17 فروردین 1400
حاجآقا فاضلی کمکم فعالیتهایی را به من (محمد ملتجی) محول میکرد. آن زمان از طریق استنسیل اعلامیههای امام را تکثیر میکردند. او خیلی از اعلامیهها را که کمرنگ چاپ میشد، میداد به من که با خط خوانا پُررنگشان کنم.
حاج آقا فاضلی پیشنماز مسجد رضویه در کوچه چهنو بود. خانهاش هم دیوار به دیوار مسجد بود. شیشهبُری جوادی نزدیک مسجد بود. من را به صاحب آن که پیرمردی بود و همچنین به جوانی به نام خانی معرفی کرد. فکر میکنم خانی از قبل هم در آن شیشهبُری کار میکرد.
زیرزمین آن شیشهبُری پُر بود از عکس امام. عکسهای سیاه سفید ساده در تعداد زیاد، مرتب روی هم و عکسهای قاب شده هم به دیوار تکیه داده شده بودند. نمیدانم عکسهای قاب شده را چطور توزیع میکردند، شاید خودشان میبردند به خانه علما.
من و خانی عکسهای ساده را میبردیم و در راهپیماییها پخش میکردیم.
از بالای شیشهها میانداختیم داخل ماشینها، میدادیم به مغازهدارها و از لای در سُر میدادیم داخل خانهها. حاج آقای فاضلی چند بار تأکید کرده بود که مواظب باشیم و حواسمان کاملاً جمع باشد. هر چند آن موقع دیگر راهپیماییها عمومی شده بود و شور انقلاب در جامعه فراگیرتر بود. همانطور که عکسها را یکییکی بین جمعیت پخش میکردیم، اطراف را هم می پاییدیم. یک روز اعلامیههای زیادی توی جیبم بود. از چهارراه شهدا تا مسیر خانه. آنها را با احتیاط پخش میکردم. به محله خودمان که رسیدم، هنوز جیبم پُر بود. قبل از اینکه وارد خانه شوم، یک دفعه سروصدایی از خانه همسایهمان بلند شد. مادر دوستم اکبر مسلمانزاده، با گریه و زاری از خانهشان آمد بیرون. اشک میریخت و فقط میگفت اکبرم، اکبرم.
پرسیدم چه شده؟ اول که نمیتوانست درست صحبت کند. بعد چند دقیقه از لابهلای حرفهایش فهمیدیم اکبر خوندماغ کرده و خونریزیاش بند نمیآید. من ماشینی را نگه داشتم و اکبر را سوار کردم. بردمش بیمارستان «شاه رضا» و کارهایش را انجام دادم.
وسط راهروی بیمارستان بدون توجه به عکسها و اعلامیههایی که گوشههای آنها از جیبم زده بود بیرون، نشسته بودم و توی حالوهوای خودم بودم. حتی دقت نکرده بودم که روبهروی اتاق پلیس بیمارستان نشستهام. یک نفر از اتاق پلیس آمد بیرون. لباس نظامی تنش بود. از جلوی من رد شد و چند قدم که رفت، برگشت. گفت بلند شو. ایستادم. دست کرد توی جیبم. به محض اینکه اعلامیه و عکسها را درآورد، انگار که برق من را گرفت. با خودم گفتم وای! آنها را در دستش لوله کرد و نگاهم کرد. مچ دستم را گرفت و برد داخل همان اتاق پلیس.
دو اتاق تو در تو بود. اتاق اول شلوغ بود. سرگردی نشسته بود و با چند نفر صحبت میکرد. از جلوی آنها مرا رد کرد و برد داخل اتاقش. گفت بنشین، نشستم. پرسید: «اینها چیه تو جیبت؟» گفتم: «اینها را انداختهاند توی خانهمان.» پرسید: «کی انداخته؟» گفتم: «چه میدانم کی انداخته. خودم هم هنوز نخواندم ببینم چی است اینها.» خیلی خونسرد جواب دادم.
به پنجره اتاقش که رو به بیمارستان باز میشد اشاره کرد و گفت نترس من با تو کاری ندارم. هر زمان از این اعلامیهها، نوار یا کتابی داشتی، به من برسان. بیا پشت همین پنجره، بزن به شیشه.
بعد اسم کتابی را آورد که دقیق به خاطر نمیآورم. مصدق و نمیدانم چی... پرسید میتوانی پیدایش کنی؟ گفتم باید سؤال کنم. آدرس کتابفروشی هجرت را دادم.
احساس کردم صادقانه صحبت میکند برای همین بهش اعتماد کردم. بعداً یکی دو تا کتاب و چند اعلامیه و نوار و کاست از حضرت امام برایش بردم. این ماجرا به من نشان داد که گرایش به انقلاب بین قشرهای مختلف وجود دارد؛ هر چند شاید آنها بیشتر در حالوهوای حرکتهای ملیگرایانه بودند.
منبع: انقلاب نقشها، خاطرات شفاهی محمد ملتجی، تدوین مرتضی انصاریزاده، تحقیق حسن سلطانی، مرتضی انصاریزاده، قم، دفتر نشر معارف، 1396، ص 53 - 55.
تعداد بازدید: 682