10 شهریور 1399
خبر بیعت همافران با امام خمینی مثل برق در سراسر کشور و رسانههای خارج پخش شد. مردم مبارز مشهد نیز که از این امر مطلع شده بودند، در شعارهای خود به حمایت از نیروی هوایی پرداختند. روز پنجشنبه که استراحت شیفتم بود، بعدازظهر، به مرکز شهر رفتم تا از اوضاع شهر مطلع شوم. با وجود تظاهرات گسترده صبح، هنوز عده کثیری از جمعیت در محلههای مختلف در دستههای کوچک و بزرگ به دادن شعار مشغول بودند. نماز مغرب و عشا را در یکی از مساجد خواندم و راهی منزل شدم. در خیابان نخریسی که انتهای آن به پایگاه نیروی هوایی ختم میشد، گروهی بالغ بر هزار نفر، زن و مرد، پیر و جوان و خانمهای چادر به سری که بچه در بغل داشتند، با دادن شعار راهی پایگاه نیروی هوایی بودند تا از کارکنان نیروی هوایی به علت بیعتشان با حضرت امام و پیوستنشان به انقلاب اسلامی تشکر کنند.
صحنه بسیار زیبایی بود. در خیابان نیمهتاریک نخریسی که اغلب چهرهها غیرقابل تشخیص بود، حرکتشان به امواج دریای آرامی شباهت داشت که به نرمی بالا و پایین میشد. ساعت از هشت شب گذشته بود. موقع شعار دادن دستهایشان بالا میرفت و پس از چند لحظه سکوت، مجدداً شعار دیگری در فضای ساکت خیابان طنین میانداخت. غرق در تماشای آن صحنه زیبا و شورانگیز بودم؛ صحنهای که بیشتر به تابلوهای نقاشی قدیمی شباهت داشت. تابلوهایی که در ارتباط با انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب اکتبر شوروی نقاشی شده بودند.
ناگهان فکری در ذهنم جرقه زد. فکر اینکه پایگاه نیروی هوایی مشهد از ماهها پیش توسط یگانی از لشگر 77 مشهد محاصره شده بود. افراد یگان مذکور با تعلیماتی که دیده بودند و مأموریتی که به عهده داشتند با مسلسلهای سنگین و سبک مسئول حفاظت از پایگاه بودند. اگر گروه تظاهرکننده به آنها نزدیک میشد، احتمال وقوع هر حادثه ناگواری وجود داشت. هیچ درنگ و تأملی جایز نبود. به سرعت بین تظاهرکنندهها رفتم و با چند نفر از افرادی که دور بلندگو میچرخیدند، شروع به صحبت کردم: «ببخشید! من از کارکنان نیروی هوایی هستم و در همین پایگاه خدمت میکنم. چند کلمه میخواستم با شما حرف بزنم.»
یکی از آنها که جوان بلندقد و لاغراندامی بود با تعجب پرسید: «چه حرفی آقا؟! شما کی هستین؟!»
ـ من همافر هستم.
دست در جیب بغل اورکتم کردم و کارت شناساییام را در آوردم: «این هم کارت شناساییام. من همافر هستم. چند کلمه میخواستم با شما صحبت کنم.»
چند نفر از آنها با دقت به کارت شناساییام نگاه کردند و پس از ورانداز کردنم پرسیدند: «چی میخوای بگی؟ بفرما!»
ـ اطراف پایگاه نیروی هوایی، یگانی از لشگر مشهد مستقر شده! اونها مجهز به انواع مسلسل هستن و مسئول حفاظت از پایگاه هستن. نکنه با نزدیک شدن شما به پایگاه، سوءتفاهمی پیش بیاید و اونها شما رو به گلوله ببندن! نظر من اینه که شما از همینجا برگردین. وظیفهتونو انجام دادین. انشاءالله خدا از شما راضی باشه. نظر من اینه که شما برگردین. دیگه جلوتر نرین!
جمعیت از حرکت ایستاده بود و ده بیست نفری دور من جمع شده بودند و به صحبتهایم گوش میکردند. کارت شناسایی مرا که چندین نفر دیده بودند با احترام به من برگرداندند و در یک لحظه دو سه نفر از آنها مرا روی دوششان گرفتند و میکروفن بلندگو را دستم دادند تا با جمعیتی که روانه پایگاه بودند، حرف بزنم. من که تا اندازهای غافلگیر شده بودم، میکروفن را گرفتم و شروع به صحبت کردم: «من همافر یکم نوروزی هستم. در همین پایگاه خدمت میکنم. از اینکه شما تو این هوای سرد، تو این تاریکی شب، تشریف آوردین از نیروی هوایی تشکر کنین، من از شما سپاسگزارم. از طرف همکارانم هم از شما تشکر میکنم. پایگاه هوایی ماههاست در محاصره یگانی از لشگر مشهد هست. اونها با انواع تجهیزات، مسلسلهای سنگین و سبک به حفاظت از پایگاه مشغول هستن. میترسم اگه نزدیک پایگاه بشین، خدایی نکرده سوءتفاهمی پیش بیاید و اونها بر اساس مأموریتی که عهدهدار هستن، شما رو به مسلسل ببندن! از شما خواهش میکنم از همینجا برگردین من سلام شما و پیام شما رو به دوستان و همکاران میرسونم.»
جمعیتی که چند دقیقهای از حرکت ایستاده بود و در سکوت محض به صحبتهای من گوش میکرد، با دادن شعار «اللهاکبر/ خمینی رهبر»، از همان راهی که آمده بود به آرامی برگشت. هوا داشت سردتر میشد و مغازهدارها چراغها را خاموش کرده و در مغازهها را میبستند. من هیجانزده از صحنهای که دیده بودم و متأثر از سادگی و اخلاصی که در آن گروه مشاهده میکردم، گریهام گرفت. قطرات اشک به سرعت بر روی گونههایم سرازیر شدند. گونههای یخزدهام با جاری شدن اشک گرم شده بودند. ذهنم مملو از تصاویر پرجنبوجوش و پرخروش جمعیتی بود که داشتند راهپیمایی میکردند، شعار میدادند و با پرچمهای رنگارنگشان جلو میرفتند. آنها پیش میرفتند و پیش میرفتند و پیش میرفتند؛ تا دورترین کرانههای زمین؛ تا افق! همانجایی که خورشید طلوع میکند. همانجایی که آسمان در پهنهای آبی به زمین میپیوندند. آغاز و طلیعه جمعیت به جایی رسیده بود که آسمان با ابرهای رنگارنگ خود، زمین را در آغوش میگرفت و پایان جمعیت در ذهن پرآشوب من بود؛ با تصاویر شکوهمند و تحسینبرانگیز... تصویری از خانمهای چادر به سر و بچه در بغل که مردانه شعار میدادند، تصویری از افراد مسن و پیری که عصا به دست، لنگلنگان به دنبال جمعیت قدم برمیداشتند و تکبیر میگفتند، تصویری از جوانان و نوجوانانی که مصمم و استوار، پای بر زمین میکوبیدند، دستها رو به آسمان، شعار میدادند و به سمت افق میرفتند... .
منبع: همافر، مهدی نوروزی، تهران، سوره مهر، 1394، ص 384 تا 387..
تعداد بازدید: 851