17 شهریور 1399
مصاحبه و تدوین: فائزه ساسانیخواه
17 شهریور سال1357 یادآور روزی تلخ در حافظه مردم انقلابی ایران است. در این روز تعداد زیادی از مردم ایران در میدان شهدا (ژاله) شهر تهران توسط نیروهای حکومت پهلوی به شهادت رسیدند. به اعتقاد بسیاری از کارشناسان و صاحبنظران، کشتار مردم در این روز نگرش حکومت پهلوی نسبت به اعتراضات مردمی را از هاله ابهام خارج کرد و درونمایه واقعی پهلوی را به مردم نشان داد. حادثه جمعه خونین 17 شهریور 1357 به «جمعه سیاه» و «جمعه خونین» معروف و به نقطه عطفی در گسترش مخالفتهای مردمی با حکومت پهلوی تبدیل شد.
به مناسبت چهلودومین سالروز این واقعه خونین، با چند نفر از شاهدان عینی این واقعه به گفتوگو نشستهایم تا از چگونگی کشتار و سرکوب مردم در آن روز و اتفاقات روزهای بعد بگویند.
چطور از تجمع 17 شهریور مطلع شدید و چگونه خودتان را به محل تجمع رساندید؟
اسماعیل احسانپور: یادم نمیآید چطور از این تجمع مطلع شدم، ولی صبح زود از خانهمان که آن زمان در خیابان ساسان، نزدیک سهراه شکوفه فعلی بود به سمت میدان ژاله حرکت کردم و به میدان ژاله رسیدم. دورتادور میدان مأموران گارد ارتش شاهنشاهی در دو سه ردیف ایستاده بودند. غیر از نیروهای پیادهنظام تانکها ایستاده و روی تانکها تیربار قرار داشت و هلیکوپتر بالای سر مردم میچرخید.
جمعیت زیادی از زن و مرد در میدان و خیابانهای اطراف جمع شده بود. میتوانم بگویم این جمعیت از میدان ژاله تا خیابان خراسان میرسید.
یک عده از مردم از طرف میدان فوزیه (اکنون: میدان امام حسین(ع)) آمده بودند، یک عده دیگر از خیابان ژاله (اکنون: خیابان مجاهدین اسلام) ایستاده بودند و عدهای دیگر سمت فرحآباد (اکنون: خیابان پیروزی) بودند. مأموران اجازه نمیدادند مردمی که از سمت میدان امام حسین(ع) آمده بودند با ما قاطی شوند و میگفتند: «از کوچهها دور بزنید و برگردید.» مانده بودم چه کار کنم. یک عده میگفتند برگردیم و عدهای دیگر میگفتند بمانیم. من در صف اول ایستاده بودم و صف دوم و سوم خانمها ایستاده بودند. وقتی دیدم اوضاع عادی نیست آمدم به سمت پمپ بنزین کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت. مأموران به سمت مردم گاز اشکآور پرتاب کردند. چشمهایمان میسوخت و بیاختیار اشک میآمد.
مردم ایستاده بودند و شعار میدادند که تیراندازی شروع شد. خودم را کشیدم پشت یکی از دستگاههایی که با آن بنزین میزنند. مردم دوباره به سمت میدان ژاله هجوم بردند و دوباره مأموران مردم را به رگبار بستند. عدهای از مردم روی زمین ریختند و عدهای در جویهای بزرگ و پهن خیابان پناه گرفتند. سالم و مجروح و شهید در کنار هم دیده میشدند. روی زمین پر از شهید و مجروح بود.
وقتی اوضاع عادیتر شد مردم بعضی از شهدا و مجروحان را از روی زمین بلند و از محل حادثه دور کردند. در این حین دیدم چند جوان شهیدی را بلند کردند و به سر زنان و گریهکنان او را به سمت خیابانی که پشت پمپ بنزین قرار دارد میبرند. من هم به کمک آنها رفتم و شهید را به آن خیابان بردیم. در این لحظه عکاسی از ما عکس گرفته بود که بعدها چاپ شد و هنوز هم در پسزمینه بعضی از فیلمهای تاریخی استفاده میشود. بعد از نیم ساعت یا یک ساعت به خانه برگشتم.
زهرا میرمحمد صادق
خانواده و اقوام من انقلابی بودند، در سال 1357 من کمابیش در تظاهراتها و راهپیماییها شرکت میکردم و از طریق دوستانم از راهپیمایی روز هفدهم شهریور مطلع شدم. آن سال نامزد کرده بودم. همسرم در راهپیماییها شرکت میکرد ولی آن روز با برادرش قرار بود جایی بروند و به من هم گفتند: «نرو» ولی من با دوستانم قرار داشتم و رفتم.
از منزل خانواده همسرم به طرف خیابان ژاله راه افتادم. از کوچه پس کوچهها رفتم تا از خیابان گوته به خیابان شهباز (اکنون: 17 شهریور) رسیدم. جمعیت خیلی زیادی آمده بود. دوستانم را در محلی که قرار گذاشته بودیم پیدا نکردم. معطل آنها نماندم و همراه مردم به سمت میدان ژاله حرکت کردم. گاردیها جلوی ما صف کشیده بودند و مردم شعار میدادند. ما نشسته بودیم تا اینکه تیراندازی شروع شد و عدهای از مردم روی زمین افتادند. وضعیت عجیبی بود. چند نفری روی زمین افتاده بودند و بدنشان خونی بود ولی متوجه نشدم مجروح هستند یا شهید. زخمیها هر طور بود سعی میکردند خودشان را نجات دهند. واقعاً ترسیده بودم و همراه بخشی از جمعیت به سمت پایین دویدیم. در حالی که میدویدم دیدم مردها به زنها کمک میکنند یا آنها را راهنمایی میکنند که از کدام خیابانها بروند یا به مجروحان کمک میکردند. همانطور که میدویدم متوجه شدم یکی دو تا از مأموران گارد دنبالمان میآیند، سرعتم را بیشتر کردم. همراه چند خانم دیگر وارد یکی از کوچههای خیابان شهباز شدیم. یک نفر در خانهاش را باز کرده بود و من و چند نفر از خانمها را پناه داد و در را بست. حدود نیم ساعت آنجا بودیم، هنوز صدای تیراندازی از سمت میدان ژاله میآمد. صاحبخانه از خانه بیرون رفت تا ببیند چه خبر است. وقتی مطمئن شد کسی از مأموران آن دور و بر نیست گفت میتوانید بروید. وقتی از خانه بیرون آمدم مدام پشت سرم را نگاه میکردم تا کسی دنبالم نباشد. صدای شلیک گلوله را اینبار با فاصلههای زیاد از هم میشنیدم. وقتی رسیدم جلوی منزل، همسرم نگران جلوی در ایستاده بود. با شنیدن صدای گلوله دنبالم آمده بود ولی من را پیدا نکرده بود.
محترم مهدوی همسر آقای اسماعیل احسانپور
ما خبر برگزاری راهپیمایی 17 شهریور را بعد از برگزاری نماز عید فطر در تپههای قیطریه شنیده بودیم. خودمان در آن نماز شرکت نکردیم ولی شنیدیم عدهای از مردم گفتهاند روز 17 شهریور در میدان ژاله راهپیمایی برگزار میشود. حکومت پهلوی آن روز ساعت شش صبح حکومت نظامی اعلام کرده بود. بعد از شنیدن این خبر گفتم: «خدا امروز را به خیر کند.» منزل ما در خیابان ساسان بود. همسرم آقای اسماعیل احسانپور و برادرم که با ما در یک خانه زندگی میکردند به حکومت نظامی توجه نکردند و به طرف محل تظاهرات رفتند.
دلمان شور میزد که امروز چه اتفاقی میافتد. بعد از رفتن آنها به خانم برادرم گفتم: «میآیی برویم ببینیم در میدان ژاله چه خبر است؟» گفت: «برویم.» بچهها را به خواهر شوهرم که خانه ما بود سپردم و سفارش کردم در را قفل کند که آنها بیرون نیایند.
کوچه به کوچه خودمان را به خیابان شهباز رساندیم. جمعیت خیلی زیاد بود و ما توانستیم خودمان را به محلی که خیلی پایینتر از پمپ بنزین بود برسانیم. قبل از اینکه به آنجا برسیم تیراندازی به سمت مردم شروع شده بود. ما شهیدی ندیدیم ولی کفش و دمپایی زیادی روی زمین ریخته بود و معلوم بود خیلیها با پای برهنه فرار کردهاند. با این حال هنوز خیابان شلوغ بود. محشری به پا شده بود. آن طرف خیابان ازدحام بود و جمعیت در یک گوشه تجمع کرده بودند. پرسیدیم: «چه خبر شده؟ چرا مردم آنجا تجمع کردهاند؟» گفتند: «دو سرباز خودکشی کردهاند!» پرسیدیم: «برای چه؟» گفتند: «وقتی مافوقشان دستور داده به سمت مردم تیراندازی کنید زیر بار نرفتهاند و به جای شلیک به مردم خودشان را کشتهاند!»
هلیکوپتر بالای سرمان میچرخید. میگفتند از آن بالا به طرف مردم تیراندازی میکنند. زود فرار کردیم و به سمت یکی از خانهها که درش باز بود رفتیم تا اگر از داخل هلیکوپتر شلیک کردند روی سر ما نریزد. خانه قدیمی بود و در ورودی آن هشتی داشت. مدتی آنجا ایستادیم و بعد که اوضاع آرامتر شد بیرون آمدیم. خیلی ترسیده بودیم و از همانجا به خانه برگشتیم.
معصومه خوانساری بزرگی، همسر آقای مصطفی ابوالحسنی از فعالان انقلابی:
برای پاسخ به سؤال شما باید کمی به عقبتر برگردم. من و دوستانم در نماز عید فطر که در تپههای قیطریه برگزار شد شرکت کرده بودیم. نماز جماعت به امامت آیتالله محمد مفتح برگزار شد.
من در پخش اعلامیههای دعوت به حضور در نماز عید فطر خیلی تلاش کرده بودم. دوستم محبوبه دانش جزو گروه هماهنگی و تدارکات بود. بعد از نماز او را دیدم و از روی راه رفتن و حرکاتش شناختم. رویش را با چادر کیپ گرفته و مقنعهاش را بالا آورده بود و عینک آفتابی بزرگی زده بود تا شناسایی نشود.
همراه جمعیت از تپههای قیطریه پایین آمدیم. گاردیها به سمت جمعیت گاز اشکآور پرتاب میکردند. بلافاصله بچهها برای مقابله با آن لاستیک آتش زدند و از پنبه و آبلیمو با پیاز خردشده که معمولاً همراه داشتند استفاده کردند. جمعیت به سمت پایین خیابان حرکت کرد. راهپیمایی آرامی بود و شعارهای آرامی داده شد. دو طرف جمعیت ماشینهای سرباز و امنیتی مستقر بودند. روز دوشنبه بدون هیچ خشونتی به پایان رسید. در پایان تظاهرات به سرعت اعلام شد که روز پنجشنبه در همین مسیر دوباره راهپیمایی برگزار می شود. روز پنجشنبه صبح زود سر قرار رفتیم. محبوبه را دیدم اما برای اینکه شناسایی نشویم بدون اینکه کسی متوجه شود سلام و علیک کوتاهی با هم کردیم. ما خیلی احتیاط میکردیم. اگر یک نفر تحتتعقیب بود همه گرفتار میشدند، به همین دلیل حتی شماره تلفنهای همدیگر را به خاطر نمیسپردیم، هیچ اطلاعاتی از خودمان و دیگران همراه نداشتیم و با هم قرار نمیگذاشتیم یا در راهپیماییها با هم راه نمیافتادیم.
راهپیمایی روز پنجشنبه پر شورتر برگزار شد. ما از خیابان قیطریه و خیابان شریعتی که آن موقع اسمش کورش کبیر بود تا آیزنهاور (اکنون: خیابان آزادی) پیاده رفتیم. در تمام طول مسیر ماشینهای پلیس، گارد، دژبان و نیروهای امنیتی مسلح ایستاده بودند و ماسک ضد گاز اشکآور داشتند. من متعجب بودم این همه سرباز را برای چه کسانی آوردهاند؟ حاضران شعارهای خیلی آرامی مثل ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست؛ استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی سر دادند. وقتی به زیر پل سیدخندان رسیدیم پاهایمان را به زمین میکوبیدیم و با مشتهایی گره کرده مرگ بر شاه میگفتیم و پل میلرزید. مردم خودشان را خیلی خوب نشان دادند، چون رژیم دائم اعلام میکرد که اینها مشتی اراذل و اوباش، خائن و خودفروخته و... هستند.
شب به میدان آزادی رسیدیم. با عنایت ویژه الهی روز 16 شهریور یک راهپیمایی عالی و باشکوه برگزار شد. بعد از راهپیمایی نماز جماعت برگزار شد. وقتی نماز را خواندیم و خواستیم متفرق شویم یک نفر که او را نشناختیم بلافاصله با صدای بلند اعلام کرد فردا صبح، هشت صبح میدان ژاله.
چون صدا پیچیده بود بقیه هم این جمله را تکرار میکردند. نمیدانم چه کسی این را اعلام کرد ولی با دوستانم محبوبه دانش و زهرا آیتالهی قرار گذاشتیم در آن راهپیمایی شرکت کنیم.
تا به خانه برسم ساعت حدود ده شب بود و مادرم خانه نبود. گفتند از صبح نگران شما بوده و از شدت دلواپسی در موقع پختن رب گوجه پاهایش سوخته. مادرم وقتی آمد پرسید: «چرا با ما تماس نگرفتی؟» برایش توضیح دادم که نمیتوانستیم از کیوسکهای تلفن تماس بگیریم چون کیوسکها معمولاً توسط ساواک شنود میشود و حتی آن دور و بر نیرو مستقر میکنند.
صبح زود با اینکه زودتر از همیشه و قبل از اذان صبح بیدار شدم اما تا کارهای خانه را انجام بدهم و صبحانه را آماده کنم کمی طول کشید. حدود ساعت هفتونیم از منزل خارج شدم. منزل ما در خیابان خراسان بود. از آنجا به سمت میدان ژاله راه افتادم ولی سوار تاکسی یا ماشین عبوری نشدم. احتمال میدادم ساواکیها در پوشش راننده ما را شناسایی کنند. سوار اتوبوس شدم. چند ایستگاه که از میدان خراسان که رد شدم دیدم خیابان خیلی شلوغ است. وقتی به ایستگاه بعد از سهراه شکوفه رسیدم دیدم خیابان شلوغتر از حد معمول و اوضاع آشفته است. خیابان پر از پلیس بود و لاستیکهای زیادی درحال سوختن بود و دود بلند شده بود. راننده اتوبوس گفت: «راه بسته است.» و جلوتر نمیتوانست برود. به سرعت پیاده شدم و به سمت خیابان ژاله راه افتادم. قبل از رسیدن به میدان التهاب مردم را میدیدم و میشنیدم عدهای میگویند مردم را کشتند. صدای تکتیرانداز و گاهی رگبار میآمد. هلیکوپترها بالای سر مردم پرواز میکردند. هر چه بیشتر جلو میرفتم ازدحام جمعیت و صدای تیراندازی بیشتر میشد. ماشینهای نظامی، سربازها و آمبولانسهایی که درحال تردد بودند میدیدم. صدای آژیر آمبولانسها میآمد. در دست بعضی از مردم پارچههای خونی بود و میدویدند. یکی دو ایستگاه مانده به میدان ژاله دیگر پلیس اجازه نداد جلوتر برویم.
نمیشد بیشتر از این به میدان نزدیک شوم. به خاطر قولی که به مادرم داده بودم دور زدم و به سمت منزل برگشتم که همین التهاب و سروصدا دوباره در مسیر وجود داشت. حولوحوش ساعت یازدهونیم به خانه رسیدم. مغازه پدرم در میدان خراسان بود و خبرها را شنیده بود و نگران من بود.
فاطمه علوی، دختر حجتالاسلام سیدجلال علوی امام جماعت مسجد امام حسن(ع) لواسان بزرگ:
من به قصد شرکت در راهپیمایی 17 شهریور از خانه بیرون نیامده بودم و هیچ اطلاعی نداشتم در میدان ژاله چه خبر است. منزل ما در شاه عباس (اکنون: خیابان قائممقام فراهانی) بود. آن روز همراه دختر اولم که دانشآموز دوره دبستان بود برای انجام کاری به سمت میدان بهارستان رفته بودیم. دیدم از سمت میدان ژاله صدای تیراندازی میآید و مردم از میدان بهارستان به سمت مجاهدین فعلی میدوند. از کسانی که آن دوروبر بودند پرسیدم: «چه خبر شده؟» گفتند گاردیها مردم را کشتند. آنها با سرعت میرفتند ولی من پشت فرمان بودم و نمیتوانستم خودم را به سرعت به آن محل برسانم. داخل خیابان مجاهدین پیچیدیم و نتوانستم از جایی که حسینیه فاطمیون قرار دارد و مسجدی در آن دست خیابان قرار دارد و معروف به نوری بود جلوتر بروم. از آنجا چیزی نمیدیدم، فقط صدای تیراندازی و فریاد و ناله مردم میآمد. مدت زیادی آنجا پشت جمعیت ماندم تا کمکم خیابان خلوتتر شد و جلوتر رفتم. کسی را به میدان راه نمیدادند. به سختی از لابلای جمعیت عبور و به سمت خیابان پیروزی حرکت کردم. وقتی رسیدم درگیری تمام شده بود، ولی هنوز بعضی از مجروحان آنجا بودند. شوکه شده بودم و از داخل ماشین فریاد میزدم: «مردم بیایید بیرون که جوانهایتان را کشتند.» تا انتهای نیروی هوایی رفتم و از مردم خواهش میکردم درهای خانههایشان را باز کنند و به داد مجروحان برسند. ماشین من یک استیشن بزرگ بود و در طول مسیر عدهای سوار و در مقصد پیاده میشدند. چون خیابان هنوز شلوغ بود نمیتوانستم با سرعت بروم و مردم خودشان سوار و پیاده میشدند.
حالم خیلی بد بود. منزل عمویم در خیابان پیروزی بود به خانه آنها رفتم و تا عصر همانجا بودم و آنها به من رسیدگی کردند تا حالم کمی بهتر شود تا بتوانم دوباره پشت فرمان بنشینم و به خانه برگردم.
بعد از حادثه 17 شهریور به خیابانها آمدید ببینید اوضاع چگونه است؟
احسانپور: من بعد از دو سه ساعت دوباره به میدان ژاله برگشتم ببینم چه خبر است. وقتی رسیدم دیدم هیچ خبری نیست و مردم عادی میروند و میآیند و هیچ خبری از جنازهها و مجروحان نیست و نیروهای نظامی تکوتوک آنجا ایستادهاند.
محترم مهدوی: من دیگر به خیابان نرفتم، ولی میدیدم در کوچه خودمان تعدادی از زخمیها را میآورند و به خانه همسایه روبهرویی میبرند تا پزشک مورد اطمینانی پیدا کنند که آنها را درمان و تیر را از بدنشان دربیاورد. یکی از مجروحان از ناحیه پا مجروح شده بود. پرسیدیم: «کجا بودی؟» گفت: «من با جمع دیگری از دوستانم از تبریز با اتوبوس به تهران آمدهام. همدیگر را گم کردیم و نمیدانم آنها کجا هستند؟»
معصومه خوانساری بزرگی: من دیگر از منزل خارج نشدم ولی هنگام ظهر برادرم به منزل آمد و خیلی ناراحت بود. از او پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت: «در میدان خراسان بودم و بالاتر نرفتم. دلیلش هم این بود که این راهپیمایی از طرف ستادی که با شهید بهشتی و شهید مفتح کار میکردند برنامهریزی نشده بود. ما مانده بودیم چه کار کنیم. در میدان ایستاده بودیم که اگر کاری یا حمایتی از دست ما برمیآمد انجام دهیم.» برادرم کارهای سیاسیاش خیلی جدی بود و با گروههای مختلف همکاری داشت و حتی در خانهمان سلاح جاسازی میکرد. خانه ما قدیمی و بزرگ بود که سرداب و زیرزمین، آب انبار و دودکش و... داشت. پدرم مغازه خواربارفروشی و لبنیاتی داشتند و برنج و حبوبات را در انباری زیرزمین میگذاشتند. آنجا جای خوبی برای پنهان کردن اسلحه، اعلامیه به تعداد خیلی زیاد و رساله حضرت امام خمینی بود. بعضی اوقات برادرم به من میگفت: میروم بیرون و اگر نیامدم ساک اسلحه را در چاه برف بینداز. قدیمها چاه برف در حیاط داشتیم که در آن برف را میریختیم.
از او پرسیدم: «ندیدی کسی کشته شود؟» گفت: «دیدم. حتی در میدان خراسان هم مردم را کشتند.» کلانتری 14 میدان خراسان چون نیروهای انقلابی در این قسمت زیاد بودند به شدت نیروهای انقلابی را سرکوب میکرد. رئیس آن خیلی آدم جلاد و خشنی بود و مردم را بعد از دستگیری در طبقه پایین کلانتری شکنجه میکرد و آخرین مقاومتهای نزدیک به پیروزی انقلاب هم توسط این کلانتری صورت گرفت و خیلی دیر و به سختی تسلیم شد.
برادرم در ادامه صحبتهایش گفت: «محبوبه دانش شهید شده.» حالم خیلی منقلب شد و احساس کردم دنیا برایم تمام شده است. من آن زمان چهارده سال داشتم و محبوبه دو سال از من بزرگتر بود و من خیلی او را دوست داشتم. دوستی ما براساس مسائل اعتقادی و سیاسی بود. من با محبوبه در مسجد گلشن آشنا و دوست شده بودم. در آنجا زیر نظر حجتالاسلام حاج آقا رضا غروی فعالیت فرهنگی انجام میدادیم. محبوبه قرآن تدریس میکرد، قصه انبیا برای بچهها تعریف و مسابقه برگزار میکرد. ما در کنار فعالیتهای فرهنگی، فعالیتهای سیاسی مثل تایپ، چاپ و پخش اعلامیه، برگزاری جلسات متعدد مبارزاتی و پخش کتابهای مذهبی سیاسی داشتیم و به خاطر این فعالیتها رژیم به رفتوآمدهای این مسجد خیلی حساس شده بود و آنجا را زیر نظر داشت. اما به دلیل اینکه حاج غروی، پیشنماز مسجد خیلی شجاع و نترس بود ساواک از او حساب میبرد و کمتر به آنجا حمله میکردند. با این حال چند بار از در پشتی مسجد حمله کردند و ما از در پشتی با چادر مبدل فرار کردیم. محبوبه خیلی شجاع و نترس بود. همه کوچه منتهی به مسجد و اطراف آن را قبلاً شناسایی کرده و بلد بود.
من و محبوبه و زهرا با هم برنامههای مطالعاتی و برنامه خودسازی داشتیم. هر روز تلاوت قرآن و ادعیه داشتیم و دو روز در هفته روزه میگرفتیم. هر هفته کتابی مطالعه میکردیم و درباره آن با هم بحث و گفتوگو میکردیم. به نظم در اجرای برنامههای تعیین شده خیلی حساس بودیم و اگر در اجرای برنامهها سستی و کاهلی میکردیم برای جریمه خودمان روزه میگرفتیم و عبادت بیشتری انجام میدادیم.
بعدها فهمیدم محبوبه صبح خیلی زود به سمت میدان ژاله میآید و به منزل زهرا سری میزند. زهرا به او صبحانه تعارف میکند ولی او نمیخورد و زهرا متوجه میشود محبوبه روزه است. قبل از ساعت هفت از منزل بیرون میرود و در درگیری با اولین گروه به شهادت میرسد.
فاطمه علوی: من روز بعد به مسجد نوری واقع در خیابان مجاهدین اسلام سری زدم و پرسیدم کمکی از دست من برمیآید؟ آنجا پنبه و چلوار جمع کرده بودند. گفتند شما ماشین دارید اینها را به بهشت زهرا(س) ببرید و به غسالخانه تحویل بدهید و بردم.
مصطفی ابوالحسنی: ما چند نفر بودیم که در کتابخانه مسجد محل کار فرهنگی میکردیم، آن موقع 20 ساله بودم. من به همراه شهید محمدحسین نیری، شهید محبوبه دانش، خانم آیتالهی، شهید جواد مالکی، آقای ارشادی، خانم خوانساری (همسر آقای ابوالحسنی) و... در کتابخانه مسجد گلشن زیر نظر آقای غروی کار فرهنگی میکردیم.
من در روز حادثه 17 شهریور در تهران نبودم ولی خبرش را شنیدم. شنبه صبح خودم را به تهران رساندم. شهر هنوز حالت جنگی داشت. ظهر سر ناهار بودیم که دوستم آقای ارشادی به منزلمان آمد و گفت: «محبوبه دانش دیروز شهید شده.» محبوبه دانش دختر شهید دکتر غلامرضا دانش بود که در روز ۷ تیر 1360 در حادثه بمبگذاری حزب جمهوری به شهادت رسیدند. او در مسجد ما فعالیت میکرد. ارشادی گفت: «فردا برویم بهشت زهرا(س) و جنازهاش را پیدا و دفنش کنیم.» البته بعدها متوجه شدیم که وقتی محبوبه دانش در درگیریها شهید میشود جنازهاش را به مسجدی که آقای موحدی کرمانی در آن نماز میخواندند منتقل میکنند، ایشان هم جنازه را شناسایی میکند و با پدرش تماس میگیرد و میگوید: «شما در مسجد ما یک مهمان داری!» پدرش میگوید: «چه کسی؟» آقای موحدی میگوید: «دختر شما شهید شده و اینجاست.» همان روز شنبه جنازه را دفن میکنند. در بعضی نوشتهها و نقلقولها دیدهام بعضیها به اشتباه میگویند محبوبه دانش عضو سازمان مجاهدین خلق بوده، در صورتی که او دو سال با ما در مسجد گلشن فعالیت داشت و معلم قرآن بود. ما و تعدادی از جوانان در کتابخانه این مسجد کار فرهنگی انجام میدادیم و توانسته بودیم کارهای فرهنگی را در بیشتر مسجدهای جنوب شهر گسترش دهیم. چه بسا منافقین نه از روی حماقت که از روی دنائت این حرفها را میزنند تا برای خودشان شهید درست کنند. این مطلب باید گفته شود که بعد از به وجود آمدن حادثه 17 شهریور بعضی از زندانبانان از شدت فاجعه گریه میکردند اما منافقین (سازمان مجاهدین خلق) در زندان جشن میگیرند که ارتجاع شکست خورد.
در بهشت زهرا(س) چه خبر بود؟
فاطمه علوی: در بهشت زهرا(س) غوغا بود. خانمها و آقایان را جدا کرده بودند. دخترها و زنهایی که شهید شده بودند در دو ردیف با لباسی که تنشان بود در یک راهرو خوابانده بودند تا نوبت دفنشان بشود. وسط آنجا یک جوی بود که خونابهها از زیر در داخل آن میریخت. خیلی از پدر و مادرها دنبال جوانهایشان آمده بودند. برای بردن افراد یا طاقههای چلوار سه چهار روز به بهشت زهرا(س) میرفتم و میآمدم.
مصطفی ابوالحسنی: من صبح روز یکشنبه تنهایی به بهشت زهرا(س) رفتم. تمام محوطه غسالخانه پر از جنازه بود. مردم نگران و ملتهب به دنبال جنازههای خانواده و اقوام خود میگشتند، هیچکس در حال خودش نبود. به داخل غسالخانه مردانه رفتم. جنازههای زیادی را به آنجا آورده بودند، بعضی از آنها داخل پارچه قرار داشتند اما بیشتر جنازهها روی زمین پخش بودند. روی بیشتر آنها با کاغذ نوشته بودند «ناشناس». یادم نیست که روی جنازهای اسمی نوشته باشند. آن زمان زیاد رسم نبود مردم به همراه خود کارت شناسایی داشته باشند، به همین دلیل بیشتر جنازهها ناشناس بود. هاج و واج داشتم به جنازهها نگاه میکردم که یکدفعه متوجه صدای غسالی شدم که من را صدا میزد، گریه میکرد و خیلی هم مضطرب بود. از قبل با هم آشنا بودیم. گفت: «میخواهید چه کار کنید؟» گفتم: «نمیدانم.» گفت: «هر کاری میکنید عجله کنید، دیشب از طرف حکومت نظامی آمدند و هرچه جنازه بود بردند و ریختند داخل چاه.» بعدها که از خانوادههای شهدای ۱۷ شهریور پرسوجو میکردم، آنها هم میگفتند بعد از پیگیریهای زیاد فهمیدیم که جنازهها را داخل یک گودال ریختهاند. خود این مطلب نشان میدهد که رژیم از قبل برای این کار برنامه داشته چون کندن گودال کار چندان آسانی نیست. بسیاری از شاهدان ماجرا میگویند در روز حادثه عمال رژیم افرادی که روی زمین افتاده بودند، اعم از مرده و زنده را جمع میکردند و با خود میبردند. من معتقدم جنازههایی که روز یکشنبه در غسالخانه بهشت زهرا(س) دیدم افرادی بودند که به خانههای اطراف محل حادثه پناه برده بودند. در کل میتوان جنازهها را به سه قسمت تقسیم کرد، یک بخش جنازههایی که خود ساواک در روز حادثه از خیابان جمع کرد، دسته دیگر جنازههای ناشناسی که به بهشت زهرا(س) آورده بودند و دسته آخر شهدایی که اسم و مشخصات دارند. آن غسال به من گفت: «هر کاری میکنید زود دست به کار شوید، چون امشب هم به اینجا میآیند و بقیه جنازهها را میبرند.» موقعی که با من حرف میزد نگران بود و مدام اطرافش را نگاه میکرد که کسی متوجه صحبتهایش نشود. شروع کردم به گشت زدن در اطراف غسالخانه.
بیشتر شهدا در چه سن و سالی بودند؟
مصطفی ابوالحسنی: همه ردههای سنی میان شهدا دیده میشدند. مرد، زن، بچه، پیرزن، پیرمرد. اما تعداد زنها و بچهها از همه بیشتر بود، حتی کودکانی با سنین یک تا دو سال هم بین شهدا بودند. برآوردم از تعداد جنازهها در ۸ صبح یکشنبه حدود 150 نفر بود. به غسال گفتم: «برای دفن جنازهها باید چه کار کنیم؟» گفت: «باید بروید برای هر کدام 1000 تومان بدهید و قبض تهیه کنید تا ما هم جنازهها را بشوییم.» نگاهی به دور و برم انداختم، در واقع میخواستم یک برآورد هزینه بکنم. از غسالخانه بیرون آمدم، مردم مضطرب و ملتهب بودند، بعضی گریه میکردند و بعضی شعار میدادند، هیچکس نمیدانست چه کار باید بکند، فضای غریبی بود. حدود 300 ـ400 نفر در محوطه جمع بودند و در گروههای چند نفره با هم صحبت میکردند. فضای رعب و وحشت نبود چون مأمورها در آنجا نبودند اما جو ناراحتکنندهای بر فضا حاکم بود.
کمی آن طرفتر دیدم یکی از آشنایان روی یک بلندی بشکهمانندی ایستاده است و برای مردم سخنرانی میکند: «ای مردم رژیم دوستان ما را کشته و حالا ما باید با رژیم وارد جنگ مسلحانه شویم.»
افراد زیادی دورش جمع شده بود و معرکه گرمی راه انداخته بود. از پایین صدا زدم: «حاج مرتضی! حاج مرتضی!» گفت: «هان؟» گفتم: «فعلاً» بیا برویم جنازهها را دفن کنیم.» گفت: «نه ما باید جنگ مسلحانه کنیم و... » گفتم: «باشد حالا بیا برویم جنازههای شهدا را دفن کنیم، تمام که شد میرویم جنگ مسلحانه راه میاندازیم.» یک مقدار در جمعیت نگاه کردم، بیشتر افراد حاضر در آنجا جوان بودند. کمی از جمعیت متراکم دور شدم، حجتالاسلام حاج حسن سعید امام جماعت مسجد چهلستون بازار را که با پدرم هم رفاقت داشت دیدم که کنار آقا جعفر خوانساری، فرزند آیتالله خوانساری زیر یک درخت ایستاده بودند. جلو رفتم و سلام کردم، ماجرای دفن و نحوه آن را برای آنها تعریف کردم. حاج حسن گفت: «من برای این کار پول آوردهام.» آقا جعفر هم پول همراه داشت.
حاج حسن به من پول داد و گفت: «بگیرید و سریع شروع کنید.» به قسمت اداری مراجعه کردم و تعدادی قبض گرفتم و به غسال دادم. کار را شروع کردند، دیدم اول دارد از شستوشوی یک سرباز شروع میکند. اعتراض کردم و گفتم: «حالا اول بیا شهدا را بشور بعد برو سراغ آن سرباز.» تصورم این بود که سرباز شهید نیست و از افرادی است که مردم را کشته است. غسال گفت: «میدانی این کیست؟» گفتم: «نه.» گفت: «این همان سربازی است که به طرف فرماندهاش شلیک کرده.» ماجرایش را از مردم شنیده بودم. در همان روز حادثه وقتی فرمانده میدان دستور شلیک به سمت مردم را میدهد، این سرباز از جایش بلند میشود و به سمت فرماندهاش شلیک میکند. تا جنازهاش را دیدم اشکم بیاختیار سرازیر شد. بالای سر جنازهاش رفتم و لباسهایش را درآوردم و برای غسل شهادت آمادهاش کردم. اول پوتینهایش را درآوردم و پاهایش را بوسیدم، در عمرم چنین کاری نکرده بودم. یک تیر به گیجگاهش خورده و یک تیر هم به شکمش شلیک شده بود. پلاکش را خواندم، اسمش سیدحسن حسینی بود. تا او را میشستند و کفنپیچ میکردند بالای سرش روضه خواندم. اولین شهیدی که دفن کردیم جنازه همین سرباز بود. بعدها فهمیدیم او آذری زبان و اهل تبریز بوده و مادرش در مراسم چهلم شهدای تبریز سخنرانی کرده است و این نشان میداد که او از یک خانواده انقلابی بود.
مدتی از دفن جنازهها گذشت، یکدفعه یادم افتاد ای دل غافل، این جنازهها را بینام و نشان دفن کردهایم. یک نگاهی به اطرافم انداختم، یک نفر را دوربین به دست دیدم. صدایش کردم و به او گفتم: «از هر جنازهای که قبض دارد یک عکس بگیرد و برای عکسها شماره بگذارد.» یک لیستی هم تهیه کردیم و شماره تصاویر و قبوض را در آن نوشتیم. سالهای بعد با او تماس گرفتم و با عکسهایش یک نمایشگاه عکس از شهدای واقعه 17 شهریور در مسجد دانشگاه تهران برگزار کردیم تا مردم جنازهها را شناسایی کنند. خلاصه مرتب از حاج حسن پول میگرفتم و قبض تهیه میکردم. در حین کار متوجه شدم که جنازهها بهطور غیرمنظم و پراکنده در قطعههای مختلف دفن میشوند. به قسمت اداری بهشت زهرا(س) مراجعه کردم و گفتم: «جنازهها باید یکجا دفن شوند.» مسئول آنجا گفت: «نه به ما دستور دادهاند که جنازهها باید بهطور پراکنده و پخش دفن شوند.» شروع به داد و بیداد کردم و گفتم: «ما دیگر پول نمیدهیم، شما باید جنازهها را در کنار هم دفن کنید.» بالاخره قبول کردند شهدا در قطعه 17 دفن شوند که عدد آن بهطور اتفاقی با 17 شهریور همخوانی داشت. فضای بهشت زهرا(س) در دست انقلابیها بود. سخنرانی حاج مرتضی هم با دفن شهدا به هم خورده بود. دیگر ظهر شده بود و همه خسته بودند و بعضی از جنازهها هنوز روی زمین مانده بود. تا شب حدود 50 شهید دیگر آوردند. خیلی کار بود، دیگر نفر هم نداشتیم که این جنازهها را به دوش بگیرد و تا بالای قبر ببرد.
همه از نفس افتاده بودند. اصلاً هوش و حواس درستی نداشتیم. التماس میکردم که بیایید و جنازهها را بلند کنید. آخرهای کار یادمان افتاد که باید بر جنازهها نماز میخواندیم و این کار را نکرده بودیم.
کار غسل و دفن شهدایی که شما مشاهده کردید چند روز طول کشید و تعدادشان چند نفر بود؟
مصطفی ابوالحسنی: کفن و دفن شهدا تا روز سهشنبه طول کشید. تا آنجا که به ذهنم میرسد تعداد شهدایی که در مدت این سه روز دفن شدند 400 نفر بیشتر بود.
از اینکه وقت خود را در اختیار سایت انقلاب اسلامی قرار دادید سپاسگزارم.
تعداد بازدید: 2890