22 شهریور 1400
در آن زمان (سال 1351) معمولاً در مدرسه آقا باباخان به مباحثه و تدریس اشتغال داشتیم. یکی از همان روزها در حالی که در حجره دو نفر از طلاب به نامهای آقایان نورالدین عسکری و محمدی مشغول تدریس بودم سه نفر از برادران به نامهای آقایان، دقت و حمیری و سیدعلی طاهری وارد مدرسه شدند، بطوری که به خاطر دارم دو نفر اول به حجره آمدند و سومی بیرون ایستاده بود، ایشان را به خوبی میشناختیم، از جوانان متدین بودند که در جلسات مسجد حاج میرزا کریم هم شرکت میکردند. درباره دستیگری دوستان و یورش به منزل آقای رمضانی صحبت کردند و خواستند که اعلامیهای به عنوان اعتراض به اعمال رژیم نسبت به جنایت مزبور صادر و منتشر نماییم، با پیشنهاد ایشان موافقت نموده و همان جا متنی نوشتم که سرآغاز آن این آیه شریفه بود: «انالله یحبالذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص» و به دنبال آن اقدام رژیم سفاک به استحضار مردم رسید. تا آنجا که به خاطر دارم جمعی از مسلمانان انقلابی آن اعلامیه را امضاء کردند. متن اعلامیه را برادران بردند و بهوسیله آقای صمد فرارویی (رئیس دبیرستان هوشیار) با دستگاه پلیکپی تکثیر کردند. هنگام پخش اعلامیهها، آقای سیدعلی طاهری دستگیر شد و متعاقب آن آقایان دقت و یا حمیری را هم دستگیر کردند. نسبت به آقای دقت بیش از دیگران حساس بودند و لذا نامبرده را تحت شکنجههای شدید قرار دادند که بگوید اعلامیهها را از کجا آورده است؟ توسط چه کسی نوشته و تکثیر شده است؟ آقای دقت اظهار داشته بود شخصی به نام شیخ یحیی که خودش گفته از قم آمدهام، آنها را در اختیارش گذارده است، پس از مدتی آقای دقت را به مدت چند روز آزاد کردند و تحت نظر و مراقبت بود و تماسهای وی را کنترل میکردند و سپس مجدداً ایشان را بازداشت کردند.
پس از گذشت چندی از جریان انتشار اعلامیه یکی از اشخاصی را که سابقه مبارزه هم داشت دستگیر و ضمن بازجویی سؤالاتی راجع به آقای دقت و اعلامیه مزبور نمودند که ظاهراً با اظهارات وی ارتباط آقای دقت با اینجانب کشف گردید.
بدینترتیب در حالی که مرحله بازجویی آقای دقت ظاهراً تمام شده بود اما مجدداً ایشان را از زندان احضار و بار دیگر تحت فشار و بازپرسی قرار دادند.
همان روزها آقای رضا حبیبی که از زندان آزاد شده بود پیغام فوری و مخفیانهای برای اینجانب فرستاد از قول دوستانی که در زندان بودند از جمله آقای ابراهیم شعرا بدین مضمون که جریان اعلامیه بالاخره لو رفته و معلوم شده است، لذا همین روزها برای دستگیری شما میآیند.
در این زمان، من هم برنامههای عادی خود را ادامه میدادم. از جمله مباحثه و تدریس در مدرسه بطور منظم برقرار بود. یک یا دو روز پس از رسیدن پیغام در مدرسه آقا باباخان در حجره آقای سیدمحمد حسینی نشسته بودم که از در مدرسه چند نفر وارد شدند. در بین آنها یکی از عناصر ساواک به نام کرمی بود که در احضار و بازجوییهای قبلی او را میشناختم - به سمت حجرهای که در آن بودم آمدند و مرا دستگیر کردند. به خاطر دارم وقتی از مدرسه بیرون میرفتیم، آقای اخوی و بعضی دوستان و طلاب که در حجرات همین سمت مدرسه بودند از حجرهها بیرون آمده و با حالت نگرانی مقابل حجرهها ایستادند که با حرکت دست خداحافظی کرده و رفتیم. اتومبیل مستقیماً به سمت زندان عادلآباد حرکت کرد. پس از رسیدن به زندان، به اطاقی وارد شدیم (همان اطاقی که مخصوص بازپرسیهای عناصر ساواک بود) در آنجا رضوان – معاون ساواک – و چند نفر دیگر شروع به بازجویی و بازپرسی نمودند و از طرفی آقای دقت را هم آوردند و گفتند ایشان اعتراف کرده که اعلامیه بوسیله شما نوشته شده است گفتم آنچه ایشان گفته باشند قبول دارم. بالاخره ما را به اطاقی که جنب این اطاق قرار داشت و مرتبط با آن بود، بردند. ابتدا کابل را به دست آقای دقت داده و گفتند این مراد تو است باید او را بزنی، ایشان ابا نمودند و حاضر نشد. اصرار و تهدید کردند باز هم حاضر نشد مأمور ساواک به شدت عصبانی شد و با کابل چند مرتبه به آقای دقّت زد و سپس مرا بر روی تخت خوابانیدند، دستها و پاهایم را بستند و با کابل به کف پاهایم زدند و بعد از مدتی یک پای من و یک پای آقای دقّت را به هم بستند و با کابل به کف پای هر دو زدند به هر حال مدتی بدینمنوال گذشت و من سخت بیحال شدم. پاهایم بیحس و متورم شده بود. بالاخره آقای دقت را از آن اطاق بردند و من شب در همانجا بودم، همه رفتند به جز آقای صادق که به عنوان مسئول شب ماند. وی شخصی آرام و مؤدب بود در حالی که پشت میز نشسته بود به من گفت که میتوانم روی تختی که آنجا بود بخوابم، وقتی خواستم بخوابم در همان اطاق مجاور داخل قفسه کوچکی تعدادی کتاب توجهم را جلب کرد که احتمالاً از کتابهایی بود که هنگام بازرسی از منازل میبردند، بین آنها کتاب مسلمانان هند ترجمه حضرت آیتالله خامنهای را برداشتم، پس از آنکه مقداری مطالعه کردم همانطور که کتاب در دستم بود به خواب رفتم. نیمههای شب چند نفر به اطاق یورش آورده و با سر و صدا بیدارم کردند. یکی از آنها رضوان بود و یک نفر هم روپوش سفیدی همچون دکترها به تن داشت.
به هر حال شروع به پرخاش و ناسزا گفتن کردند، یکی از آنها کتاب یاد شده را به دیگران نشان داده و میگفت ببینید اینجا هم کتاب ممنوعه میخوانند. پس از آن مرا به اطاق اصلی برده و شروع به بازپرسی کردند از جمله عکسهایی را به من نشان میدادند و میخواستند اطلاعات خود را درباره هر یک از آنها ارائه دهم، که در این مورد آشنایی با بعضی را انکار نموده و نسبت به بعضی دیگر در حد کلیات، مطالبی بیان میداشتم به نحوی که نتوانند بهرهبرداری کنند. به هر حال آن شب گذشت و برخلاف تصور و انتظار خودم با قید ضمانت و البته با تأکیدات و تهدیدات همیشگی بلکه بسیار شدیدتر از دفعات قبلی، آزادم کردند و چندی بعد هم آقای دقت را آزاد کردند.
منبع: خاطرات حجتالاسلام سیدعلیاصغر دستغیب، تدوین مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1378، ص 21 - 24.
تعداد بازدید: 642