24 آبان 1400
چند روز پس از شهادت حاج آقا مصطفی، علما و روحانیون، مجلس ختمی در مسجد جامع بازار برپا کردند که جمعیت زیادی در مسجد گرد آمده بودند. من نیز در آن مجلس شرکت کردم. سخنران آن جلسه که مرحوم شیخ حسن طاهری اصفهانی بود، بعد از سالها که نام بردن از امام ممنوع بود، از ایشان نام برد و مجلس با شور فراوان مردم به پایان رسید.
فردای آن روز، استاد مطهری تلفن کرد و گفت: ما قصد داریم برای حاج آقا مصطفی دو مجلس بزرگ، یکی در مسجد ارگ تهران و دیگری در مسجد اعظم قم برپا کنیم و شما سخنرانی یکی از این دو مجلس را بر عهده بگیرید. به ایشان عرض کردم: من ممنوعالمنبر هستم. آقای مطهری فرمود: چه بهتر، چون اگر ممنوعالمنبر هم نباشی، شما را به خاطر این سخنرانی قاعدتاً ممنوعالمنبر میکنند و یا حتی ممکن است دستگیر کنند. نظر ایشان را پذیرفتم و برای سخنرانی اعلام آمادگی کردم. آقای مطهری پرسید: آمادگی برای تهران یا قم؟ گفتم: فرقی ندارد و هر چه نظر شما باشد. گفت: نظر من تهران است، چون جلسه تهران اهمیت بیشتری دارد. نسبت به زمان جلسه هم قرار شد وقتی مشخص شد، ایشان اطلاع دهند. بعدازظهر همان روز، آقای مطهری دوباره تلفن زد و گفت: زمان جلسه یکشنبه، هشتم آبان است. ایشان اضافه کردند: اعلامیهای هم تهیه شده است که در روزنامهها چاپ خواهد شد. اعلامیه مزبور با امضای روحانیت مبارز تهران و عدهای از بازاریها و دانشگاهیهای انقلابی چاپ و پخش شد، ولی به یاد ندارم که در روزنامهها به به چاپ رسید یا از چاپ آن جلوگیری کردند.
من چون احتمال میدادم پس از منبر دستگیر شوم، از یکی از دوستانم پولی قرض کردم و آن را در اختیار خانوادهام گذاشتم و گفتم: بعد از منبر قاعدتاً برنمیگردم و اگر مشکلی برای شما پیش آمد، به آقای اکرمی و یا آقای ناطق نوری اطلاع دهید. سپس وصیتنامه خودم را که در پاکتی دربسته بود، به خانوادهام تحویل دادم که اگر حادثهای پیش آمد، به آن عمل کنند. برای رفتن به مسجد ارگ، آقای اکرمی به منزل ما آمد که با هم به مسجد برویم. چون زمان برگزاری مجلس از ساعت 3 تا 5 بعدازظهر بود، زودتر حرکت کردیم، زیرا تصور میکردیم، ممکن است ساواک فهمیده باشد که سخنران مجلس من هستم و بخواهد بیرون مسجد من را دستگیر کند. از این رو تصمیم گرفتیم که زودتر وارد مسجد شویم. وقتی به میدان ارگ رسیدیم، با تعداد زیادی از افراد نظامی و شهربانی روبهرو شدیم که در اطراف مسجد مستقر شده بودند و مراسم را کاملاً زیر نظر گرفته بودند. با دیدن نظامیها و کامیونهای ارتشی متوجه شدم که پس از منبر فرار هم کار آسانی نخواهد بود.
به هر حال وارد حیاط مسجد شدیم که عدهای از دوستان، از جمله آقای موسوی خوئینیها، آقای مطهری، آقای خلخالی، داریوش فروهر، مهندس بازرگان و... جلوی درب مسجد بودند. آقای خوئینیها یادداشتی به من داد که آن را آخر منبر بخوانم. یادداشت مربوط به اعلام مجلس دیگری به همین مناسبت در مسجد همت تجریش بود.
هنگامی که ما وارد مسجد شدیم، هنوز جمعیت زیادی جمع نشده بود، اما به تدریج مسجد و حیاط پر از جمعیت شد و در میان جمعیت، دیگر چهرههای آشنا همچون آقایان: ناطق نوری، فلسفی، خزعلی، موسوی اردبیلی و تعداد زیادی از فضلای حوزه علمیه قم مشاهده میشدند. طلاب و فضلای حوزه علمیه قم با چند اتوبوس برای شرکت در این مراسم، خود را به این مجلس رسانده بودند. پیش از شروع سخنرانی شبستان مسجد و حیاط مملو از جمعیت شده بود و در همان حال چند نفر از افسران شهربانی نیز وارد مسجد شدند و در شبستان کوچک روبهروی شبستان اصلی مسجد مستقر شدند. مجلس، بسیار باشکوه و معظم بود و حدود ساعت 4 بعدازظهر برنامه سخنرانی و منبر من شروع شد. معمولاً منبریها حداقل برای مجالس مهم و سخنرانیهای حساس از قبل فکر میکنند که چه مطالبی را مطرح کنند و نظم بحث چگونه باشد. مطلبی که برای این مجلس در نظر گرفته بودم، این بود که پس از مقدمهای راجع به روحانیت و نقش آنان در مسائل اجتماعی و سیاسی، زندگی سیاسی امام را با ابراهیم خلیل(ع) مقایسه کنم و مرحوم حاج آقا مصطفی را به اسماعیل تشبیه نمایم. برای این منظور در آغاز سخنرانی این آیه شریفه را خواندم: «و ارادوا به کیداً فجعلنا هم الأخسرین و نجیناه و لوطاً الی الارض التی بارکنا فیها للعالمین». میخواستم «ارادوا به کیداً» را به فشار و برنامه تبعید رژیم نسبت به امام و «الی الارض التی بارکنا فیها» را بر نجف تطبیق دهم و بگویم که امام و فرزندش به سرزمینی مبارک پناه بردند.
نکتهای که خیلی ذهن من را مشغول کرده بود، این بود که میخواستم لقب «امام» را برای رهبر انقلاب پیشنهاد نمایم؛ در مسیر راه از منزل به مسجد، فکرم به همین مسئله مشغول بود. ابتدا دچار تردید شدید بودم. فکر میکردم ممکن است مردم برای پذیرش این پیشنهاد آمادگی نداشته باشند، زیرا واژه امام در جامعه ما کلمه مقدسی بود که مردم صرفاً آن را درباره ائمه اطهار(ع) به کار میبرند. در حقیقت تردید و بیم من از این بود که مردم بگویند اینها میخواهند آیتالله العظمی خمینی را در کنار دوازده امام قرار دهند و امام سیزدهم درست کنند. این مطلب مرتب در ذهنم خلجان میکرد. از طرفی هم تنها لقبِ شایسته و مناسب برای رهبری انقلاب، کلمه «امام» بود که دارای بار دینی و سیاسی و انقلابی بود. سرانجام به این تصمیم رسیدم که این پیشنهاد را مطرح کنم و از رهبر انقلاب با عنوان «امام» یاد نمایم؛ زیرا بحث من درباره تطبیق زندگی امام با ابراهیم خلیل(ع) بود و خداوند نیز درباره آن حضرت فرموده است: «و اذا بتلی ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن قال انی جاعلک للناس اماما». یعنی خدوند وقتی ابراهیم خلیل(ع) را آزمایش کرد و او نیز از همه آزمایشها سربلند بیرون آمد، او را به مقام امامت رساند و خداوند او را امام مردم قرار داد. حضرت ابراهیم، آزمایشهای فراوانی را گذراند و مراحل مختلفی را طی کرد و متحمل سختیهای فراوانی شد. او را در آتش نمرود افکندند. همسر خود هاجر و فرزند خود اسماعیل را در بیابان بیآب و علف رها ساخت و بالاخره فرزند عزیز خود را برای اجرای فرمان خداوند به قربانگاه برد و خلاصه سختترین آزمونها را با موفقیت پشتسر نهاد.
من در سخنرانی خود، همه این مراحل را بر زندگی امام تطبیق دادم و موضوع آتش نمرود را به آتشی که رژیم برای او برافروخته بود، تشبیه کردم و توضیح دادم چگونه خداوند این شعلهها را برای امام گلستان کرد و بد به ماجرای بتشکنی امام پرداختم و گفتم چگونه امام به تنهایی بتشکنی را آغاز کرد و بالاخره موضوع را به شهادت حاج آقا مصطفی کشاندم و از ایشان تجلیل کردم و گفتم:امام اسماعیل خودش را هم به قربانگاه برد و او را به خداوند تقدیم کرد. ابراهیم خلیل(ع) وقتی از همه آزمایشها سربلند بیرون آمد، به جایی رسید که خداوند درباره او فرمود:«انی جاعلک للناس اماما» من تو را به امامت مردم برگزیدم، بنابراین من هم برای رهبر عزیز انقلاب لقب «امام» را پیشنهاد میکنم و میگویم «امام خمینی». به محض اینکه این جمله را بر زبان جاری کردم، مردم با دنیایی شور و احساسات آنچنان صلواتی فرستادند که از شدت آن، مسجد به لرزه درآمد. بنابراین مردم خیلی راحت لقب امام را پذیرفتند و گویی همه منتظر این چنین پیشنهادی بودند. همین واژه «امام» در حقیقت نقطه عطف و مهمترین بخش سخنرانی من بود. در پایان سخنرانی نیز مقداری درباره شخصیت امام صحبت کردم و آن را با مسائل عاطفی آمیختم و گفتم که این همه تلگراف از نقاط مختلف کشور برای امام آماده ارسال شد، ولی مراکز مخابراتی به دلیل اختناق، تلگراف مردم را نگرفتند و نگذاشتند همدردی، احساسات و ارادت مردم به امام برسد. بعد هم با روضه کوتاهی، سخنرانی را به پایان رساندم و پس از دعا از منبر پایین آمدم.
دوستان بعد از منبر، من را مورد تشویق قرار دادند. برخی نیز مثل آیتالله موسوی اردبیلی به من گفتند که سخنان شما خیلی تند بود. خودم هم تصورم این بود که دستگیر خواهم شد. به خصوص اینکه وقتی روی منبر بودم، افسری که به نظر میرسید، رئیس کلانتری محل بود، از فضای سرپوشیدهای که روبهروی شبستان مسجد قرار داشت، مرتب اشاره میکرد که از منبر پایین بیا. من هم اعتنایی نمیکردم و به سخنرانی خودم ادامه میدادم، گویی اصلاً متوجه اشارات اونیستم. در همین فکرها بودم که آقای ناطق نوری رسید و دست من را گرفت و گفت: چرا ایستادهای؟ الان دستگیرت میکنند. سریع با من بیا. آقای ناطق ورزشکار و قوی بود و لذا با قدرت، جمعیت را میشکافت و تقریباً من را همراه خود میکشید. نزدیک درب مسجد، عمامه من را برداشت و سپس من را از میان انبوه جمعیت و از مقابل مأموران به سرعت عبور داد و به خیابان پشت مسجد برد که اتومبیل پیکا خودش را در آنجا پارگ کرده بود و فوری با ماشین او از صحنه دور شدیم. بعد از من پرسید: کجا برویم؟ به غیر از منزل خودت و منزل ما، جای ثالثی را انتخاب کن. من به دلیل آنکه در فرار از قم به منزل آقای رستگاری رفته بودم. به ذهنم آمد که به منزل ایشان برویم. با هم مشورت کردیم، آقای ناطق هم منزل آقای رستگاری را مناسب دانست و لذا به آنجا رفتیم. آقای ناطق بعد از آنکه من را به منزل آقای رستگاری رساند.
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین دکتر حسن روحانی، حسن روحانی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1387، صص 414 - 418.
تعداد بازدید: 610