12 آبان 1399
صبح روز بیست بهمن، بلافاصله بعد از بیدار شدن به بیت حضرت امام رفتم. با یکی از دوستان مشورت کردم. گفت: «اگر میخوای به نیروی هوایی بری، چند تا از بچهها را ببر کمک کنند.»
بیدرنگ به محل درگیری در تهراننو آمدیم. نیروهای گارد، مجدداً حمله خود را آغاز کرده بودند. آنها اینبار از خیابانهای فرعی اطراف پایگاه، وارد عمل شده بودند. شدت آتش مزدوران گارد بسیار زیاد بود. آنجا به فکرم رسید که چندی قبل، در انبار یکی از انتشاراتیها، مقداری کوکتلمولوتف مخفی کردهام؛ حالا بهترین موقع برای استفاده از آنها بود. آنچه باعث شد که یاد آنها بیافتم، این بود که وقتی به بالای پشتبام یکی از خانهها رفتم، دیدم یکنفر شیشهای پر از بنزین را در حالیکه فتیله آن را روشن کرده بود، با تمام قدرت روی چادر سقف یک ماشین نظامی انداخت که ماشین بلافاصله آتش گرفت.
خیلی سریع پایین آمدم و به طور زیگزاگ از صحنه درگیری دور شدم.
خود را به آن انبار رساندم. چون تعداد جعبهها زیاد بود، چند نفر را هم برای کمک آورده بودم. جعبهها را به آنها دادم. پرسیدند: «اینها چیه؟»
با خنده گفتم: «از اون بمبهای خیلی عالی، خیالتون جمع باشه، همینکه به تانک چسبید، کارش تمومه.»
به میان مردم آمدیم و آن کوکتلمولوتفها را میان آنها پخش کردیم. مقداری هم مواد مثل اسید، نفت سیاه و... داشتم که باید مخلوط میکردم و در بطریها میریختم. در گوشهای از خیابان نشستیم و بساط ساختن کوکتل را راه انداختیم. چند نفر از بچهها هم از ماشینها بنزین میکشیدند و سر بطریها میریختند. یک گونی پر از شیشه هم دم دستمان بود که استفاده میکردیم. خلاصه از سر چهارراه قاسمآباد به بعد تمام جوانها کوکتل داشتند و به ماشینهای گارد حمله میکردند. شیشههای آتشزا به هر ماشینی که میخورد، درجا آتش میگرفت و ردخور نداشت.
پس از اطمینان از نتیجه بخش بودن کار در این منطقه، به کوچههای مشرف بر نیروی هوایی آمدم و روی پشتبام یکی از منازل محل موضع گرفتم. تعدادی هلیکوپتر در آن حوالی در حال گشتزدن بود. با خود گفتم که باید یکی از آنها را هدف قرار دهم و سرنگون سازم. منتظر فرصت بودم تا نقشه خود را عملی کنم.
مردم برای تماشا، آمده بودند روی پشتبامها. تعدادی دختر بیحجاب نیز در آنجا بودند؛ یک مشت جوان بازیگوش هم با این دخترها صحبت میکردند. آنها از این که میدیدند من درگیر نمیشوم و آرام یک گوشه نشستهام، تعجب کرده بودند. هر وقت تیری شلیک میکردم به مسخره میگفتند: «بله؛ الان زدیش... افتاد... آتیش گرفت...»
بالاخره توانستم یکی از هلیکوپترها را هدف قرار دهم. رو به آنها گفتم: «دیدید اونو زدم...» آنها که باورشان نمیشد گفتند: «داره دود میکنه؛ آتیش نگرفته...» بعدها خبر آوردند که یک هلیکوپتر در محوطه نیروی هوایی به زمین افتاده است. این جوانها وقتی متوجه شدند، خیلی به ما عزت و احترام گذاشتند. یکی از آنها آمد و گفت: «آقا! شما خسته هستید... میرم براتون آب میارم و...»
از آن منزل خارج شدم و به خیابان هشتمتری کنار دیوارهای نیروی هوایی رفتم. بعضی از مردم در آنجا درگیر بودند. تعدادی از سربازان نیروی هوایی وحشتزده گوشهای نشسته بودند. رفتم پیش یکی از سربازها؛ او پانصدمتر مانده به پادگان، کنار جوی نشسته بود و بیهدف شلیک میکرد و به محض خالی شدن خشاب، آن را عوض میکرد و دوباره شلیک میکرد. او کلی فشنگ همراه خود آورده بود و مردم از اینکه نزدیک او شوند، میترسیدند؛ او داد میزد و عصبی میگفت: «جلو نیایید... همه را میکشم...»
به آرامی خود را به نزد او رساندم و در حالیکه دستم را روی شانهاش میگذاشتم، گفتم: «برادر! چی شده؟ خیلی ناراحتی، تو باید برای مردم بجنگی... گلولههای تو باید هر کدومش یک گاردی رو بکشه... برای چی این تیرها رو الکی هدر میدی؟»
او که روحیهاش را باخته بود، شروع کرد به گریه کردن. در آغوشش گرفتم تا آرام گیرد. بعد هم برای اینکه استراحت کند، او را به خانهای بردم. چند نفر از سربازها هم که مثل او حسابی روحیهشان را باخته بودند، آنجا بودند. برایشان کمی صحبت کردم. با حرفهای من روحیه گرفتند. همینکه گفتم با من همراه شوید تا نیروهای گارد را از پای در آوریم، راحت دنبالم آمدند و همکاری کردند.
در نظر داشتم به نزدیک پادگان که محل اصلی درگیری بود، بروم. چند نفر از سربازها گفتند یک تانک در نزدیکی آنجا مستقر کردهاند که مردم را میزند. مجبور شدیم برای رسیدن به آن حوالی از پشتبامها استفاده کنیم.
یاالله یاالله گویان از روی دیوار و پشتبام منازل رد میشدیم. مردم هاج و واج ما را نگاه میکردند. آنها چون میدانستند افرادی که لباس معمولی به تن دارند جزو نیروهای مردمی هستند، با ما همکاری میکردند.
منبع: خاطرات اکبر براتی، تهران، حوزههنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص130 – 128.
تعداد بازدید: 873