11 مرداد 1400
بازجوها وقتی از زدن و سوزاندن و لتوپار کردن بچهها سودی نمیبردند، سعی میکردند روحیه آنها را خراب کنند. برای من اتفاقی افتاد که آن را شرح میدهم. یک شب ساعت دوازده، یک (سال 1354) بود که در سلول باز شد و به من گفتند بلوز را به سرم بکشم. وضع من خیلی خراب بود و حتی قادر نبودم روی پاهایم بایستم. نگهبان بلوز را دور سر من پیچید و آستینهای آن را هم گره زد. و سر یکی از آستینها را گرفت. یک کابل هم در دستش بود، و مرا چهار دست و پا مثل حیوانی که با خود میبرند، حرکت دادند و به اتاق بازجو رفتیم. وقتی رسیدیم نگران بودم که نکند دوباره قضیهای از من رو شده که ناگفته مانده است. آرش گفت: «بلوزش را بردار» برداشتم. آرش در مقابلم نشسته بود. یک بلوز یقه کیپ قرمز پوشیده بود. دو سه بازجوی دیگر آنجا بودند. معمولاً هر شب سه بازجو کشیک بودند و آن شب نوبت آنها بود. گفت: «بلند شو و بایست، من نتوانستم. با اینکه چیزی حدود دو ماه از بازجویی من گذشته بود، هنوز در سلول انفرادی بودم و به علت جراحات شدید و عفونتهای کف پا و سایر نقاط بدن نمیتوانستم بایستم؛ ولی او اصرار داشت که بلند شو. به کمک مبل شکستهای که آنجا بود با زحمت بسیار سر پا ایستادم. آنها برای اینکه روحیه بچهها را خراب کنند، از همان ابتدا آنها را لخت کرده و بعد از شکنجه که دیگر توان ایستادن را نداشتند، آنها را با برانکارد جابهجا مینمودند بعد از شکنجهها یک شلوار تنگ و یک بلوز تنگ به آنها میدادند که بعد از چند روز پوشیدن زیر بغل بلوز پاره میشد؛ و خشتک شلوارها پاره میشد و دکمههای کمر آن کنده میشد طوری که مجبور بودیم وقت بلند شدن یک دستشمان به شلوارمان باشد تا از پایمان نیفتد و عورت نمایان نشود. در این حال یک دست من به مبل بود تا بتوانم بایستم و با دست دیگر شلوارم را داشتم تا نیفتد. از زمان دستگیری تا مدتها بعد از آن بچهها را حمام نمیبردند. من حدود دو ماه بود که حمام نرفته بودم، بو گرفته و سرم پُر از شپش بود. پاها هم چرک کرده و بوی تعفن گرفته بودم آنجا یک موکت بود که از بس از بدن بچهها خون و چرک روی آن ریخته، حالت ابر پیدا کرده و ضخیم شده بود من در آن حال مجبور بودم گاهی دستم را بردارم و از پشت گردنم شپشها را بکنم. آنجا دو سه بازجو نشسته بودند که یکی به نام رحمانی، و دیگری هم وحید افراخته بود. آرش رو به من کرد و برای اینکه مرا تحقیر کند گفت: «ای فلان فلان شده، تو که نمیتوانی شپش بدنت را بگیری، تو که نمیتوانی شلوارت را نگهداری و از پایت دارد میافتد، چطور میخواهی با رژیم شاهنشاهی دربیفتی». در همان حال، سربازجو وارد شد. هر چند نفر از بازجوها یک سربازجو داشتند؛ سربازجو رسولی قد کوتاهی داشت و مرد خیلی رذل و ناپاکی بود. یکی از بچهها را هم تازه گرفته بودند و همانجا آویزان کرده بودند. رسولی به مسخره به او گفت: «وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» آن زمان هیچکس فکر نمیکرد که به این زودی انقلاب پیروز شود، اما از آنجا که خدا میخواست قدرتش را به این نامردها بچشاند که آیات قرآن را در شکنجهگاهها میخواندند و مسخره میکردند و حکومتی که تمام استکبار جهانی و قدرتهای مسلح عالم از آن حمایت مینمودند، در عرض حدود سه سال از زمان خواندن آن آیه، سرنگون شد. در حالی که اندیشه و تفکر انقلابیون این بود که با این مبارزاتی که در شهرستانها صورت میگیرد، شاید پنجاه سال دیگر انقلاب پیروز شود. البته این تحلیل تمام بچههای انقلابی بود و یادم میآید زمانی که در زندان قصر و اوین بودم، با همه بچههای آنجا مأنوس بودم و تحلیلشان این بود که با این حمایتی که از رژیم صورت میگیرد، انقلاب هفتاد تا هشتاد سال دیگر پیروز میشود.
منبع: خاطرات اسدالله تجریشی، تدوین شاهین رضایی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1387، ص 143 - 145.
تعداد بازدید: 641