25 اسفند 1399
حدود 5 ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از دوستان انقلابی آزادشهر به نام آقای موسوی که جوان پرشور و دلسوزی بود، به من گفت: پسفردا در گنبد راهپیمایی آرام برگزار میشود، اگر شما هم خودتان را برسانید مناسب است. من به همراه سیدحسین میرجمالالدین که در حال حاضر امام جماعت مسجد شهید مطهری علیآباد کتول است، آقا سیدضیاء میردیلمی که ساکن فاضلآباد و دارای محضر است و آثار متعددی از جمله کتابی درباره علیآباد کتول نوشته، و برادر ایشان که آن موقع در شهر قم طلبه بود، با ماشین پیکان آقای میردیلمی به سوی گنبد حرکت کردیم. زمانی رسیدیم که تازه راهپیمایان حرکت کرده بودند،ما هم وسیلهمان را در همان جا پارک نموده و در جلوی راهپیمایی قرار گرفتیم. چون اولین راهپیمایی در شهر گنبد بود فقط یک روحانی که تُرکزبان بود و محضر ازدواج و طلاق داشت، در جلوی راهپیمایی حاضر بود. آقای موسوی که نقش منظمکننده راهپیمایی را داشت با دیدن ما بسیار خوشحال شد و جلو آمد و خوشآمد گفت و بسیار تشکر کرد.
راهپیمایان شعار نمیدادند، فقط آرام به سوی مسجد قائمیه حرکت میکردند، هنوز مقداری راه به مسجد مانده بود که آقای موسوی آمد و گفت: یکی از شما باید در مسجد قائمیه صحبت کنید.
من گفتم: اگر روحانی که اهل گنبد است صحبت نماید بهتر است.
آقای موسوی گفت: ایشان سخنران نیست و محضردار است، ما از او خواهش کردیم که بیاید و آمده، لذا بهتر است یکی از شما برای سخنرانی در مسجد آماده شوید.
من به سه روحانی همراه عرض کردم یکی از ما باید صحبت نماید. آن سه نفر گفتند: شما خودتان که دعوتکننده ما بودید و قبلاً در برنامهها صحبت داشتهاید، صحبت نمایید.
توافق شد که بنده سخنرانی نمایم. البته باید اذعان کرد که صحبت در آنجا با توجه به شرایط گنبد که اولین راهپیمایی بود، احتمال خطر و دستگیری داشت.
وارد مسجد قائمیه شدیم. موج جمعیت فضای مسجد را پر کرده بود. حتی صحن و حیاط مسجد پر از جمعیت شد. در آغاز برنامه قرآن تلاوت شد و مجری برنامه اعلام کرد که اینک نوبت سخنرانی است.
لازم به ذکر است مطابق عرف روحانیت من به روحانی گنبدی هم برای سخنرانی تعارف کردم. لکن ایشان نپذیرفتند و عذر کهولت سن و اینکه سخنرانیشان خوب نیست را آوردند، و در ضمن مذاکره و صحبت، فهمیدم تُرکزبان است.
به هر صورت مجری اعلام کرد هماکنون به سخنان جناب حجتالاسلام والمسلمین حسینی گوش جان میسپاریم و مردم با صلوات بلند انقلابی آمادگی خودشان را اعلام کردند.
بنده حدود 45 دقیقه یا بیشتر صحبت کردم و صحبت من پیرامون این آیه مبارکه قرآن بود: «الَّذینَ آمَنُوا یُقاتِلُونَ فی سَبیلِاللهِ وَ الَّذینَ کَفَرُا یُقاتِلُونَ فی سَبیلِ الطَّاغُوتِ فَقاتِلوُا أَوْلِیاءَ الشَّیْطانِ إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطانِ کانَ ضَعیفاً.»
مقداری در پیرامون اهمیت مبارزه بدر راه خدا صحبت کردم و اینکه کید و مَکر شیطان ضعیف است و استناد کردم به مبارزات رسول خدا در صدر اسلام و اینکه امروز ما هم تکلیف مبارزه با طاغوت را داریم. سپس به قطعنامه درخواست راهپیمایان اشاره نمودم که حدود 7 ماده داشت. از جمله:
ماده اول: ما خواهان آزادی زندانیان سیاسی مانند مرحوم آیتالله طالقانی و سایر زندانیان هستیم.
البته مردم در پاسخ به فریاد میگفتند: صحیح است، صحیح است.
آن زمان هنوز گفتن «اللهاکبر» رسم نشده بود.
ماده دوم: ما خواهان اجرای احکام اسلام هستیم، و باز با فریاد صحیح است، صحیح است، مردم تأیید میکردند.
ما کاپیتولاسیون را قبول نداریم و دادن حق توحش را به آمریکا محکوم میکنیم و...
پس از اتمام سخنرانی اعلام نماز جماعت شد به امامت اینجانب. در همین حال اطلاع دادند که مسجد در محاصره نیروهای شهربانی است. به آقای موسوی گفتم راه دیگری هست که ما از مسجد و دور از چشم مأموران خارج شویم.
گفت: از پشت مسجد راه است. من خدمت آقای روحانی گنبدی رفتم و عرض کردم آقا میشود نماز ظهر و عصر را بخوانید، چون نماز من شکسته است و مسافریم؟ ایشان تعارف کردند که خودتان بخوانید و اعلام شده، من گفتم مانعی ندارد، همینقدر که مردم امام جماعت را عادل بدانند و بگویند به این امام جماعت اقتدا میکنیم مشکل شرعی ندارد.
آن بزرگوار باز هم تعارف کرد. من عرض کردم حاج آقا شما سخنرانی که نکردید و به من واگذار نمودید نماز را دیگر شما بخوانید و ایشان قبول کردند. وقتی آقا مشغول نماز شد، من به آن سه نفر رفقایم گفتم شما نماز نخوانید و به خاطر شرایط اضطراری فوری از درب پشت مسجد بیرون برویم. آقای موسوی فوری با یکی از دوستانش صحبت کرد و با ماشین ژیان ما را از درب پشت مسجد قائمیه به محل اول راهپیمایی رساندند و ما سوار ماشین پیکان خود شدیم و به سوی علیآباد کتول حرکت کردیم.
من آن شب را در علیآباد خوابیدم و صبح به سوی قم حرکت کردم. به منزل سپردم اگر مأموران آمدند بگویند ایشان قم هستند.
بر اساس گزارش آقای موسوی آن روز نماز جماعت مسجد که تمام شد مأموران شهربانی پس از خلوتتر شدن مسجد، به سراغ امام جماعت آمدند و به تصور اینکه او سخنران بوده، گفتند: آقای حسینی با شما چند دقیقه در شهربانی کار داریم.
او گفت: من که حسینی نیستم.
گفتند: مگر شما سخنرانی نکردید؟
گفت: نه من فقط نماز خواندم.
گفتند: حسینی کجاست؟
گفت: همینجا بود.
ولی هر چه نگاه کردند ما را پیدا نکردند و از بردن شیخ هم به شهربانی منصرف شدند.
لکن فردا قبل از ظهر به علیآباد کتول آمدند و از منزل ما جویای من شدند که خانوادهام گفتند ایشان در قم و مشغول درسند.
بنده هم چون احتمال دستگیری میدادم، چند روز در قم ماندم. لکن چون تب و تاب انقلاب روز به روز تندتر میشد دیگر موفق به گرفتن من نشدند و چندی بعد من به علیآباد برگشتم.
منبع: خاطرات حجتالاسلاموالمسلمین سیدحسین حسینی، تدوین غلامرضا خارکوهی، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1398، ص 87 - 91.
تعداد بازدید: 700