24 شهریور 1399
روز 14 آبان 1352 ساعت 9:30 صبح بود و من [علی دانشپژوه] در کلاس (سال چهارم رشته علوم تجربی دبیرستان حکیم نظامی) نشسته بودم که مدیر مدرسه وارد شد و در حالی که از ظاهرش پیدا بود که بسیار ترسیده است با اشاره مرا صدا زد که به دفتر بروم. یک مقدار که جلوتر رفتم حدس زدم که شاید مأمورین ساواک آمده باشند لذا به سرم زد که فرار کنم ولی راه فراری وجود نداشت و با خود گفتم داخل دفتر میروم ببینم چه خبر است. وارد که شدم دیدم دو سه نفر غریبه نشسته بودند (بعدها فهمیدم یکی از آنها منوچهری است). گفتند که روی صندلی بنشینم. بعد از چند لحظه مرا به ماشین «ب.ام.و»ای سوار کرده و دو نفر در طرفینم نشستند و سر مرا به طرف پایین فشار دادند و یکی از آنها دستمالی را که در جیب داشت بیرون آورده و گفت این دستمال قشنگ مرا جلوی چشمهایت بگیر. از حیاط مدرسه که بیرون رفتیم با همان دستمال چشمهایم را بسته و دستبند به دستم زدند و با همان اتومبیل مرا به ساواک قم انتقال دادند. در بین راه با کتک و بد و بیراه از من پذیرایی کردند و ضمناً بازرسی بدنی به عمل آوردند تا اگر چیزی دارم بگیرند. آن روز حس میکردم که کار من دیگر تمام شده است و با وجود اینکه مقداری آمادگی داشتم ولی دلهره و اضطراب به من دست داده بود. در حین انتقال در این فکر بودم که مواظب صحبت کردنم باشم و آتو دست آنها ندهم و تا جایی که امکان دارد آنها را به چیزی غیر از حقایق سرگرم کنم و... مدتی بعد در ساواک قم بودم. بعدها متوجه شدم محمود فیض 25 روز قبل از من در دانشگاه دستگیر میشود ولی در این مدت زیر شکنجه طاقت آورده و کسی را لو نمیدهد، اما شخص دیگری که در کمیته مشترک نتوانسته بود شکنجهها را تحمل کند، با ساواک همکاری کرده و با دیدن فیض به مسئولان زندان میگوید: «این تنها نیست و قبلاً گروهی را رهبری میکرده». چون بر حسب اتفاق روزی به همراه علی دواین به جلسه ما آمده، فیض، من و بقیه دوستانمان را که حدود هشت نفر میشدیم شناسایی کرده بود.
پس از انتقال به ساواک قم مرا به اتاقی وارد کردند. با وجود اینکه مأمورین ساواک مرا بازرسی بدنی کرده بودند اما موفق نشدند چاقویی را که در جیب کوچک شلوارم در زیر کمربندم بود پیدا کنند. وقتی مأمورین از اتاق خارج شدند به فکر افتادم چاقو را به نوعی از خودم دور کنم زیرا اگر چاقو را پیدا میکردند ضمیمه پروندهام میشد و کارم را مشکلتر میکرد. بنابراین ابتدا تصمیم گرفتم آن را داخل بخاری بیندازم ولی احتمال دادم لو برود و لذا با چاقو گوشهای از روکش پارچهای صندلی را بریدم و چاقو را داخل آن جاسازی کردم.
از آنجا که ساواک قم در یک منطقه مسکونی واقع شده بود و شکنجه متهمان موجب جلب توجه مردم و لو رفتن ساختمان ساواک میشد، دستگیرشدگان را در آنجا شکنجه نمیکردند. از اینرو مرا به شهربانی بردند و مأمورین در حین انتقال و همچنین در شهربانی کتک مفصلی به من زدند. در شهربانی دستم را از پشت با دستبند به صورت قپانی بسته و یک طرف تخت سربازی را بلند کرده و به دستبند آویزان کردند؛ طرف دیگر تخت نیز روی زمین قرار دشت و من میبایست سنگینی آن را با دستهای بسته تحمل میکردم. در چنین شرایطی، مدام آتش سیگار را روی بدنم خاموش میکردند به طوری که سوزش آن تا مدتها باقی میماند. بعد از گذشت تقریباً یک ساعت منوچهری (وظیفهخواه) وارد اتاق شد، او هر چند دقیقه یکبار روی تخت مینشست، انگار میخواست کمرم را بشکند. وقتی من از شدت درد و سنگینی تخت روی زانوهایم مینشستم، با مشت و لگد به شکمم میکوبید که فلان فلان شده بلند شو بایست! و من با فشار زیاد و کمک او خود را بلند میکردم. این اعمال حدود چهار ساعت طول کشید. هر چه خواست درباره دوستانم اطلاعاتی بهدست آورد خودداری کردم و حرفهایی زدم که هیچ ارتباطی با فعالیتهای سیاسیام نداشت.
منبع: تاریک روشن: خاطرات زندانیان سیاسی قبل از انقلاب در کمیته مشترک ضدخرابکاری، تدوین سیدسعید غیاثیان، تهران، موزه عبرت ایران، 1378، ص 72 و 74.
تعداد بازدید: 1459