24 خرداد 1400
هر وقت که «محمدرضا شاه» میآمد مشهد، شهربانی خیابانهایی را که او از آن رد میشد میبست و مردم هم دو طرف خیابان جمع میشدند. معمولاً هم خیابان «تهران»را با گُلهای مصنوعیای که از خارج میآوردند و سبزه، طاق نصرت میبستند که خیلی هم قشنگ میشد. یک روز که قرار بود محمدرضاشاه از خیابان شاهرضا که سر کوچه مغازه ما میشد، رد شود با دو سه تا از بچههای بازارچه سراب رفتیم سر کوچه، جمعیت دو طرف خیابان منتظر شاه ایستاده بودند. من کمی که با بچهها بگو بخند کردم، برگشتم داخل مغازه. چند دقیقه بعد، دو نفر وارد مغازه شدند. یکی که قدش کوتاهتر بود و هیکل درشتی داشت، پرسید «اسمت چیست؟ صاحب مغازه کجاست؟...» پشت سر هم سه چهار تا سؤال پرسید.
من تا به حال به این وضعیت بر نخورده بودم که بفهمم منظور خاصی دارند، به همین خاطر یکی دو تا جواب سربالا دادم که یک دفعه همانی که هیکل درشتی داشت، یقهام را از پشت میز گرفت و کشید طرف خودش. اول یکی زد پشت گردنم و بعد از پشت کتبندم کرد. اسلحه کُلتش را پشت کمرم گذاشت و با لگد مرا از توی مغازه آورد بیرون. این اتفاقها آنقدر سریع افتاد که اصلاً نفهمیدم چی شد! در همان حین که مرا به سمت ماشین میبردند، حدس زدم که احتمالاً این دو نفر ساواکی در بین جمعیت خیابان شاهرضا بوده و بگوبخندهای ما را زیر نظر داشتهاند. اتفاقاً همان موقع یک مشتری کراواتی هم توی مغازه ما بود که دوزاریاش افتاد و سریع رفت. مأمورهای ساواک یک ماشین پیکان جلوتر از مغازه ما پارک کرده بودند. نزدیک ماشین، یکی از مأمورها در را باز کرد و مرا انداخت عقب پیکان. پسرعمهام جواد، که داشت بیرون مغازه پرده مینوشت، فقط ما را نگاه میکرد و جرأت نمیکرد حرفی بزند. تنها کسی که آمد جلو و دخالت کرد آقای «وطنخواه» بود که روبهروی مغازه ما گچفروشی داشت. قبل از اینکه ماشین راه بیفتد، آقای وطنخواه آمد نزدیک ماشین و گفت «آقا ایشان را کجا میبرید؟» یکدفعه یکی از مأمورها برگشت و گفت «میبریم خانه عمهات!» ماشین که راه افتاد، سرم را وسط دو تا صندلی، پایین نگه داشتند و هر بار که میخواستم کمی بالا بیایم، میزدند توی سرم. همانطوری که سرم پایین بود، جلوی پای نفر کناری راننده، اسحله کوچک سیاهی دیدم که بعدها فهمیدم اسمش «یوزی» است؛ همان مسلسلهای کوتاه اسرائیلی. ماشین یک مقداری که رفت، نگه داشت. مرا بردند داخل یک ساختمان. بعد از چند دقیقهای چشمهایم را باز کردد. دیدم داخل کلانتری چهاراه «عشرتآباد» هستم.
خلاصه ده روزی مرا در زیرزمین کلانتری با سه چهار متهم دیگر نگه داشتند. معمولاً نصفههای شب که خواب بودم، میآمدند اذیت میکردند و دو سه مرتبه، چپ و راست به صورتم سیلی میزدند؛ اما شکنجه آنچنانی نه. بیشتر فحشهای رکیک و زشت میدادند که شخصیتم را خرد کنند و مدام سؤال میکردند چرا سر خیابان میخندیدید و مسخره میکردید. من هم میگفتم «نه بابا! داشتم با شاگرد فلان مغازه حرف میزدم.» یا میپرسیدند «محصلی؟ دبیرستانت کجاست؟» همه چیز را قشنگ زیررو کردند؛ خانه، زندگی، حتی از تابلوی کبوتر هم که پشت شیشه مغازه بود پرسیدند که چرا این را کشیدی. در آن ده روز. یکی دو مرتبهای هم پدر و برادرم آمدند سراغم، ولی نتوانستند کاری کنند.
منبع: انقلاب رنگها، خاطرات شفاهی علیرضا خالقی، تدوین حسن سلطانی، قم، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، 1394، ص 51 - 52.
تعداد بازدید: 726