22 آذر 1400
در مدت شش ماهی که من در سلول انفرادی بودم به لطف خدا توانسته بودم آن برچسب کمونیست بودن را که به ما چسبانده بودند از ذهن خیلیها و حتی برخی از مأموران پاک کنم. یکی از سربازها که مأمور محافظت از سلولها بود، با دیدن نماز خواندن و روزه گرفتن من، تحت تأثیر قرار گرفته بود و من به واسطه او از خیلی خبرهای داخل زندان باخبر میشدم. میآمد پشت به سلول میایستاد و یواشکی خبرها را به من میداد و من از طریق او فهمیدم که یکی دو سلول آن طرفتر از من، احمد حنیفنژاد است و محمد حنیفنژاد هم در سلول آخرین است: سلول شماره 24. ما علاوه بر این روش از طریق مورس حرف میزدیم و من از طریق مورس هم فهمیده بودم که محمد حنیفنژاد، در اوین است. با همان سرباز قرار گذاشتیم ترتیبی بدهد که احمد و محمد حنیفنژاد که مدتها بود همدیگر را ندیده بودند، همدیگر را ببینند و من از اوضاعی که در بازجوییها متوجه شده بودم، میدانستم که عدهای رفتنی هستند و حنیفنژاد اول آنها خواهد بود، لذا لازم بود چنین برنامهای ترتیب داده شود. بالاخره طبق قرار، آن سرباز آمد و احمد را برای دستشویی برد. محمد هم در سلول بغل دستشویی بود که همانجا ملاقات ترتیب یافت.
یکی از شبهای سرد اسفند 50 بود. مدتی بود که از بازجویی خبری نبود. نصف شب حدود ساعت 1:30 آمدند و چشمانم را بستند و بردندم به اطاق اعتراف و شکنجه. من به محض ورود، حسینی را دیدم که رئیس زندان بود و خشن و شکنجهگر که به او «گوریل» میگفتیم. همینطور کمالی و اخوان را که از بازجوها بودند. هر بار که خانه تیمی کشف میشد، میآمدند و میبردندمان بازجویی و همان سؤالهای قبلی تکرار میشد، و من در آن بازجوییها اسم اینها را یاد گرفته بودم.
مرا بستند به تخت شکنجه و حسینی شروع کرد به بد و بیراه گفتن:
ـ تا حالا تو ما را دست انداختهای! امشب میخواهم مادرت را به عزایت بنشانم. تا حالا خیلیها را روی همین تخت مجبور به اعتراف کردهام که تو نزد آنها پشه هم نیستی...!
واکنش من هم فقط سکوت بود. مثل همه بازجوییها. اولش چند ضربه شلاق و مشت و لگد و سیلی شروع شد که دیدم فرمانده بازجویی،که به گمانم ثابتی بود، وارد شد و گفت:
ـ چه خبر است؟!
حسینی درآمد:
ـ این بدمذهب تا حالا یک کلمه حرف راست تحویل ما نداده است!
ثابتی دستور داد مرا از تخت شکنجه باز کنند و رو به حسینی گفت:
ـ من پرونده این حاجی را خواندهام. او دروغ نگفته ولی شما باید قضیه را به او تفهیم کنید. اگر خود من را هم نصف شب سراسیمه بلندم کنند و ببندند به تخت شکنجه، هر چه بدانم از ذهنم میپرد، این کارها لازم نیست...!
من فهمیدم که اینها کمکم به آخر خط رسیدهاند و دلم کمی قرص شد.
ثابتی رو به من کرد و گفت:
ـ ببین حاجیجان! حرف زدن یا نزدن تو زیاد مهم نیست. ما آنچه را باید میدانستیم دانستهایم. خیلیها را هم آزاد کردهایم. ما میدانیم که تو اصناف هستی و تا حالا راست گفتهای، ولی ما باید یک عنوانی برای تو بتراشیم و به عنوان همکاری آزادت کنیم که هم تو راحت شوی و هم ما.
من باز هم همان حرف اولم را شروع کردم:
ـ شما ببین حرفهای من یک مورد خلاف واقع نمیتوانید پیدا کنید و من هر چه میدانستم گفتهام. من مغازهای دارم و مردم میآیند به مغازهام و...
ثابتی از در دلجویی درآمد که:
ـ حالا من میخواهم قضیه را به تو تفهیم کنم. ببین آرزو که بر جوانان عیب نیست. هر کس به چیزی علاقه دارد و در این میان یکی هم پیدا میشود که به کار سیاسی و تشکیلاتی علاقهمند بشود. ولی ما از این میترسیم که در این میان اسلحههایی باشد که بیفتد دست آدمهای ناسالم و ناامنی ایجاد کنند. خیلی از دوستان شما در این مورد رک و راست هستند و هر چه میدانستند گفتهاند و شامل عفو ملوکانه هم شدهاند. هم خودشان را خلاص کردهاند و هم ما را.
و من باز همان حرفهای قبلیام را پی گرفتم که رو به اخوان کرد و گفت:
ـ یکی از پروندهها را بیاورید حاجی نگاه کند و ببیند دوستانش چطور با ما همکاری کردهاند!
و در جواب اخوان که پرسید کدام پرونده را؟ گفت:
ـ فرقی نمیکند؛ یکی را بیاور، پرونده هشت را بیاور!
پرونده را آوردند و تا باز کردند دیدم اعترافات مسعود رجوی است. باشیمدان تو سدی قاخدی! به روی خود نیاوردم. با همان حالت بیسوادی یکی دو کلمه میخواندم و سر هر سطر پنج شش بار میایستادم و میخواستم که پرونده را برایم بخوانند. دیدم که رجوی هر که را میشناخته لو داده و چند کروکی هم کشیده و تاریخ و محل خیابان و کوچه را مشخص و حتی منابع را جهت اعترافگیری بیشتر معرفی کرده است. زیاد به روی خودم نیاوردم و با حالت بیمیلی پرونده را ورانداز کردم و گفتم:
ـ جناب تیمسار! این آقا چیزهایی که میدانسته و کسانی را که میشناخته گفته. خودش را و شماها را راحت کرده، ولی من چنین اشخاصی را نمیشناسم. اما آنچه را میدانستم گفتهام. اگر چیزی باز یادم آمد برای خلاصی خودم و راحتی شما میگویم. من تا حالا هر چه میدانستم گفتهام و اگر بیشتر بدانم میگویم.
خلاصه کمی نصیحتم کرد و دستور داد که دوباره ببرند به سلول و کاغذ و خودکار هم بدهند که اگر چیزی باز یادم آمد بنویسم. فردا دو سه ورق کاغذ و یک خودکار آوردند و من باز شروع کردم داستان امیر ارسلان رومی نوشتن که من اصناف بودم و مدرسهام چنین و شغلم چنان و از من به دروغ سعایت شده و آوردندم ساواک و حتماً اسمم و قیافهام با کسی شباهت دارد و الی آخر. تا اینکه شب از راه رسید.
اسفند ماه بود. دهم بود. در سلول باز شد یک سرهنگ با یکی از بازجوها که اسمش را نمیدانستم وارد شدند. دکتر از سر تا پا مرا معاینه کرد و گفت خیلی ضعیف شده. از سلول خارج شدند، در بسته شد. شنیدم از بیرون دکتر از آن بازپرس ساواک پرسید رفتنی است یا ماندنی است؟! یعنی اعدامی است یا نه، جواب داد: نه، چیزی ندارد. اگر 10 روز هم اینجا بماند از بین میرود. اگر بخواهید بیرون ببرید مبادا یکسره به نور آفتاب ببرید، زیرا بیناییاش را به کلی از دست میدهد، چشمانش در ظاهر سالم میباشد اما اصلاً نمیبیند و علاج هم نمیشود. بایستی از اینجا به نیمه تاریک و بعد به محل کم نور و بعد به محل عادی [ببرید]. فردایش مرا به سلول 112 شماره 13 بردند که روبهروی یک دریچه کوچک کریدور به بیرون بود و از آنجا به روزنه بالای سلول نوری میزد. تقریباً نیمه تاریک بود. چند روز بعد به جای دیگر. تقریباً راحت بودم.
منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 181 - 185.
تعداد بازدید: 664