انقلاب اسلامی :: دستگیری بدون هیچ دلیل منطقی

دستگیری بدون هیچ دلیل منطقی

18 مرداد 1400

معمولاً زندانیان مذهبی برای تقویت روحیه‌ خود و دیگران، آیات قرآن را می‌خواندند و از مقاومت بزرگان صدر اسلام برای هم نقل حکایت می‌کردند. ولی کمونیست‌ها با این فرهنگ بیگانه و از این گنج معارف محروم بودند. چند نفر از این افراد در سلول مجاور ما بودند. سرگرمی آنها اغلب خواندن ترانه‌های مبتذل آن زمان بود. یکی از ایشان که صدای زیبایی داشت، دائماً می‌خواند «من با تو قهرم – نمی‌خواهی بدونی که آب از سر گذشته و...» آن‌قدر که ما هم ترانه را حفظ شدیم.

من با هم‌سلولی خودم که در خیابان دستگیر شده بود از قرآن و تاریخ برای هم می‌گفتیم. از او پرسیدم داستان حضرت یوسف را می‌دانی؟ گفت نه. من برایش این داستان را نقل کردم.

شب سیزده رجب رسید و میلاد مولای متقیان علی‌ علیه‌السلام بود. بعد از خوردن شام دو نفری نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم. بعد از نماز دست به دعا بلند کردیم و پس از ذکر حوائج خود از خداوند خواستیم که عیدی ما را در این شب، خروج آبرومندانه از این زندان قرار دهد. زیرا در آن شرایط هرکس نگران این بود که مبادا در ضمن بازجویی، از خود ضعف نشان دهد. برای خواب که بالش و پتو و تشکی در کار نبود. روی همان زیلوها خوابیدیم. پس از کلی مقابله با افکار پریشان ناشی از بازجویی‌های روزهای گذشته و نگرانی از برنامه‌های روزهای آینده بالاخره به خواب رفتیم. تازه خوابمان سنگین شده بود که ناگهان با صدای وحشتناک در آهنی سلول پریدیم. قبل از آنکه بفهمیم چه خبر است دیدیم که نگهبان زندان مثل آوار بر سرمان خراب شد. و با پوتین به جان ما افتاد و ما دو نفر مثل جوجه زیر لگدهای او مانده بودیم و متحیر که چه اتفاقی افتاده است. بالاخره خوب که لگدمالمان کرد و کلی بد و بیراه نثارمان کرد، درب سلول را به هم کوبید و رفت و ما به چشمان وحشت‌زده به یکدیگر زل می‌زدیم. هنوز صدای کوبیدن در سلول ما در فضا بود که صدای باز کردن درب سلول مجاور آمد و همین قصه در آنجا تکرار شد و باز در سلول سوم.

وضعیت مبهم من و انتظار برای بازجویی تا پانزده روز ادامه داشت. در این مدت هیچ‌کس به سراغم نیامد و من احساس کردم شاید مأموران مرا فراموش کرده‌اند. تیرماه بود و آتش‌باران هوا بود و ما در سول مثل گوشت داخل قابلمه نزدیک بود بپزیم بنابراین لباس ما فقط یک شورت بود. وقتی کسی درب سلول را باز می‌کرد، فرنج خود را برمی‌داشتیم و جلوی بدن خود می‌گرفتیم. بنابراین با همین وضعیت یک روز عصر به یکی از بازجوهایی که به سلول‌های دیگر زندان آمده بود گفتم: «پانزده روز است که در وضعیت بلاتکلیفی قرار گرفته‌ام و می‌خواهم بدانم که موضوع چیست».

فردای آن روز برای بازجویی احضار شدم و تا حدود ظهر مورد بازجویی قرار گرفتم. عصر روز بعد مجدداً احضارم کردند اما آنها ناباورانه لباس و وسایل شخصی‌ام را تحویل دادند و بعد از آن آزادم کردند. من هم به خانه برگشتم. در واقع آنان بعد از اینکه متوجه شده بودند که اعلامیه، جزوه یا اسلحه‌ای در منزل ما پیدا نشده بود و همچنین معلوم شده بود که خانه‌ ما هم نه خانه‌ تیمی بوده و نه افراد مهمی در آن رفت ‌و آمد داشته‌اند آزادم کردند.

منبع: خاطرات احمد منصوری، تدوین، مهدی جاودانی ‌مقدم، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، ص 139 – 140.



 
تعداد بازدید: 575


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: