15 دی 1399
روز چهارم آبان، رضایی نگهبانی را به سراغم [زهرا رحیمی سال 1354] فرستادند. میدانستم آن روز تولد شاه است. با نگهبان به اتاقش رفتم. منوچهری هم آنجا بود. رضایی ظرف شکلات را به طرفم گرفت. گفت: بردار. از ترس یکی برداشتم. گفت: بخور. گفتم: بعداً میخورم. با صدای بلند گفت: بهت میگم بخور. گفتم: الآن نمیتونم بخورم. گفت: آهان، چون امروز روز تولد شاهه، نمیخوای بخوری. گفتم: که نه، من نمیدانم امروز چه روزی است. الآن میل ندارم. رضایی عصبانی شد و به طرفم آمد. من هم از ترس عقب عقب رفتم تا رسیدم پشت بخاری. اتفاقی دستم به لوله بخاری خورد و لوله از جایش درآمد و دودههایش روی لباس رضایی ریخت. حالا منوچهری هم که کنار اتاق ایستاده بود ما را نگاه میکرد. به رضایی کارد میزدی خونش درنمیآمد. شروع کردن به فحش دادن و بعد گفتند: ببین فلان فلان شده، لباسم را چکار کردی. میخواستم از اینجا برم سر قرار. شلاق را برداشت و با عصبانیت شروع به زدن کرد. عصبانیتش کمی فروکش کرد. جلوی من، چهار پنج تا قرص از جیبش درآورد و خورد. دستانش هنوز داشت میلرزید. بعد به نگهبان گفت: ببرش اتاق حسینی.
حسینی هم طبق معمول شروع به شلاق زدن و فحش دادن کرد. دیگر توانی برایم نمانده بود. بچههای سلول با دیدن سر و صورت کبود و خونی من، خیلی ناراحت شدند. رضایی بیمهابا سر و صورت را نشانه میرفت بنابراین تمام سر و صورتم را کبود کرده بود. هر کس به نوعی دلداریم میداد. من هم برای اینکه بچهها را از ناراحتی دربیاورم شروع به خندیدن و سربهسر گذاشتن آنها کردم.
منبع: آن روزهای نامهربان (یاد از رنجهایی که بردهایم...)، فاطمه جلالوند، تهران، موزه عبرت ایران، 1385، ص 161 تا 162.
تعداد بازدید: 932