13 دی 1400
بعد از انتقال آقای پسندیده به داران،[دهه 50] بنده به قم بازگشتم. اعلامیههایی از سوی آقایان صادر شده بود که بنده هم در پخش آنها کمک کردم. مقداری از این اعلامیهها زیر تشک و در خانه ما بود. چندی بعد به اتفاق آقایان حاج شیخ صدرالدین حائری شیرازی و جوانی به نام امین، به دیدن آقای پسندیده رفتیم. مردم شهر هم به دیدن ایشان آمده بودند. چند روز در آنجا اقامت کردیم. وسیله نقلیه ما هم ماشین جیپ آقای حائری بود. دو پسر من هم به اسامی عبدالهادی و عبدالجواد همراه من بودند. بعد از اینکه از آنجا خارج شدیم. به کوهرنگ رفتیم. در مسیر راه به سدی رسیدیم و از آن گذشتیم. نرسیده به کوهرنگ در روستایی به نام چهلگرد، توقف کردیم که بسیار مخروبه بود. برای اقامت شبانه به اتاقکی که در و دیوارش سیاه بود، رفتیم. همراه من قبوض مربوط به وجوهات شرعیه بود که آقای پسندیده در اختیارم گذاشته بود تا به قم ببرم و به دست صاحبانش برسانم.
صبح از خواب برخاستیم و آقای حائری گفت: «برای ناهار چی بخوریم؟» گفتم: «اینجا گوشت خوبی دارد. اگر موافق باشید. یک کیلو بخریم و آبگوشتی بار بگذاریم.»
من برای گرفتن گوشت از خانه خارج شدم. بعد از اینکه خرید کردم، و در حالی که به اقامتگاهمان میآمدم. به دو تن از مأموران امنیتی برخورد کردم. آنان مانع ادامه حرکتم شدند و گفتند: «لطفاً با ما به پاسگاه بیایید.» گفتم:
«برای چه؟» گفتند: «برای چه ندارد.» گفتم: «من گوشت خریدهام و با دوستانم قرار دارم و میخواهیم آبگوشت درست کنیم.»
به هر حال نپذیرفت که من به نزد دوستان باز گردم و از همان جا راهم را به سوی پاسگاه کج کردم. در پاسگاه دو مأمور را با من همراه کردند تا به اتفاق به اقامتگاهمان برویم. من در فکر بودم که چطور خودم را زودتر از مأموران به نزد دوستان برسانم تا بتوانم قبوضی را که از حضرت امام در اختیار داشتم و اگر به دست مأموران میافتاد، برایم دردسرآفرین بود. در جایی پنهان کنم. وقتی به نزدیکی محل اقامتمان رسیدم، وانمود کردم دچار حواسپرتی شدهام و نمیدانم دقیقاً کدام اتاق بود. در نهایت موفق شدم خودم را به بهانه اینکه میخواهم اتاق مورد نظر را پیدا کنم. از مأموران جدا کنم و جلو بیفتم. بعد خودم را به آقای حائری رساندم و با کوتاهترین جمله مقصودم را به آنان فهماندم. گفتم: «مأموران! قبوض!»
بعد قبوض را به دست ایشان سپردم و سریع آمدم پایین تا مأموران به چیزی شک نکنند. آقای حائری قبوض را در اختیار رانندهاش که قلیان میکشید، قرار داد! او هم آنها را درون کوزه قلیان که خالی از آب بود. قرار داد. جایی که عقل جن هم به آن نمیرسید. مأموران بالا آمدند و بعد از من خواستند که برای رفتن به پاسگاه دیگر آماده شویم. ما هم وسایلمان را آماده کردیم و در حالی که به وصال آبگوشت نرسیدیم، با مأموران همراه شدیم. آنان ما را سوار ماشین کردند و به سمت شهر کرد حرکت دادند. در تمام این لحظات دو فرزند کوچک من هم با من همراه بودند. در ساختمان ساواک ما را در اتاقکی نگه داشتند. رسم بر این بود که افراد را در آن اتاق که حالتی شبیه اتاق انتظار داشت، معطل میکردند و تک به تک برای بازجویی میبردند. از عجایب روزگار اینکه قلیان را به همراه آورده بودیم. در واقع راننده ما که از قم با هم آمده بودیم، فرد معتاد و مقید به قلیان بود و ما هم هوای او را داشتیم. من به او گفته بودم که تو هر طور شده، مراقب قلیانت باش. نکند بیقلیان بمانی و بمیری. او هم چهارچشمی مراقب قلیانش بود. رئیس ساواک که با او در آن موقعیت سروکار داشتیم، سرهنگ جوانی به نام رضوان بود که زمانی هم رئیس ساواک شیراز بود و آقای حائری با او آشنایی قبلی داشت. روی این جهت به آقای حائری گفت: «دوباره که شما این طرفها پیدایتان شده است.» گفت: «بله. ما رفیق سابقیم و وفا داریم.»
آقای حائری در شمار کسانی بودکه در انقلاب، کتکهای زیادی خورده بود که شاید کسی این مقدار شکنجه نشده بود.
به راننده گفتم: «اگر تو را به بازجویی بردند، قصد داری چکار کنی؟» گفت: «سعی میکنم به نحوی عمل کنم که خودم و دیگران را گیر نیندازم.» در آنجا ما را لخت کردند و لباس زندان به تنمان پوشاندند. ما نشسته بودیم و میدیدیم که با بقیه دوستانمان چه معاملهای میکنند. وقتی راننده ما را برای بازجویی بردند، از او سؤال کردند: «اسمت چیست؟» گفت: «آقا خورشید!» گفت: «یعنی چه؟ خورشید که اسم زن است» گفت: «ای آقا! چه فرقی دارد؟ به هر حال اسم من خورشید است.» گفت: «اسم شناسنامهایت چیست؟» گفت: «من شناسنامه ندارم.» گفت: «نگرفتی؟» گفت: «نه، اصلاً من نمیدانم شناسنامه چیست؟» مأمور هر چه خواست از این فرد حرف بکشد، خودش را به تجاهل میزد. پرسید: «اهل کجا هستی؟» با لهجه شیرازی پاسخ داده بود: «مو اهل بنیهندلم!!» بازجو سیلی آبداری به گوش راننده نواخت و گفت: «فلان فلان شده من میگویم کجایی هستی، تو جواب پرت به من میدهی؟» گفت: «من راننده هستم و با هندل و فرمان سر و کار دارم و اهل بنیهندلم!»
در این حال، فردی که در اتاق بود و منصب بالاتری نسبت به بازجوی داشت، چند فحش به فرد بازجو داد و گفت: «آخر این کجایش سیاسی است که تو داری از او بازجویی میکنی؟ بزن بیندازش بیرون این کیه آوردی؟» بعد راننده ما را از اتاق بیرون کردند. من از این وضع خیلی خوشحال شدم و پی بردم که نقشه راننده گرفته است. بعد راننده ما چشمه دیگری را پیاده کرد و با همان لهجه شیرازی گفت: «من از اینجا بیرون نمیروم.» گفت: «چرا؟» گفت: «من اگر قلیانم را نکشم، میمیرم قلیان مرا بدهید تا بروم.» گفت: «قلیانش را به او بدهید برود که از دستش ذله شدیم.»
من نگران دو فرزندم بودم که همراهم بودند. این بود که ابراز کردم که این دو تا بچه نمیتوانند در اینجا بمانند. آنها بالاخره اجازه دادند تا بچهها را به مدرسه طلبهها در شهرکرد منتقل کنیم و فکر من از این جهت راحت شد. قلیان هم که از دست مأموران در آمد، دیگر من نگرانی خاصی نداشتم و خودم را به دست حوادث سپردم و برایم اهمیتی نداشت که چه اتفاقی بیفتد.
بعد از چند ساعت که در آنجا اقامت کردیم. اعلام کردند که ما باید به زندان منتقل شویم. من از این نظر قدری مضطرب بودم که اگر منزل ما در قم توسط مأموریت تفتیش شود، و اعلامیهها و دیگر اسناد و مدارکی که دارم، به دست مأمورین بیفتد، مشکلساز خواهد بود. این بود که به ناچار به خدا متوسل شدم و از او خواستم که در فرج را به روی من بگشاید. خوشبختانه بعدها خبر شدم که در همان روز که خانواده ما قصد خانهتکانی کند، از قضا چشمش در زیر قالی و تشک، به مشتی اعلامیه میافتد. بعد تمام آنها را داخل پلاستیکی قرار داده و توسط یکی از دختران من، آن را به منزل دیگری میفرستد. و این هم امداد غیبی حضرت حق بود که ما بتوانیم اینگونه مصونیت پیدا کنیم.
خلاصه بعد از چند ساعت که در بازداشتگاه به سر بردیم، اعلام کردند که ما باید به اتاق دیگری که البته حالت زندان نداشت، منتقل شویم. به مدت دو روز در آنجا اقامت کردیم. در آن دو روز فردی را به عنوان زندانی به اتاق ما فرستادند که شروع کرد بدواً به دستگاه فحش دادن و مدعی بود که بدون دلیل دستگیرش کردهاند. من از همان ابتدا به او شک کردم و به خودم گفتم: این شخص به احتمال قوی باید جاسوس و نفوذی باشد. من هم شروع کردم از او انتقاد کردن و گفتم: «حالا چرا فحش میدهی؟ فحاشی نسبت به هر کس، کار بسیار بدی است. اگر منطقی یا کاری داری، دنبال کن؛ اما به بدزبانی توسل مجو، خوشبختانه از شر این فرد هم خلاص شدیم.
بعد از روز سوم بود که آقای «جوان» نزد آقای حائری آمد و گفت: «چون من به شما ارادت دارم، شما را به قید تعهد آزاد میکنم. بروید؛ ولی قول بدهید به کارهایتان ادامه ندهید.» آقای حائری گفت: «نه آقای جوان، ما همین جا اقامت کنیم، برایمان بهتر است بیرون از اینجا کاری نداریم که انجام دهیم!» جروبحث به جایی رسید که ناچار شدند ما را از زندان اخراج کنند. آمدم و فرزندانم را برداشتم و با همان راننده قلیانی به قم بازگشتیم؛ بدون اینکه توفیق خوردن آبگوشت کوهرنگ را پیدا کنیم.
منبع: امامی، جواد، خاطرات آیتالله مسعودی خمینی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1381، ص 361 - 365.
تعداد بازدید: 605