدم که تعدادی از منافقین به آنجا تردد دارند و سرقت سلاحها کار آنهاست. پس از این قضیه شبی با یک دستگاه بنز خاور باری تمامی سلاحها و مهمات موجود را به منزل خودم واقع در خیابان ایران منتقل کردم. در این بین یک نفر از همسایگان که میانه خوبی با ما نداشت، همین که متوجه موضوع شد گفت: «الان میروم و جریان را به کلانتری خبر میدهم!» گفتم: «کار از این حرفها گذشته و مخفیکاریها تمام شده، تو هم به هر کجا که میخواهی برو و خبر بده.» پس از مدتی که تعداد سلاحها افزونی یافت خدمت آقا عرض کردم که این همه سلاح را چه کنیم؟ ایشان در حالی که میخندید فرمودند: «فعلاً آنها را نگه دارید تا ببینیم مملکت به دست چه کسی میافتد!» بعداً که آیتالله مهدوی کنی کمیته مرکزی را ایجاد کردند بخش زیادی از آنها را به کمیته و بخش دیگری را به پادگانها تحویل دادیم. آقای قدیریان هم که در اوین نظارت داشت به من گفت مقداری اسلحه کم داریم. مقداری موجود داشتم موافقت و هماهنگی نمودم تا شب هنگام با یک خودرو آمد و مقداری زیادی اسلحه تحویل ایشان دادم.
منبع: چهپور، ولی، همراه پیرپاک (خاطرات ولی چهپور). تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1390، ص 45 تا 48.
تعداد بازدید: 944