20 مرداد 1399
دهه سوم ماه مبارک رمضان (سال 1357) فرا رسید. در هر مسجدی برنامهای اجرا میشد. جلسات این دهه به ندرت به تظاهرات خیابانی کشانیده میشد. مردم از برنامه مساجد استقبال شایانی میکردند. حضور مردم به قدری گسترده بود که خیابانهای اطراف نیز پر میشد. چون مسجد الهادی تعطیل شده بود، ما در مراسم مساجد دیگر شرکت میکردیم.
یک روز خبر دادند که فردی در یکی از مساجد میدان ژاله به منبر میرود و مجلسش حسابی گل کرده و کثرت جمعیت به حدی است که خیابان ژاله بسته میشود. او مجلس داغی داشت، اما حرفهایش به درد انقلاب و اسلام نمیخورد. برای همین هم انتظاماتش را پلیس بر عهده گرفته بود.
شب 27 یا 28 ماه مبارک را برای رفتن به این مسجد انتخاب کردیم. قصد داشتیم به تنور داغ این مجلس نان بچسبانیم.
به اواخر مجلس او رسیدیم. وی در قسمت پایانی سخنرانی خود میگفت: «ما به دولت محترم اعلام میکنیم که روغن دو گاو نشان نمیخوریم؛ ما پپسیکولا نمیخواهیم؛ اینها مال بهاییهاست.»
او درباره این قبیل مسایل تذکرات تندی به دولت میداد. گویی مشکل ما فقط همین چیزهاست. در آخر هم گفت: «آقایان! مردم ما درد دارن؛ آخه چطور روغنی را که یک مسلمان، یک شیعه باید بخوره، باید به دست بهایی تهیه بشه؟ ثروتش مال بهایی باشه؟» و بعد به دولت دستور اکید داد تا به این مشکل رسیدگی کند. مردم در پایان میگفتند: «صحیح است، صحیح است، صحیح است.»
باید هر طوری بود، به مجلس حالوهوای تازهای میدادیم. برای همین در بین سخنرانی او گفتم: «برای سلامتی علمای اسلام صلوات... برای سلامتی مرجع عالیقدر شیعه – که در تبعید به سر میبرد - صلوات و...» صلوات اول، دوم، سوم و بعد هم فریاد اللهاکبر. انگار مردم منتظر بودند جرقه زده شود. فریادهای اللهاکبر فضای مسجد را پر کرد.
سخنران از پشت بلندگو – در میان فریاد مردم – با صدای بلند میگفت: «مردم! به شعارهای مفسدین گوش ندهید... اینها خیر شما را نمیخواهند... خرابکارند... ما اعلام میکنیم که با این شعارها موافق نیستیم...»
صدای او در میان فریاد مردم گم شد. گویی که بلندگوها از کار افتاده است.
برای راه انداختن تظاهرات، از مسجد خارج شدیم. هر شعاری را که میدادیم، مردم جواب میدادند. خیابان از حضور جمعیت پر بود و فضای آن، از شعارهای مردم حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. از آن مجلس موافق نظر رژیم، مجلسی ساختیم مطابق با خواست توده مردم.
منطقه اطراف، مملو از پلیس بود. نیروهای پلیس که اصلاً انتظار چنین واکنشی را نداشتند، دست و پای خود را حسابی گم کرده بودند و تا میدان ژاله عقبنشینی کردند.
سیل جمعیت چون موج، توفنده و پر تحرک به سمت میدان در حرکت بود. نیروهای کمکی دور تا دور میدان را پر کرده بودند. شعارهای مرگ بر شاه و درود بر خمینی، وضعیت تازهای را بهوجود آورده بود. گمان کنم که شعار مرگ بر شاه در همان شب گفته شد. مردم بدون توجه به تهدید نیروهای رژیم به طرف میدان ژاله حرکت میکردند.
مأموران مستقر در میدان، برای متفرق کردن مردم، تیر هوایی شلیک کردند، ولی تأثیری نداشت. آنها خود را برای رویارویی با مردم آماده کردند. در یک ردیف منظم به خط شدند و سلاحهای خود را به سمت مردم نشانه رفتند. لحظاتی بعد، اصابت گلوله، پیکر خونین تعدادی از تظاهرکنندگان را بر زمین انداخت. تیرها، بیشتر از کمر به پایین نشسته بود.
درگیری آغاز شده بود و راه فرار به دشواری امکان داشت؛ بنابراین تصمیم گرفتیم به پیشروی ادامه دهیم. آنان که شجاعت و دلاوری مردم را دیده بودند، گازهای اشکآور زیادی به میان مردم انداختند تا شاید به این وسیله جمعیت متفرق شوند.
من در صف جلو تظاهرکنندگان بودم. اولین گازهای اشکآور، حسابی اشکم را درآورد. حالِ تهوع و سوزش چشمهایم، قدرت و رمق حرکت کردن را از من گرفت، اما به جلو دویدم. در این فکر بودم که جلوتر بروم و اسلحهای به دست آورم تا از این درگیری، بیفیض بیرون نرفته باشم.
سعی داشتم در پناه تاریکی خود را به مأموران رژیم نزدیک کنم اما این کار امکان نداشت چون نورافکن بانک ملی که در میدان قرار داشت قدرت هرگونه فعالیتی را از ما گرفته بود.
حاج عباس بلوری (که بعداً به شهادت رسید) با شیشههای بنزین از راه رسید. با آن شیشهها، حدود یک ساعت نیروهای گارد و مأموران امنیتی رژیم را مشغول کردیم و چند تا از ماشینهای آنها را به آتش کشیدیم.
شب به آخر رسیده بود. آنها تصمیم داشتند منطقه را ترک کنند، اما تعدادی از ماشینهایشان در آتش میسوخت؛ به هر حال با ماشینهای باقیمانده از آنجا گریختند.
در آن شب سه شهید دادیم. من دستانم را در خون آن شهیدان آغشتم و با انگشت خونی بر روی تابلوی میدان ژاله نوشتم: «میدان شهدا» و یکی از بچهها هم، همان نام را بر روی دیوار نوشت. در آن شب، میدان ژاله به میدان شهدا تغییر نام داد.
منبع: خاطرات اکبر براتی، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 74 – 77.
تعداد بازدید: 786