10 فروردین 1400
شهریور 54 بود، من [خانم حسینی] کلاس دهم بودم. مسئله از چند اعلامیه شروع شد که به صورت تراکت کار شده بود. اما اعلامیه اصلی اعلامیهای بود که حضرت امام [خمینی] در رد کردن حزب رستاخیز نوشته بودند و یکی از آنها به دست من رسیده بودند و من هم ضمن تکثیر آن را به مدرسه بردم و با همکلاسیها خواندیم. مبارزات آنچنانی نداشتم و جرم من همین اعلامیهها بود و نمیدانم ساواک از کجا و چگونه متوجه قضیه شد و همین امر موجب دستگیری من گردید.
خاطرم هست که ساعت 5/11 شب جمعهای بود که پدرم به دعای کمیل رفته بودند. ناگهان در منزل با شدت به صدا درآمد. مادرم برای باز کردن در به حیاط رفتند و در را باز کردند. چند نفر به زور وارد حیاط شدند. به من گفتند که لباست را بپوش و چادرت را سرت کن. میخواهیم به کلانتری برویم. مادرم شروع به گریه کرد و گفت: صبر کنید پدرش بیاید. آنها هم گفتند: نه پدرش میداند. بعد از دقایقی مرا سوار ماشین کردند و پس از لحظاتی اسامی را خواندند و من متوجه شدم که دوستانی که من با آنها اعلامیهها را میخواندم یا از همدیگر کتاب میگرفتیم همه دستگیر شدهاند. خلاصه ما را به یکی از سلولهای کمیته مشترک ضد خرابکاری بردند. ابتدای امر سه روز در سلول انفرادی بودم و بعد از سه روز مرا برای بازجویی بردند. بازجوی من فردی به نام جلالی بود. در اتاقی که من بازجویی میشدم بیشتر مردان را میدیدم. فقط یک زن را در آنجا دیدم. یک سری از بچههای دیگر را هم دیدم. جلالی واقعاً یاغی بود. تمام سیلیهایی که من از او خوردم باعث شد که پرده گوش من توری بشود و پزشکان همواره به من تأکید میکنند که مراقب باش دچار سرماخوردگی نشوی، اگر گوش تو چرک کند، پرده گوش تو... آنقدر نازک است که ممکن است کر شوی.
منبع: آن روزهای نامهربان (یاد از رنجهایی که بردهایم...)، فاطمه جلالوند، تهران، موزه عبرت ایران، 1385، ص 87 - 88.
تعداد بازدید: 641