29 شهریور 1400
در همان اوقات[سال 1351] جریان دیگری برایم پیش آمد. در یکی از شبهای جمعه پس از قرائت دعای کمیل در مسجدالرضا(ع) راهی منزل شدم. آن زمان طبقه فوقانی منزل یکی از آشنایان به نام آقای حسین قادری را در خیابان هدایت – نزدیک مسجدالرضا(ع) – اجاره کرده بودیم، صاحبخانه بسیار خوب و با محبتی بود. منزل دو در داشت یکی از ساختمان دیگری از حیاطی که در کوچه دیگری بود، باز میشد. ساعت حدود 11 شب در حالی که همه خوابیده بودیم، ابتدا در ساختمان را که از آن رفتوآمد میکردیم میزنند و هنگامی که آقای قادری از پشت در میپرسند شما کی هستید و این وقت شب چه کار دارید؟ میگویند: از دوستان آقای دستغیب هستیم که از تهران آمدهایم و با ایشان کار فوری داریم. آقای قادری مشکوک شده و در را باز نمیکند و میگوید الان خواب هستند فردا بیایید. اما همین که برمیگردد داخل اطاق بخوابد میبیند از طرف در حیاط آن هم از دیوار منزل، افرادی به داخل منزل میپرند. سراسیمه به حیاط میآید که فریاد کند، اما با اسلحه او را تهدید میکنند که به سمت اطاق دستغیب ما را راهنمایی کن.
در همین موقع، صدایی از پشت در اطاق شنیدم که به اسم مرا میخوانند و همزمان چراغ اطاق روشن شد. به مجردی که برخاستم دیدم عدهای وارد اطاق شدند. کسانی که هجوم آوردند عبارت بودند از:
رضوان (معاون ساواک)، سرهنگ سلطانی (رئیس اطلاعات شهربانی)، آرمان (از عناصر ساواک که ظاهراً عملیات علیه مذهبیها به او مربوط میشد)، کرمی (یکی دیگر از عناصر ساواک)، ذوالقدر (مأمور شهربانی که فرد شناخته شده و معروفی در بروز خباثت بود). چند نفر مأمور دیگر هم به همراه نامبردگان بودند اما از همه مهمتر شخصی بود که از تهران آمده و به او دکتر میگفتند و ظاهراً همان دکتر کمالی معروف بود که جهت رسیدگی به پرونده تعدادی از دستگیرشدگان آمده بود. خلاصه آنکه شروع به بازرسی منزل کردند. همه جا را گشتند حتی گهواره بچه شیرخوارهام را یکی از مأمورین بازرسی میکرد و در جابهجا کردن بچه آنچنان بیرحمانه عمل میکرد که تصور میشد جان سالم به در نبرد، به هر حال وقتی چیزی پیدا نکردند – بجز چند جلد کتاب – همان دکتر بسیار عصبانی شد و همینطور که نزدیک من میآمد گفت: «اینها خیلی زرنگ هستند چیزی به دست نمیدهند» و سپس نعرهای کشید و گفت: «کجا مخفی کردهای؟» و هنگامی که جوابی نشنید، خواست وحشیانه حمله کند، و در حالی که دستش را بلند کرده بود، یکی از خودشان که به نظرم سلطانی بود ظاهراً بنا به مصلحت صدا زد «آقای دکتر» و او برگشت و با هم چند جملهای صحبت کردند، آنگاه گفتند: تو بازداشتی. هنگامی که از پلهها پایین میآمدم و همسرم را با چشم گریان دیدم که بالای پلهها ایستاده بود. یک لحظه خداوند قوت قلب عنایت فرمود و به او گفتم شما و بچهها را به خدا میسپارم.
بالاخره در آن وقت شب به سمت شهربانی حرکت کردند. وارد اطاقی شدیم دکتر پشت میز قرار گرفت و سلاح کمریاش را در آورد و روی میز گذاشت. آرمان هم کنار میز روی صندلی نشسته بود. ناگهان دکتر فریاد کشید، همانطور که میبینی این مرتبه غیر از دفعات قبلی است و بایستی آنچه میگویم درست پاسخ دهی. عمداً از کشوی میز چیزی درآورده و چند دقیقهای بیرون رفت و برگشت و خطاب به من گفت تعدادی اعلامیه از شخصی که دستگیر شده به دست آمده و او اعتراف کرده است که از تو گرفته است. فقط بایستی بگویی از کجا و توسط چه کسانی برای تو فرستاده شده است؟ گفتم باید ببینم. نمونههایی از آن را ملاحظه کردم دیدم اعلامیههایی است با آرم به اصطلاح مجاهدین خلق (منافقین) و از این جهت اطمینان یافتم که مربوط به من نیست چون در همان شرایط هم از دستگردان و نشر اطلاعیههای گروهک مزبور و امثال آن اجتناب مینمودیم و لذا بدون تأمل گفتم قطعاً این اعلامیهها از من دریافت نشده و اگر کسی ادعا کرده دروغ گفته است.
به مجردی که دکتر این کلام را شنید برخاست و شروع به پرخاش کردن و ناسزا گفتن کرد و در حالی که به من نزدیک میشد و نعره میکشید به نظرم آمد که مست باشد چون قدری هم بوی گند از دهانش استشمام میشد. بالاخره حمله کرد و عبا و عمامهام را درآورد و به گوشهای پرتاب کرد و در همان حال سیلی محکمی بگوشم زد، تا دستم را به صورتم گرفتم مشت محکمی به شکمم کوبید. دستم را به شکم گرفتم به صورتم سیلی زد و همینطور چند مرتبه تکرار کرد و آنگاه با نهایت خشم دستور داد چشمهایم را بستند و از پلهها پایین بردند. پلههای زیادی بود که منتهی به سرداب مرطوبی میشد و در وسط آن تختی قرار داشت. مرا روی آن تخت خوابانیدند، در اینجا رضوان، سلطانی، کرمی و چندین مأمور دیگر هم حضور داشتند. دستها و پاهایم را به تخت بستند و با کابل به کف پاهایم میزدند خود دکتر هم وسیلهای در دست داشت که روی پوست بدن قرار میداد و برمیداشت مثل این بود که پوست بدن را جمع کرده و میکَنْد و به شدت سوزش و درد ایجاد میکرد.
در آن حال زیاد متوسل به جده سادات حضرت زهرا «سلامالله علیها» میشدم و مرتب نام آن حضرت را بر زبان جاری میکردم. پس از مدتی دکتر به یکی از مأمورین اشارهای کرد او رفت و بعد از چند دقیقه به همراه جوانی که چهرهاش برای من چندان آشنا نبود برگشت و همینطور که روی تخت افتاده بودم مقابلم ایستاد و بلافاصله شروع به صحبت کرد و گفت: «این آقای سیدعلیاصغر دستغیب است و من گاهی به بهانه استخاره با وی تماس میگرفتم و صحبت رد و بدل میشد. یکی از شبها پس از نماز در مسجدالرضا نزدیک رفتم ایشان گفت از مسجد که بیرون رفتم همراه من بیا و من هم به همراه ایشان حرکت کردم که به سمت چهارراه هدایت رفتیم و در مسیر یک پاکت را که داخل آن اعلامیههایی بود به من داد و خداحافظی کرده از هم جدا شدیم.»
پس از این گفتار اولین خطور ذهنی من این بود که شخص مزبور مأمور خودشان باشد و به او تعلیم کردهاند که چنین مطلبی بگوید تا شاید بتوانند از من اعترافاتی بگیرند و خلاصه این هم حیله و ترفندی باشد، لذا بلافاصله به او گفتم: «من تو را نمیشناسم و آنچه گفتی دروغ است». نکتهای که برای من عجیب بود اینکه موضوع تماسها به بهانه استخاره بین برادران و من صحت داشت و غالباً انجام میگرفت و لکن در اینجا به نظرم رسید که این مطلب را هم دانستهاند و به آن شخص گفتهاند که اینطور بگوید.
در هر حال بعد از آنکه وی را بردند فشار، تشدید و شرایط بسیار سختی پیش آمد تا جایی که نیمه رمقی از من باقی بود. در همین حال یکی از مأمورین که کینه زیادی از من به دل داشت و احتمالاً نامش کریم بود بالای سر من ایستاده و زخم زبان میزد وی میگفت یادت هست با من چه کردید؟ حالا اگر حقیقت را نگویی همه چیز هست، جز مرگ.
خلاصه اینکه جریان شکنجه ادامه داشت که ناگهان با کمال تعجب دیدم با اشاره فردی از بیرون آن اطاق زیرزمینی، همه افراد حاضر به جز یک نفر رفتند و بعد از مدتی برگشتند و به دنبال آن همان جوان هم وارد شد این مرتبه با حالتی بسیار نگران و نفسزنان شروع به صحبت کرد که حالا دیگر میگویم، راستش را میگویم، اعلامیهها ارتباطی با ایشان ندارد از اشخاص دیگری به من رسیده است. ناگهان همه حاضرین به سمت او رفته و خواستند که ادامه دهد در این بین که همهمه شد نام یکی دو نفر به گوشم رسید که گویا از اصفهان اعلامیهها را برای وی ارسال داشتهاند البته بهطور واضح و روشن متوجه نشدم بعد از مدتی از آن مرا بلند کردند در حالی که نمیتوانستم پاهایم را روی زمین بگذارم ضمن اینکه داخل کفش هم نمیرفت از پلهها به سختی مرا بالا میکشیدند. در طبقه بالا وارد اطاقی شدیم. تازه فهمیدم که برای نماز صبح وقت کمی باقی است و بحمدالله توفیق یافتم هر چند به سختی نماز صبح را بخوانم و بدینترتیب فاصله بین حدود ساعت 12 نیمه شب تا بامداد نزدیک طلوع آفتاب در آن زیرزمین تحت شکنجه قرار داشتم و پاهایم ورم کرده و مجروح بود. بالاخره پس از چند روز بازداشت، آزاد شدم.
منبع: خاطرات حجتالاسلام سیدعلیاصغر دستغیب، تدوین مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1378، ص 26 - 29.
تعداد بازدید: 657