27 دی 1400
[سفر به علیآباد و دیدار با آیتالله مدنی] با دوستان تصمیم گرفتیم که فعالیتها را شدت بیشتری ببخشیم و اعتراضاتمان را نسبت به مفاسد شهر علنیتر کنیم. قرار شد طی عملیاتی، چند مکان خاص را مورد هدف قرار بدهیم، از جمله دو سینمای شهر به نامهای ایران و مولن روژ را و حداقل شیشههایشان را بشکنیم و اگر توانستیم آنجا را آتش بزنیم. این طرح بچههای مذهبی بود ولی بعد جریانهای دیگری هم به ما اضافه شدند و این باعث شد حرکت اولیه مقداری از مسیر خودش خارج بشود. قرار بر این شد که دوستان جمعیتی حدود شصت، هفتاد نفر را جمعآوری کنند. این جمعیت صبح زود تظاهراتی را از یک نقطه شهر شروع کند و در ادامه این دو سینما و پیالهفروشی براون ارمنی را مورد حمله قرار بدهند. مقداری چوب و چیزهای دیگر تهیه کردیم تا در صورت درگیری با پلیس از آنها استفاده کنیم. بعد مطلع شدیم که تعدادی از بچههایی که به مجاهدین خلق گرایش دارند از این حرکت ما بو بردهاند و در همان شبی که قرار بود صبحش این عملیات انجام بشود، آنها آمدند و به ما پیشنهاد همکاری دادند. ما گفتیم اشکال ندارد، شما هم میتوانید در این کار به ما کمک کنید. در مجموع به این نتیجه رسیدیم که آمدن این نیروها و پیوستن آنها به ما مشکلی ایجاد نمیکند. قرار ما این بود که صبح زود قبل از ساعت شش در خیابان فروغی جلوی دبیرستان فردوسی کنار مسجد جوادالائمه تجمع و کار را شروع کنیم و همه باید با کلاههای مخصوص که فقط چشمها پیداست و قیافهها معلوم نباشد، قبل از ساعت شش صبح در آنجا حاضر شوند. فردا صبح تعدادی کلاه بر سر داشتند اما برخی که کلاه تهیه نکرده بودند از پاکتهای گزاف کاغذی جای میوه به جای کلاه استفاده کردند و فقط جای چشمها را سوراخ کردند تا بتوانند ببینند. مجاهدین خلق هم تعداد زیادی مواد انفجاری تدارک دیده و داخل جوی آب خیابان گذاشته بودند و این برای ما غیرمترقبه بود. فکر نمیکردیم مسئله به این جاها منتهی شود. قرار بود به مجرد اینکه ساعت شش شد، بنده سوت بزنم و همه به طرف چند هدف مشخص حرکت کنند. در همان ابتدا که من سوت شروع را زدم، یک مرتبه کسی داد زد: پلیس. افراد فرار کردند. ما هم به داخل کوچهها رفتیم. از دور دیدیم که پلیس آنجا را محاصره کرده و عدهای را تعقیب میکند. تعدادی از این افراد شرکتکننده در تظاهرات، دانشجوهای مدرسه معدن شاهرود بودند و آشنایی چندانی با کوچه پسکوچههای شهر نداشتند. متأسفانه آنها گیر پلیس افتادند و تعدادی از آنها به وسیله باتوم پلیس از هوش رفتند و برخی از آنها هم دستگیر و به زندانهای چهار ماه و شش ماه و بیشتر محکوم شدند. علت لو رفتن جریان هم این بودکه ظاهراً اهالی محل وقتی عدهای را با قیافههای عجیب و غریب و کلاه بر سر و با لباسهای غیرمتعارف در آن وقت روز دیده بودند، حساس میشوند و جریان را به پلیس ا طلاع میدهند. بالاخره غائلهای به پا شد و ما به اهدافمان نرسیدیم جز اینکه آن جمع متلاشی شد و تعدادی هم دستگیر شدند و به زندان افتادند. این قضیه در سال 55 اتفاق افتاد و من در حدود بیست و دو سال سن داشتم.
منبع: صاحبی، محمدجواد، در کشاکش سیاست و فرهنگ (خاطرات محمدجواد صاحبی)، تدوین حجتالله علیمحمدی، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1393، ص 70 - 71.
تعداد بازدید: 709