04 اسفند 1399
در سال 1355 بعد از اینکه ساواک مرا احضار کرد تصمیم گرفتم به همراه برادرم عباسعلی به بندرعباس بروم. قبل از انقلاب، در بندر عباس تقریباً فضا دست فعالان مارکسیست بود و عده زیادی از معلمان چپی بودند. تنها پایگاه مذهبی فعال در آنجا مسجد فاطمیه بود که جناب حجتالاسلام والمسلمین آقای متین آن ایام امام جماعت مسجد را بر عهده داشت.
زمانی که به بندرعباس رفتیم اولین جایی که مراجعه کردم مسجد فاطمیه بود. چون آقای متین قبلاً در یزد طلبه بودند و ما در مسجد حظیره و هم در خانهکتاب یزد، که یک کتابفروشی بود و تقریباً مرکز فعالان و مبارزان یزد بود، ایشان را میشناختیم. آقای متین هم در آن کتابفروشی فعال بودند. ما با این برنامه به بندرعباس رفته بودیم که دیگر بمانیم و بر نگردیم. کسی هم از هدف ما مطلع نبود. در مسجد صحبت کردم که چرا متدینین، یک کتابفروشی مذهبی باز نمیکنند. چرا چپیها این قدر فعال هستند؟ آقایی که در همان مسجد با او آشنا شدیم، حاجی حسن شریفی، که از متدینین بندرعباس است، گفت: من یک مغازه ابزارفروشی دارم که جلوی مسجد است، اصلاً مغازه من در اختیار شما و کتابفروشی باز کنید. من هم رفتم و مغازه را دیدم، مغازه نسبتاً بزرگ ابزارفروشی بود و به کتابفروشی ارتباطی نداشت. اما موقعیت مغازه ایشان خوب بود. مغازه روبهروی مسجد فاطمیه در چهارراه فاطمیه جنب کفش ملی بود. آقای حاج حسن شریفی از فردای آن روز، وسایل ابزارفروشی را به حراج گذاشت و مغازه را در ظرف مدت کوتاهی خالی کردند و قرار شد که ما کتابفروشی را راهاندازی کنیم. ایشان به من گفت: اینجا متعلق به شما. چه کسی آن را اداره میکند؟ ما 3 – 2 نفر یزدی بودیم. من به ایشان گفتم: خودم آن را اداره خواهم کرد. سپس برای افتتاح کتابفروشی تعدادی کتاب تهیه کردیم. مسئله بعدی انتخاب اسم کتابفروشی بود.
با توجه به اینکه فامیلی صاحب مغازه شریفی بود و همان وقت هم ماجرای شریف واقفی در دانشگاه صنعتی اتفاق افتاده بود و سمبل دانشجوهای مسلمان مبارزه آن وقت شریف واقفی بود، اسم کتابفروشی را «کانون نشر شریف» گذاشتیم. البته توجهمان هم این بود که اگر یک وقت پرسیدند چرا شریف گذاشتید؟ میگوییم صاحب مغازه شریفی است. چند تن از دوستان یزدی من هم از ارتش فرار کرده بودند و بندرعباس آمدند.
من کتابفروشی را هم روزها اداره میکردم. البته آقای شریفی هم کاری نداشتند، روزها میآمد در کتابفروشی مینشست. ولی مدیر کتابفروشی چه در خرید کتابها، چه در اداره کتابفروشی من بودم. به دلیل اینکه تقریباً مخفیانه زندگی میکردیم، من در آنجا تصمیم گرفتم هویتم را به عنوان آدم کمسواد معرفی کنم. یعنی هر کسی هم که از من میپرسید، میگفتم که من چهارم ابتدایی سواد دارم و این ژست را هم گرفته بودم که خیلی دنبال پول هستم. لذا به خاطر پول هر کتابی باشد میآوریم. لذا تقریباً چپیهای عمده شهر که دبیر بودند، دانشآموزان مختلفی را به من معرفی میکردند و کتابهای مختلف میخواستند چون تصور میکردند که من به خاطر پول هر کاری میکنم. در تهران هم چون که ما در چاپ کتابهای قاچاق و پخش آن با شبکههای دانشجویی مرتبط بودم، امکان تهیه همه جور کتابی داشتم. مثلاً کتاب کاپیتال را یک نسخه تهیه کرده بودم و در بندرعباس به آنها اجازه میدادم برای اینکه اعتمادشان جلب شود، مثلاً یک شب کرایه میکردند، صبح میگفتند خیلی کتاب خوبی بود. کتاب کاپیتال هم کتاب بسیار مشکلی است. من خودم که رشته جامعهشناسی خوانده بودم، فهمش خیلی برایم سخت بود. در هر صورت این باعث شد که دانشآموزان نخبهای که در بندرعباس بودند و تقریباً چپ بودند به من معرفی شوند. جلوی کتابفروشی اول با اینها کار میکردم. کتابهایی که میگفتند به آنها میدادم ولی مثلاً کتابی از محمود حکیمی هم به آنها میدادم. محمود حکیمی آن وقت کتابهای مذهبی ساده مینوشت. میگفتم این را هم بخوان ببین چگونه است. هر کتابی که میخواست من به او میدادم. کمکم آنها را با کتابهای مذهبی آشنا میکردم. همین که به سمت کتابهای اسلامی گرایش پیدا میکردند، دیگر نمیتوانستم با آنها کار کنم زیرا در بین معلمین چپی باید بیطرفی خودم را نشان میدادم. به همین خاطر با آقای سلیمانی و آقای حمیدیا، هماهنگ میکردیم. همزمان آنها میآمدند و در کتابفروشی به عنوان مشتری حضور مییافتند و به این شیوه آنها را با هم آشنا میکردم و آن دانشآموزان نخبه که چپی بودند، با آقای سلیمانی ارتباط میگرفتند.
آنها پس از آن و خارج از کتابفروشی با هم ارتباط داشتند و به اماکن مختلفی که مربوط به مبارزان دینی بود میرفتند و با آنها کار میکردند. ظاهر قضیه اینطور بود که من بعد از آشنایی آنها با هم خودم را کنار میکشیدم و دیگر کاری به آنها نداشتم. تا اینکه کار به جایی رسید که در بین دانشآموزان چپی سال سوم راهنمایی کسی به نام شایان که نخبه چپها بود، مسلمان شد و تغییر ایدئولوژی داد. به طوری که در بندرعباس و در مدارس مثل توپ صدا کرد و همه این معلمها به من میگفتند که او اینجا میآمد، چه کسی با او ارتباط داشت؟ میگفتم: اینجا افراد زیادی میآیند، نمیدانم با چه کسی ارتباط داشته است.
تغییر ایدئولوژی آقای شایان در آن زمان و نماز خواندن و آمدنش به مسجد فاطمیه، علیرغم اینکه بچه بود، واقعاً در شهر بندرعباس مثل توپ صدا کرده بود و بالاخره در جریانات بندرعباس اولین شهید بندرعباس شد. من وقتی که او شهید شد، واقعاً بیش از اندازه ناراحت بودم. چون که درست است شهدا جایگاهشان عالی است ولی او اگر زنده میماند چون مغز متفکری بود، میتوانست برای مذهبیها یک نیروی کارآمد و ارزنده باشد؛ فردی که در سوم راهنمایی یک استان را تحت تأثیر قرار داده بود.
منبع: خاطرات محمدجواد آسایش، تدوین: حسین کاوشی سیدآبادی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1398، ص 49 - 52.
تعداد بازدید: 854