04 مرداد 1400
دو سال (سال 1352) بود که زندگی در زندان (کارون اهواز) را میگذراندم. یک روز با شگفتی وقتی با زندانیان در حیاط هواخوری میکردیم، ناگهان کسی را دیدم که باورم نمیشد سروکارش به زندان بیفتد: علی بنیسعیدی، کارمند شرکت نفت، از دوستان هممحلهام.
به طرفش رفتم و او را در آغوش کشیدم و سر و رویش را غرق بوسه کردم، خوشحال از دیدنش، خندان گفتم:
- انت وین، اهنا وین؟ شنو تسوی هِنا؟
علی روی زمین نشست:
- هیچی، با یک اتهام الکی میآوردند. از هر کسی خوششان نیاید یک تهمت سیاسی به او میزنند و میفرستندش ناکجاآباد! تو اینجا چکار میکنی؟
سری تکان دادم و به سر بیمویم دستی کشیدم و به گوشهای خیره شدم:
- یک لقمه حرامخور من را به ساواک فروخت.
بنیسعیدی گفت:
- تهمت زدن خیلی راحت شده. چقدر برایت بریدند؟
- پانزده سال!
- یا علی! پانزده سال؟ چطوری میخواهی بگذرانیش؟
خندهای کردم و گفتم:
- سخت است! اما دست برنمیدارم. اینجا تلافی میکنم و تلخی روزهایم را جبران میکنم.
کنجکاو پرسید:
- چطوری؟!
- آنهایی که جرمشان خلاف است، هدایتشان میکنم تا افکارشان را عوض کنند و راه مبارزه را یادشان میدهم. وادارشان میکنم مطالعه کنند؛ به آنها کتاب برای مطالعه معرفی میکنم و برایشان جلسه میگذارم.
چند نفر به طرفم آمدند:
- آقا صالح! وقت درس شده.
بنیسعیدی هاج و واج نگاهی به آنها کرد و گفت:
- چه درسی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- برایشان حرف میزنم، مسئله میگویم و درباره مسائل عقیدتی و دینی حرف میزنم. میخواهی تو هم بیا شرکت کن.
بنیسعیدی خوشحال گفت:
- دیگر رهایت نمیکنم.
بعد از آن روز و تا دو ماه بعد، بنیسعیدی به ظاهر شیفتهام شده بود و بیشتر وقتش را با من سپری میکرد. از کوچکترین فرصت استفاده میکرد و در کنار من و شاگردانم مینشست و به حرفهایم گوش میداد. هر وقت آزادی کسی فرا میرسید و از او مطمئن میشدم که اهل مبارزه با رژیم شده است، نامهای به او میدادم و به مبارزانی که در خارج از مرزها، ضد رژیم فعالیت داشتند، معرفیاش میکردم.
صبح یکی از روزهای پاییزی بود. از سالنی که در آن با نوارهای نایلونی صنایع دستی درست میکردند، به سلولم برمیگشتم. شلاقی را که بافته بودم توی دست گرفته بودم و داخل سلول رفتم. چند دقیقه بعد بنیسعیدی که تبرئه و آزاد شده بود. برای خداحافظی به سلولم آمد و کنارم نشست. خوشحال از فرصت استفاده کردم و نامهای به گروه مبارزان خارج از مرزها نوشتم و امضا کردم و ضمن نامه، بنیسعیدی را برای ادامه مبارزه با رژیم به آنها معرفی کردم. کاغذ را لوله کردم و خیلی ماهرانه درون لوله شلاق فرو بردم و آن را به عنوان هدیه به بنیسعیدی دادم و تا در خروجی بند بدرقهاش کردم.
هنوز چند دقیقه از برگشتنم به سلول نمیگذشت که با صدای باز شدن در بند و قدمهایی که به سرعت نزدیک میشدند، خشکم زد. زندانیان همه به ورودی نگاه میکردند. ناگهان چند مأمور وارد سلول شدند. به من حملهور شدند و من را به باد مشت و لگد گرفتند. همه شگفتزده بودند و با نگرانی به من که زیر مشت و لگدشان اعتراض میکردم، نگاه میکردند.
یکی از مأموران به من سیلی میزد و فریاد میکشید و فحش مادر و خواهر میداد:
- در زندان هم دست از کارهایت برنمیداری؟!
از ضربات باتوم به خودم میپیچیدم و فریاد میزدم:
- من کاری نکردم! چرا میزنید؟
مأمور در جوابم فریاد زد:
- کاری نکردهای؟ پس این نامه چیست؟!
در برابر چشمان گردشده از تعجب من و دیگر زندانیان، از لولة دستة شلاق، نامه را بیرون کشید. زبانم بند آمده بود. رنگم پریده و قلبم به شدت میزد. مرگ را دیدم. باورم نمیشد که نفوذی ساواک باشد. انگار برق سهفاز من را گرفته بود. خشکم زده بود. خیره و با تعجب نگاهش میکردم. حتی صدای مأمورانی را که به من بد و بیراه میگفتند، نمیشنیدم. صدای بلندی در ذهنم میپیچید:
- نکند لو رفتنم در دو سال پیش هم کار این خائن بود؟
مأموران با کتککاری من را از سلول به انفرادی بردند. آنقدر از این حرکت بنیسعیدی شوکه شده بودم که شدت ضربات را حس نمیکردم. برایم مسلم شده بود که دستگیریام در دو سال پیش، کار این نامرد در لباس دوست بوده است.
فریاد زدم که بنیسعیدی شنید:
- ولک لیش خنت بیه، یا خائن!
مأموران من را کشانکشان از سلول بیرون بردند. با این جمله تمام فحشهای دنیا را به او دادم. میدانستم که صدایم را شنیده است.
فردای آن روز انگار دوران تلخ گذشته داشت تکرار میشد. خودم را در محاصره مأموران شکنجهگر دیدم. چشمانم را با پارچهای بستند و دست و پایم را به زنجیر کشیدند. سوار بر ماشینی با شیشههای مات برای محاکمهای دیگر راهی دادگاه شدم.
منبع: ملاصالح، روایت زندگی مجاهد مبارز، ملاصالح قاری، رضیه غبیثی، نشر شهید کاظمی، 1395، ص 58 - 62
تعداد بازدید: 736