14 تیر 1400
افراد مختلفی در کار توزیع اعلامیهها بودند. گاهی فردی به هنگام گذاشتن اعلامیهها در مدرسه صدر یا جای دیگر، اعلامیهای برمیداشت و توزیع میکرد. از جمله این افراد که کسی به او اعلامیه برای توزیع نداده بود اما از توزیعکنندگان اعلامیهها مطلع بود، مهدی طریقالاسلام بود. همان کسی که بعدها جزء سازمان مجاهدین خلق شد و بعد از آن به پیکار پیوست. بعد از انقلاب توسط مادرش تحویل داده شد و اعدام گردید. امام خمینی هم از این مادر تجلیل فراوان کرد.
به هر روی، طریقالاسلام توسط ساواک دستگیر شد. آقای هستهای به من گفت: «چون او بچه و زیر پانزده سال است، مجبورند بعد از مدتی آزادش کنند». ولی در این هنگام، پدر طریقالاسلام به ساواک مراجعه کرده و میگوید: «من میدانم چه کسی این اعلامیهها را به اینها میدهد. این آقای هستهای است که این اعلامیهها را پخش میکند. بر این اساس، هستهای توسط ساواک دستگیر شد. بازداشت هستهای چهل، چهل و پنج روزی طول کشید. او در این مدت مقاومت کرد و تنها یک بار گفته بود: «مرا به نزد مهندس رضا میرمحمد صادقی ببرید. ممکن است او بداند چه کسانی در این کارند. من به او التماس کرده و از وی بپرسم. البته از آنجا که او به شما راست نخواهد گفت، بگذارید با او به تنهایی صحبت کنم.»
حال در همین مدتی که آقای هستهای در بازداشت ساواک بود، یک میتینگ دولتی در مدرسه چهارباغ علیه جمال عبدالناصر برگزار شد. در این زمان رابطه ایران و مصر به تیرگی گراییده بود. من در آن زمان ـ رمضان سال 43 ـ اعلامیهای علیه آن میتینگ تهیه و تایپ کردم. آن اعلامیه را گلبیدی تایپ کرد، ولی من در ساواک اظهار داشتم آن را هم خودم به صورت یک انگشتی در مدرسه کرولالها متعلق به آقای گلبیدی تایپ کردم. اعلامیه مذکور، بیان تندی علیه شاه داشت و در بالای آن، این شعر آمده بود که قبلاً نیز آن را آورده بودیم:
تبلیغ تو رسوا شد اندر نظر عالم
باور نکنند هرگز از رادیوی ایران
ساواک فراز آرد جمعیت مزدوران
هر روز به کوی، هر لحظه به یک ایوان
در واقع این شعر اشاره به این داشت مزدوران رژیم به عنوان نیروهای مردمی در این میتینگ شرکت داشتهاند و طشت رسوایی رژیم از بام افتاده است.
اعلامیه مزبور دو بار چاپ شد و قصد داشتیم به ساواک بفهمانیم چاپ اعلامیههای ضدرژیم ربطی به هستهای ندارد. حتی اعلامیه را از طریق پست برای ساواک ارسال کردیم.
به این ترتیبی که گفته شد، هستهای را به هنرستان آوردند تا با من روبهرو کنند. هنگامی که وارد دفتر هنرستان شدم، متوجه گردیدم دو نفر غریبه همراه او هستند. مأمورین از هستهای دور شدند و او به آهستگی شروع به صحبت با من کرد. گفت: «به اینها گفتهام میخواهم از این آدم کمک بگیرم، چون او با این تشکلهای مذهبی سروکار دارد، شاید بتواند بگوید این اعلامیهها از کیست». سپس گفت: «آقا، 45 روز است که مرا تحت فشار گذاشتهاند. بنابراین شما بیا و اقرار کن، چون دیگر کاری نمیشود کرد». گفتم: «این حرفها چیست که میزنی؟ مرد حسابی چه چیزی را اقرار کنم؟ مطمئن باش شما را هم رها نمیکنند». گفت: «نه، من یک هفته دیگر هم صبر میکنم. بعد از آن میگویم که شما و آقای بزرگزاد هم بودهاید». گفتم: «حالا تو یک هفته صبر کن. من برای آزادیات تلاش میکنم».
بعد از این گفتوگو، او را بردند. البته بعداً که مرا هم دستگیر کردند، گفتند از همان موقع که نزد تو آمدیم، متوجه شدیم که تو رابط هستی. بعد از آن، فشارها را بر هستهای بیشتر کرده بودند. به عنوان مثال او را در آن سرمای برفی در گلخانه کرده بودند. گلخانه محلی در همان ساواک اصفهان نزدیک پل شیری بود. سرانجام هستهای گفته بود: «اجازه بدهید بدون ذکر اسم فعالیتمان را شرح بدهم. نوشته بود، ما سه نفر بودیم: X، Y و Z کار X این بود که اعلامیه را تنظیم و تحریر میکرد. Y آنها را پلیکپی میکرد. Z هم مأمور پخش بود. آخر سر هم بعد از شش صفحه شرح، گفته بود: مقصودم از X، مهندس رضا میرمحمد صادقی است. Y هم آقای بزرگزاد و Z هم خودم هستم».
بعد از این اقرار، مأموران ساواک به هنرستان آمدند. شهیدی، مأمور ساواک، به من گفت: «شما که گفته بودی یک هفته دیگر صبر کن، کمکش میکنی. حالا چه کمکی کردی؟» گفتم: «والله هر چه در مساجد و مجالس روضه رفتم تا ببینم چه کسی این کارها را میکند، چیزی متوجه نشدم». شهیدی گفت: «خوب بود شما یک سری به مغازه ساعتسازی بزرگزاد میزدید و پشت دکانش را نگاه میکردید، شاید دستگاه پلیکپی را آنجا پیدا میکردید!» با این حرف، متوجه شدم انکار فایدهای ندارد و آقای هستهای همه چیز را گفته است. مرا سوار ماشین کرده و به ساعتسازی بزرگزاد، روبهروی کوچه صرافها بردند. دستگاه پلیکپی را در آن زمان از خانهام به مغازه ساعتسازی بزرگزاد برده بودیم. او ساعتهایش را در یک جایی مثل صندوق نسوز میگذاشت و درش را میبست. این گاوصندوق پشت مغازه بود. در قسمت عقب آن، حسن حدادی جایی را برای دستگاه پلیکپی تعبیه کرده بود که در حدود یک متر و نیم در سه متر بود. با دستگیری من و بزرگزاد، دیگر مبارزان از جمله حدادی، شریف واقفی، تابش و دیگران متوجه شدند. به عنوان مثال تابش که اعلامیهها را تایپ میکرد، به عراق گریخت. او در نجف اشرف به لباس روحانیت ملبس شد و با وجود آنکه سید نبود، برای شناخته نشدن عمامه مشکی گذاشت و معروف به آقا سیدعلی شد.
قبل از دستگیری من، چند نفری در حدود یازده تن را گرفته بودند که محمد پیشگاهیفرد، عرب، صاحبان و بزرگی جزء آنان بودند. بقیه را هم نمیشناختم، چون همه جزء پخشکنندگان اعلامیهها بودند. البته آنها هم مرا نمیشناختند.
به هر روی، در تکمیل پرونده، ساواک در صدد یافتن صادرکننده آن اعلامیه آخری بود که در زمان دستگیری هستهای چاپ شده بود. در اتاق سرهنگ صدقی، رئیس ساواک اصفهان بودیم که صدقی دستور داد شلاق بیاورند و بزرگزاد را بزنند تا بگوید این اعلامیه کار چه کسی بوده است. وقتی آقای بزرگزاد را خواباندند تا شلاق بزنند. گفتم: «کار من بود». صدقی گفت: «این اعلامیه را چه کسی نوشته که تو کپی کردهای؟» چون عکس اعلامیه روی غلتک پلیکپی باقی مانده بود. بعد از پذیرفتن تحریر اعلامیه، دنبال تایپکننده اعلامیه بودند. در این مورد کسی را معرفی نکردم. با توجه به اینکه در مدرسه کرولالها با مدیریت گلبیدی بودم، مرا برای رودررو کردن با گلبیدی به آنجا بردند. شهیدی، مأمور ساواک، با گلبیدی آشنایی داشت و مجله مکتب اسلام را از او میگرفت. شهیدی حرف در دهان گلبیدی گذاشت و گفت: «شما به نماز میروید و مردم به بهانهی خواب، میآیند با دستگاه تایپ شما اعلامیه تایپ میکنند». گلبیدی هم عین همین را تکرار کرد. بدینترتیب گلبیدی دستگیر نشد و فقط دستگاه تایپ مدرسه را ضبط کردند. در مورد اعلامیه آخر هم که گردن گرفتم، گفتم: «این اعلامیه اصلاً پخش نشد و فقط برای شما ارسال کردیم». در حالی که خودم همه آن را پست کرده بودم.
به هر روی، پرونده تکمیل شد و به دادگاه نظامی اصفهان احاله گردید.
منبع: دُرد و دَرد، خاطرات سیدرضا میرمحمد صادقی، تدوین: رضا مختاری اصفهانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1390، ص 83 - 86.
تعداد بازدید: 869