27 مرداد 1399
دستگیری برادر شوهرم رحیمآقا
یکی از روزهای بهار 1351 از مجلس ختم ناصر صادق برمیگشتم خانه که سر کوچه با برادر شوهرم، رحیمآقا، مواجه شدم. رحیمآقا بعد از سلام و احوالپرسی سؤال کرد: «کجا بودید؟» گفتم: «رفته بودم ختم.» پرسید: «چیزی هم دارید؟» منظورش اعلامیه بود. گفتم: «آره، بیا خانه تا بهت بدهم.»
رحیمآقا دانشجوی رشته پزشکی در دانشگاه تبریز بود و معمولاً هر دو سه هفته یکبار برای گرفتن خبر و اعلامیه از ما به تهران میآمد. وارد خانه که شدیم، دو تا اعلامیه از کیفم درآوردم و بهش دادم.
چند هفته بعد، روز جمعه پیش از ظهر، یکی از دوستان رحیمآقا به اسم آقای امین زنگ زد خانه ما و خیلی با عجله گفت: « رحیمآقا رفت سفر!» آن زمان ما از یک کلمه یا یک جمله، کلی مطلب میگرفتیم. برای همین تا گفت «رفت سفر»، فهمیدم رحیمآقا دستگیر شده و باید هرچه زودتر خانه را پاکسازی کنیم. هر چه کتاب و اعلامیه داشتیم باید از بین میبردیم. میدانستیم مأموران حتماً برای بازرسی به خانهمان میآیند. آقای اسدی برای اینکه کارها سریعتر پیش برود، آقای علیاکبر سلیمی را هم خبر کرد. بعد از جمع کردن کتابها و اعلامیهها میخواستیم آنها را بسوزانیم که متوجه شدیم اینکار در آن ساعت روز به خاطر رفتوآمد همسایهها عاقلانه نیست. اگر دود از خانه بلند میشد، ممکن بود همسایهها فکر کنند چیزی آتش گرفته و بخواهند به کمک بیایند، در این صورت باز هم دردسر درست میشد. فکر کردیم بهتر است تا غروب صبر کنیم؛ چون هر روز غروب کارگران شهرداری هرچه آشغال و چوب و خاکروبه جمع میکردند، در زمین خالی کنار خانه ما میسوزاندند و دود زیادی بلند میشد و این بهترین فرصت بود که ما هم کار خودمان را انجام دهیم.
هوا که تاریک شد و کارگرها کارشان را شروع کردند، ما هم دست به کار شدیم. آقای اسدی و سلیمی رفتند طبقه بالا. آقای اسدی تندتند کتابها و اعلامیهها را به آقای سلیمی میداد، ایشان هم آنها را سریع میآورد پایین و میداد دست من که در دستشویی گوشه حیاط بسوزانم. این کار حدود سه چهار ساعتی طول کشید.
روز بعد، تازه از مدرسه برگشته بودم خانه و تقریباً یک ساعت به غروب آفتاب بود که زنگ خانه را زدند. آقای اسدی درست چند لحظه قبل، از خانه بیرون رفته بود. او با آقای سلیمی سر کوچه قرار داشت و گویا میخواستند جایی بروند. پسر کوچکم محسن را هم با خودش برده بود؛ اما حسین و علی در خانه مشغول دوچرخهسواری بودند.
صدای زنگ در را که شنیدم، فکر کردم. آقای اسدی برگشته و کاری دارد؛ ولی همین که در حیاط را باز کردم. با چهار پنج مأمور قوی هیکل مواجه شدم. آنها بلافاصله به حیاط هجوم آوردند. تا آمدم بگویم اینجا چه میخواهید، یکی از آنها فوری اسلحهاش را گذاشت پشت گردنم و مرا هُل داد داخل زیرزمین و با لحنی خشن پرسید: «چهکسی توی خانه هست؟!» با خونسردی جواب دادم: «هیچکس، فقط بچهها هستند.» اما دل توی دلم نبود؛ میترسیدم آقای اسدی و آقای سلیمی زود به خانه برگردند و گرفتار شوند. به ذهنم رسید جوری به آنها خبر بدهم. به مأموری که اسلحه گذاشته بود پشت گردنم، گفتم: «این بچه (علی) لباس تنش نیست و همینطور لخت میچرخد، ممکن است مریض شود. بگذارید بهش بگویم لباسش را بپوشد.» هنوز جواب نداده بود که علی را صدا کردم و گفتم: «علیجان! بدو! بدو بیا اینجا و لباست را بپوش!» و در حالیکه لباس را تنش میکردم، آهسته زیر گوشش گفتم: «خودت را برسان به بابا و بگو نیاید خانه!»
علی و حسین به بهانه چرخسواری از خانه بیرون رفتند. مأمورها هم بازرسی از خانه و زندگیمان را شروع کردند. هر چه کتاب و وسیله اضافی در زیرزمین داشتیم؛ از بطریهای آبلیمو گرفته تا تشک و لحاف و بالش همه را بیرون ریختند. خودم را زدم به سادگی و گفتم: «آخر در بطری آبلیمو هم آدم هست که شما خالیاش میکنید؟! در رختخواب هم آدم هست که اینطور به هم میریزید؟!» با اشاره به هم گفتند این بنده خدا، حالیش نیست و نمیفهمد. زیرزمین را که خوب گشتند، رفتند طبقه اول که داخل اتاقها را بگردند. یکی از اتاقها کمد دیواری داشت و در قسمت پایین آن کمد چند تا کشو بود. بچهها کاغذ و اوراق مدرسهشان را در کشوها میگذاشتند و خیلی نامرتب و بههم ریخته بود. مأمورها فکر کردند کشوها مخزن اعلامیه است و بلافاصله همه کاغذهای داخل آن را زیر و رو کردند؛ اما چیزی پیدا نکردند. بعد رفتند سراغ میز تحریری که گوشه اتاق بود. در کشوی میز، پروندههای استخدامی من و آقای اسدی قرار داشت. یکی از مأمورها همه را بیرون آورد و یکییکی نگاه کرد. بعد با نگاهی غضبآلود به من گفت: «خب! معلم هم که هستی!» دوباره خودم را زدم به آن راه و گفتم: «بله! مگر اشکال دارد؟!» جوابم را نداد. بازرسی خانه تا ساعاتی از شب ادامه پیدا کرد و بالاخره بدون هیچ مدرکی رفتند. آن شب مأمورها هیچ سراغی از آقای اسدی نگرفتند. ایشان هم که فهمیده بود چه خبر است، خیلی دیر به خانه آمد.
شب بعد حولوحوش ساعت هشت نه، دوباره پنج شش نفر مأمور با همان وضعیت ریختند داخل خانه. اصلاً فکر نمیکردیم دوباره سر برسند. یکی از آنها پرسید: «شوهرت کجاست؟» گفتم: «کلاس شبانه تدریس میکند، دیر میآید خانه.» بقیه مأمورها یکراست رفتند اتاقهای طبقه دوم و آنجا را حسابی بههم ریختند. اول با میلههای بلند و سیخ مانند درون مبلها و حتی راه لولههای بخاری را گشتند، بعد به خرپشته و پشتبام رفتند و نگاهی به آنجا انداختند؛ اما هیچ مدرک و سرنخی پیدا نکردند و رفتند.
روز سوم باز دم غروب، سرو کله سه چهار نفر از آنها پیدا شد. البته قبلش در نبود من تلفنی از بچهها سؤالاتی کرده بودند؛ چون وقتی آمدم خانه، بچهها گفتند: «مامان! آقایی زنگ زد و یکییکی از ما پرسید شما به عمویتان اعلامیه دادهاید؟! ما هم گفتیم نه، اعلامیه چیست؟!» تازه فهمیدم میخواستند بدانند رحیمآقا اعلامیهها را از چه کسی گرفته و تا حدی خاطر جمع شدم که در بازجویی از او، حرفی از من به میان نیامده است.
مأمورها، وقتی وارد خانه شدند، دوباره یکراست رفتند طبقه بالا و اتاقها را گشتند. بعد یکییکی بچهها را برای بازجویی بردند به اتاقی که کوچکتر بود و از آنها پرسیدند: «شما به عمویتان اعلامیه دادهاید؟» زهرا و حسین و علی گفتند: «نه!» بچهها خبر نداشتند من اعلامیه را به عمویشان دادهام. نوبت بازجویی از محسن که رسید، گفتم: «آقا! این بچه کوچک است،چهار سالش بیشتر نیست! میترسد و زهرهاش پاره میشود!» جواب داد: «ما که کاری نداریم، فقط میخواهیم چند تا سؤال بکنیم!»
محسن را بردند به اتاق و من پشت در اتاق، داخل راهرو ایستادم. قسمتی از در اتاق شیشهای بود و سایه محسن را میدیدم. بازجو دو سه بار از او پرسید: «تو به عمویت کاغذ دادهای؟!» بچه صدایش درنمیآمد. فهمیدم ناراحت است. برای اینکه دست از سرش بردارند، از پشت در گفتم: «آقا! مستخدم ما، مشهدیرضا، رفته بود شهرستان پیش زن و بچهاش. من هم چون کارمندم، بچه را پیش عمویش گذاشته بودم تا مشهدیرضا از راه برسد. لابد کسی چیزی انداخته داخل حیاط، بچه آن را برداشته و دست عمویش داده!» بازجو از محسن پرسید: «آره؟! از توی حیاط کاغذ برداشتهای و به عمویت دادهای؟!» باز هم صدایی از محسن در نیامد. گفتم: «آقا، دیگر نمیخواهد اینقدر ازش بپرسید. دو دو تا چهارتاست دیگر! کاغذی انداختهاند توی حیاط، بچه هم آن را برداشته و به عمویش داده!» بالاخره مأمورها دست از سر محسن برداشتند و قبل از آمدن آقای اسدی رفتند.
منبع: گوهر صبر: گوهرالشریعه دستغیب، نویسنده طیبه پازوکی، تهران، سوره مهر، 1398، ص244 – 241.
تعداد بازدید: 945