15 شهریور 1400
دانشجویان مذهبی دانشسرا تصمیم گرفتند در سالگرد تأسیس حزب رستاخیز (سال 1354) اعتصاب و تظاهرات راه بیندازند. مقدمات کار فراهم شد. درصدد بودیم بچههای بیتفاوت را هم به صحنه بکشانیم. برای شروع، از دستاویزهای رفاهی استفاده کردیم. تعدادی از کلاسها تحریم شد و دانشجویان در حیاط دانشسرا جمع شدند. هوای آفتابی اسفند ماه خوزستان دلپذیر بود. دانشجویانآرام آرام شعار دادند. به تدریج همه کلاسها تعطیل شد. تعدادی کنار کشیده بودند و صرفاً نظارهگر بودند. با این حال جمعیت حاضر در حیاط قابل توجه بود. مسئولان دانشسرا، ساواک اهواز را در جریان گذاشتند. دفتر «مُعَبَّر» ـ که در ساواک کارهای بود ـ در امانیه بود، دو خیابان بالاتر از دانشسرا، دانشسرا دو معاون داشت؛ یکی خانم رحمانی که باوقار و سنگین بود. هر چند محجبه نبود ولی از معاون دیگری که بعد از انقلاب ریش گذاشت هزار بار بهتر بود! خانم رحمانی به مأموران ساواک اجازه ورود نمیداد و معتقد بود خودش با کمک اساتید میتواند فضا را آرام کند. آتش خشم دانشجویان هر لحظه شعلهورتر میشد. یکی از اساتید به نام «پرچمی» روی صندلی رفت و با صدای بلند و توأم با التماس ما را به آرامش دعوت کرد ولی بچهها ادامه دادند. چند نفر از مذهبیها با هم قرار گذاشته بودیم شعار معروف ملت ایران در 15 خرداد 1342 را سر دهیم. میان جمعیت حلقهای درست کردیم و سرمان را پایین نگه داشتیم و با هم فریاد کشیدیم: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو / بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو». چند لحظه بعد جمعیت با ما همصدا شدند و فریاد انقلابی دانشجویان در دانشسرا طنینانداز شد.
تظاهرات بعد از حدود دو ساعت بدون دخالت عوامل ساواک به پایان رسید و دانشجویان متفرق شدند. پس از این حادثه یکی از دانشجویان غیرمذهبی را که به جمع ما پیوسته بود و مو و ریش بلندی داشت، بازداشت کردند. آقای احمد فروزنده نیز به ساواک فراخوانده شد و مدتی بازجویی و بعد هم رهایش کردند. اتفاق خاص دیگری نیفتاد. حرکت دانشجویان دانشسرای اهواز در محافل دانشگاهی بالاخص در دانشگاه جندیشاپور انعکاس عزتآفرینی داشت.
بعد از آن ساواک نسبت به مسائل دانشسرا حساستر شد. در همان ایام «دهقان»، استاد درس مشاوره مرا صدا کرد و گفت: »مسئولین از بحثهای سیاسی که در کلاس میکنید ناراضیاند. باید مراعات کنید!» گفتم: «من بحث مذهبی مطرح میکنم. اگر اشکال دارد، خُب باشد حرفی نمیزنم». دهقان، که قد بلندی داشت و پیشانی و جلوی سرش قدری کم مو بود، رابط ساواک با دانشسرا بود و هر وقت ساواک میخواست کسی را دستگیر کند اول از طریق دهقان به او تذکر میدادند. مثلاً وی رسماً به دانشجویی میگفت: «سری به ساواک بزن با تو کار دارند». یک بار همین جمله را به عزیز اسروش گفت. عزیز محل نگذاشت. اتفاقی هم نیفتاد.
منبع: کایدخورده، رضا، به سوی روشنایی: خاطرات سید احمد زرهانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، ص 57 - 58.
تعداد بازدید: 646