25 مرداد 1400
من [فاطمه حسینی] [کلاس] دهم و یازدهم را [در سالهای 56 - 55] توی زندان خواندم. با همه بدبختیها توانستم درس بخوانم. یک روز زمستان که خیلی هوا سرد بود و برف شدیدی توی زندان قصر نشسته بود، دست مرا بستند و به همراه مأموران برای امتحان فرستادند. آنجا که رفتم آقایان بیشتر بودند و خانمها جای دیگر امتحان میدادند. نگهبان متوجه شد که کلید دستبند من در بند جا مانده است حال که میخواستم بنویسم نمیشد. نگهبان برگشت تا کلید دستبند را از بند بیاورد و من بتوانم برگه امتحان را بنویسم. در این میان یکی دیگر از زندانیها که دزد بود از توی یقهاش یک سوزن بلند بیرون آورد مثل اینکه همیشه همراهش بود قفل را باز کرد و من شروع کردم به امتحان دادن. تا آنها کلید را آوردند من نصف امتحان را داده بودم. در راه برگشت، گلهای داوودی زیادی را دیدم که زیر برف سنگین خم شده بودند. از نگهبان خواستم که اجازه دهد چند تا از گلها را بچینم اما او گفت که طول میکشد و خودش یک دسته از آنها را یکجا کند و به من داد. من گلها را به بند آوردم. شاید دیگران در مورد من فکر میکردند که دیوانهام اما از اینکه برای بچهها گل آورده بودم واقعاً احساس شادی و لذت میکردم.
منبع: آن روزهای نامهربان (یاد از رنجهایی که بردهایم...)، فاطمه جلالوند، تهران، موزه عبرت ایران، 1385، ص 98 و 99.
تعداد بازدید: 686