28 تیر 1400
آقای باقر طلوعی فردی از فارغالتحصیلان هنرستان و اهل خمین (همیشه اظهار میکرد که از بستگان امام است) و یکی از همکاران من در اداره سازمان صنایع نظامی بود. او دستی به قلم داشت و چند جلد از کتابهایش به نامهای «نقطهی کور»، «یخ داغ» و «دکهی علی سورچی» را به من هدیه داده بود. به طور معمول در اوقات فراغت به دیدن من میآمد و بحث میکردیم.
او پس از فارغالتحصیلی از هنرستان، حدود هفت هشت سال از همکاران من بود. به همین خاطر با وجود اینکه خیلی مذهبی نبود، ولی مورد اعتماد بود و من تمام اعلامیههای آیتالله خمینی و همینطور جزوهها و خبرهای جدید را به او میدادم و او هم میخواند. متقابلاً اگر خبر جدیدی از بیرون میگرفت برای من میآورد.
روزی اتفاقی به ایشان گفتم: «اگر مایلی دیدگاه جدید و نظریات آیتالله خمینی را به نام حکومت اسلامی همراه با ولایت فقیه بدهم بخوانی و بیاوری.» طلوعی که آیتالله لیسانسهای دارای اندیشه چپی به نام آقای نیازی کار در بازرسی مهماتسازی است. اجازه بده آن روز که به خانه شما میآیم او را نیز با خود بیاورم تا با آراء و اندیشههای جدید آیتالله خمینی آشنا شود، شاید او هم از افکار کمونیستی دست بردارد و به جمع مبارزان مذهبی بپیوندد.»
پس از به دست آوردن ارتقای درجه به هر حال مرا نیز جزء مدیران داخلی سازمان در آورده و حدود سال 1350 ـ 1351 پس از ساخت مجتمع کارکنان، یکی از خانههای بزرگ خوشنقشه آن را در اختیار خانوادهام قرار دادند. یک روز برای ناهار آقای طلوعی و آقای نیازی کار را دعوت کردم. نشستیم و صحبت کردیم و ناهار خوردیم. سپس من نکاتی از جزوه حکومت اسلامی را که آیتالله خمینی در نجف درس میدادند و به صورت جزوه چاپ میشد برایشان خواندم که بسیار تحت تأثیر قرار گرفتند. توضیحالمسائل آیتالله خمینی را آوردم که مسائل جدید راجع به مجلس، انتخابات مجلس سنا، امر به معروف و نهی از منکر و مسائل دیگر در آن بود و برای اولینبار در نجف یا در یکی دیگر از شهرهای عراق چاپ شده بود و در رابطه با ولایت فقیه و حکومت اسلامی هم مطالب جدیدی داشت. آقایان طلوعی و نیازیکار پس از خواندن آن بسیار تحت تأثیر قرار گرفتند. بحث زیادی کردیم و قرار شد این جلسات را ادامه دهیم. البته من جزوهها را به اشخاص غریبه نمیدادم و فقط نوشتههای مربوط به آیتالله خمینی در بین همان گروه قدیمی دست به دست میشد. به آقای اقدسی هم توصیه کردم که این جزوه را بگیرد و مطالعه کند اما احتیاط کرده و به کسی ندهد.
بعد از این ملاقات، من به همراه آقای طلوعی به دیدن آقای کیوان مهشید که پس از دستگیری با دوستان حزب ملل اسلامی آزاد شد، رفتیم. من برای این به دیدن او رفتم که از دوستان و بچهمحلهای قدیم عضو کمیته جبهه ملی بود. ضد اطلاعات مشکوک شد و عوامل آن به خانه آقای طلوعی رفتند و یک سری کاغذ گیر آوردند که چیزی از ما آنجا نبود. ظاهر قضیه این بود که وی با تعدادی از رفقایش مشغول مصرف تریاک و علت اصلی بازداشت آقای طلوعی کشف تریاک بود. من از همه جا بیخبر صبح با فولکس واگن وارد اداره شدم (من جزء کسانی بودم که در اداره اجازه ورود و خروج ماشین به داخل را داشتم) آقای نیازیکار از پشت پنجره بازرسی به من گفت: «آقای عرب ماشین را گذاشتی برگرد کارت دارم.» من پس از پارک کردن ماشین برگشتم. از نیازیکار پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «طلوعی را گرفتهاند حواست جمع باشد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «برو، بیشتر از این نمیتوان صحبت کرد.» من بلافاصله ماجرا را با برادر بزرگم، مداح اهل بیت و کارمند سازمان صنایع نظامی در میان گذاشتم و گفتم: «اگر مأموران به خانه ما بروند در بین کتابها حدود صد جلد کتاب هست که آنها نباید از وجودشان اطلاع پیدا کنند.» برادرم همراه با یکی از همکارها که ماشین داشت، جهت خارج کردن کتابها به منزل من رفتند. به همسرم نیز اطلاع دادم تا توضیحالمسائل و جزوه ها را در کارتنی بریزد. آنها کتابها و جزوات را از منزل خارج کردند اما نمیدانستیم که آنها را به چه جای امنی منتقل کنیم تا اینکه بالاخره به منزل نوه عمویمان در سازمان صنایع بردند و به آنها گفتند: «این کارتن متعلق به آقای عرب است. اینجا باشد، خودشان میبرند.» آنها آدمهای ترسویی بودند اما چون از ماجرا خبر نداشتند، قبول کردند.
آنها همچنین تصویر سیاه قلم آیتالله خمینی را که آقای میرمهدی کشیده بود از منزل خارج نمودند و در مدت زندان من این نقاشی خانهبهخانه چرخید و حفظ شد. آن روز برخلاف انتظارم مرا دستگیر نکردند. آلبته بعد از 48 ساعت آقای نیازیکار را دستگیر کردند.
صبح روز بعد هنگام ورود به محل کارم، جهت بازجویی احضار شدم و من نیز که در این امور باتجربه و آمادگی قبلی داشتم، به آنجا رفتم. ابتدا مرا در نگهبانی پشت در بازرسی برای بازجویی اولیه فرستادند. جزوات درسهای ولایت فقیه و حکومت اسلامی امام به علت ارتباط ما با حوزه به صورت پلیکپی به دستمان میرسید؛ در حالی که ساواک به شدت پیگیر این مسائل بود. در سال 1351 جزوه کامل این مباحث به دستمان رسید و جرم داشتن این جزوه زندانیهای طولانی بود و تعدادی از دوستان که این جزوات دستشان بود، به علت لو دادن دیگران به زندان رفتند. بخشی از بازجویی من نیز در همین مورد بود.
هرچند نیازیکار اطلاع زیادی از فعالیتهای من نداشت اما طلوعی و نیازیکار از آشناییشان با من و آن جلسهای که در منزلم آمدند و در مورد امام اعلامیهها و مبارزه و از این موارد به مأموران بازجویی اطلاعاتی داده بودند. خود طلوعی بعدها به من گفت: «چون مثل ما سابقه مبارزاتی که تعلیم دیده باشد نداشت پس از بیخوابیها و شکنجه و کتکهایی بالاخره شرح مفصلی حدود چهل پنجاه صفحه در مورد آشناییاش با من و خلاصه همه اطلاعات در مورد من به غیر از دعوت ناهار من و بحث در مورد توضیحالمسائل آیتالله خمینی را نوشت.»
به مدت 24 ساعت در همان اتاق سازمان صنایع نظامی مهماتسازی ماندم و عصر آن روز مرا آوردند. مثل همیشه جیپ آمد و به من چشمبند زده شد و سرم را زیر صندلی کردند تا متوجه مسیر نشویم. یک گروهبان گردنکلفت درشت هیکل نیز مراقب من و یک افسر ستوان و یک گروهبان نیز عقب نشسته بودند. سرم را به کف ماشین هل میدادند تا از بیرون معلوم نباشد. همینطور که ماشین حرکت میکرد، افسر گفت: «آقای عرب حالا به [امام] خمینی بگو بیاید به دادت برسد.» من در عین اینکه چشمانم بسته بود به او گفتم: «خمینی نیست و حضرت آیتالله خمینی است.» یک لگد به من زد و گفت: «زبانت را از پس گردنت درمیآورم.» گفتم: «ایشان مرجع تقلید ماست، شما حق ندارید توهین کنید.» گفت: «خفه شو!» من گفتم: «حیف است اسم ایشان از دهان شما دربیاید» که دو سه تا لگد به من زد. من متحیر و نگران که اینبار مرا به باغ شاه خواهند برد یا نه، جیپ با حرکت از سلطنتآباد از خیابانهای بسیاری بالا و پایین رفت و پرسروصدا دور خودش میچرخید. من دیگر به این حرکات عادت داشتم در دلم خندیدم با یک آدم سابقهدار هم این کارها را میکنید! بالاخره پس از یک ساعت و نیم مرا به همان باغ شاهی که تا آن زمان دهها بار برده بودند، وارد کردند و خیلی سریع به یک سلول انفرادی انداختند.
درهای سلول اتاقی تاریک و بسته و تنها دارای یک پنجره کشویی جهت غذا دادن و کنترل بود. در این زندان هفده روز شدیدترین شکنجهها، بیخوابی، تنبیه بدنی و شلاق و کتک را بر من روا داشتند. در سرمای سخت آذر نمیگذاشتند در سلولم بنشینم یا حتی بخوابم. از دادن هر رواندازی به من خودداری میکردند. به شدت سرما خورده بودم، اما تحمل کرده و اسرار را به زبان نمیآوردم. به هر حال زیر فشار و شکنجه با دادن برگههای کوچکی مرا ودار به نوشتن کردند. من نیز تمام مسائل زندگیام را از کودکی و نوجوانی و فعالیتهای جبهه ملی تا سال 1341 برایشان آوردم. پس از تکمیل، تحویل دادم اما قانع نشدند. در نتیجه بازجوییها و شکنجهها در همان باغ شاه ادامه یافت. با چشم بسته و بدون هیچ همراهی از جایی به جای دیگر میرفتم و بارها شد که در جوی افتادم یا از بلندی و پله، ناگهان پایین افتادم. البته این تنها برای من نبود. عموم زندانیان سیاسی متحمل این نوع شکنجهها میشدند. در هما نزمان مرا به سازمان صنایع مهماتسازی بردند. در دفتر رئیس ضد اطلاعات سازمان صنایع نظامی سرهنگ و سرگردی مرا با آقای نیازیکار روبهرو کردند. آنها خطاب به آقای نیازیکار گفتند: «بگو!». آقای نیازیکار رو به من و خیلی مؤدبانه گفت: «آقای عرب جناب سرهنگ به ما قول دادند که کمکمان کنند و میخواهند ملاحظه زن و بچه ما را بکنند. من همه چیز را گفتهام و اگر شما استقامت کنی ضرر میکنی و کارمان عقب میافتد.» من با ضعف شدید و بیخوابیهای پیدرپی حال بدی داشتم اما چاره نداشتم؛ دو دستم را به دو طرف دسته مبل گذاشته و بلند شدم و رو به نیازیکر با پرخاش فریاد زدم: «تو غلط کردی! تو کی هستی من تو را نمیشناسم.» سرهنگ با پشت دست به دهانم زد. مرا نشاند و شروع به تهدید نمود. دوباره به نیازیکار امر کرد صحبت کن. او نیز با لحن خوب ادامه داد: «شما برای ما ارزش داری و ما در پروندهمان از تدین و ارزش شما گفتیم اما استقامت بیفایده است.» لحظهای سکوت شد. سپس سرهنگ گفت: «فکر نکن که فقط نیازیکار این حرفها را زده بلکه آقای طلوعی هم اینها را گفته.» و از اتاقدیگر صدای طلوعی را پخش کردند که اسامی برخی مانند دکتر لواسانی و ولایتی را بازگو و در ادامه گفته بود: «من اینها را نمیشناسم ولی میدانم دوستان عرب هستند.» من همچنان منکر شدم و بالاخره با زیر بار نرفتن من نیازیکار را بردند. چند لحظه بعد یکی از همکاران قدیم ما آقای خلیلزاده را آوردند. او با ترس و رنگپریدگی آمد. تمام مسئولیتها و حتی تمام وسایل اعم از کلیدهای کارخانه را از من گرفته و به او تحویل دادند. آنها از من پرسیدند: «او با من چه ارتباطی دارد» با صراحت فقط از ارتباط کاری من صحبت کردند. بهطور کلی این دوست سی چهل ساله در عین مذهبی بودن ترسیده و در فعالیتهای مبارزاتی چندان همکاری نداشت، ولی خیلی مورد اعتماد بود.
او از وضع بدمزاجی و رنگپریدگی و ضعف جسمانی من برای خانوادهام توضیحاتی داد و گفته بود: «از شدت تعجب و ناراحتی تا صبح نخوابیدم.»
همزمان با این دستگیریها 54 نفر از سازمان صنایع نظامی مرتبط با من و آقای طلوعی را اخراج کردند. هفت نفر از اعضای بسیار فعال حوزههای جبهه ملی را دستگیر کردند که در همان مراحل اولیه (دو ماه اول) همه را آزاد کردند.
چند روز بعد به زندان انفرادی جمشیدیه، داخل پادگان جمشیدیه (میدان فاطمی) که به سبک زندان آلمانها میلهمیله و دو طبقه که طبقه اول عمومی و طبقه دوم سیاسی و هر دو طبقه مربوط به ارتش بود، منتقل شدم. قبل از فرستادن من به آنجا گروهی به سرپرستی سرگرد خاکسار از صنایع نظامی به منزل من رفتند. همسرم آنها را هنگام بالا آمدن از خیابان میبیند و بلافاصله دو سه جلد کتاب از جمله کتاب ولایت فقیه آیتالله خمینی را پشت کتابخانه میاندازد و به این نحو از دید آنان محفوظ ماند. آنها خانه را زیرورو کردند و 120 جلد از کتابهای ما را بردند و دیگر برنگرداندند.
دو سه روز پس از ورود من به زندان انفرادی جمشیدیه، نیازیکار و طلوعی را به زندان عمومی منتقل کردند. در زندان انفرادی بازجویی من تمام و نوبت بازپرسیام بود. مرا به دادستانی ارتش (بعد از سه راه زندان نرسیده به پادگان قصر) دادرسی ارتش فرستادند. من در قسمت مربوط به مسئولیت سرگرد کاملی، سرگرد معروف و مسئول زندانیان سال 1350 تا 1353 بودم، زیرا همهی زندانیهای آن شعبه از جمله رضاییها و گلسرخی اعدام شدند.
همسرم که کلی این در و آن در زده و مرا پیدا نکرده بود، برای اولینبار به او و مادرم ده دقیقه وقت دادند که در اتاق سرگرد کاملی با من ملاقات کند. آنها همراه دو پسر و دختر شیرخوارهام وارد اتاق شدند و ما همدیگر را هفت هشت دقیقه دیدیم. بازجوییها و بازپرسیها ادامه یافت و همان حرفها تکرار شد و تأکید من روی تقلید از آیتالله خمینی ادامه داشت. چرا که آنها سندی مانند اطلاعیه، اطلاعیه یا کتاب ولایت فقیه را از من نداشتند تا بتوانند بر آن تأکید کنند و مرا متهم سازند. اما مشکلی که پرونده مرا با مخاطره روبهرو ساخت اعتراف بیپایه و اساس طلوعی و نیازیکار بود. آنها بر چه اساسی که من هم نفهمیدم، گفتند چون شاه میخواست در یک بازدید از مجتمع مسکونی صنایع نظامی را فرمایشی افتتاح کند، ما میخواستیم زمان ورودش که به احتمال زیاد به خانهی عرب بود او را ترور کنیم؛ چون خانه وی جذاب و زیبا و قشنگ بود. بارها و بارها برای بازپرس توضیح دادم که من و خط فکریم و مرجع تقلیدم با هرگونه ترور مخالف هستیم و من این نقشه را تأیید نمیکنم. این گزارش را با عنوان شرفعرض حضرت همایونی تنظیم کردند. در این گزارش نوشته بودند که من از امکانات خوب زندگی برخوردارم (خانهی سازمانی، ماشین سواری، حقوق مکفی). بعد از مدتی حاشیه ورقهای را نشانم دادند و گفتند:«این دستخط شخص شاه است.» حال خط شاه یا کس دیگر بود، نمیدانم. پرسیده بود: «شما چرا؟ پاسخ دهید.»
از اینرو در سرمای زیر صفر درجه زمستان، اثاث منزلم را از آن خانه بیرون ریخته و برادرم اثاث را به کمک شخصی به نام عزتالله به منزلش در خیابان اختیاریه منتقل کردند و خانوادهام هم در آنجا مستقر شدند.
منبع: شیخالمعارفین ما کجاست (خاطرات محمد عرب)، تدوین حسین روحانیصدر، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1390، ص 130 - 137.
تعداد بازدید: 881