04 بهمن 1400
زمزمه آمدن امام به ایران نور امیدی در دلهایمان افکند. بعد از این همه انتظار، لحظههای دیدار داشت از دیوار نگرانیهایمان سرک میکشید. خروشی در دل مردم راه افتاده بود و سر هر کوی و برزن خبرهایی از آمدن امام به گوش میرسید. تقریباً حدود دو هفته، مملکت بدون شاه روزگار میگذراند. در روزهای اول بهمن سال 1357 خبر رسید امام خمینی میخواهد به ایران بیاید، اما دولت بختیار فرودگاه مهرآباد را بسته است. به همین دلیل، جمع زیادی از طلاب و روحانیون انقلابی در مسجد دانشگاه تهران تحصن کردند. بلافاصله، به منزل آیتالله محمد مؤمن[1] در محله باغپنبه در خیابان باجک قم رفتم. از ایشان خواستم اجازه بدهد طلبهها را برای شرکت در تحصن به تهران ببرم. آقای مؤمن قبول کرد و گفت: «شما به وظیفهتون عمل کنید. فقط با آیتالله مطهری هماهنگ باشید.»
ایشان با تهران تماسی گرفت و همان روز من و شیخ غلامعلی سلیمی را، که در آن سالها پابهپای هم فعالیت انقلابی میکردیم. به آقای مطهری معرفی کرد. بلافاصله، اعلامیهای در مدرسه فیضیه نصب کردیم:
قابل توجه طلاب گرامی!
در صورت تمایل برای شرکت در تحصن طلاب و دانشجویان با هدف اعتراض به بسته شدن فرودگاه مهرآباد برای ورود حضرت آیتاللهالعظمی امام خمینی(حفظهالله) به حجره دوم فیضیه مراجعه فرمایید.
حجره شماره دو به محل ثبتنام تبدیل شده بود. طلبهها یکی یکی به ما مراجعه میکردند و اسمشان را مینوشتیم. هزینه رفت و برگشت را هم از خودشان میگرفتیم. وقتی فهرست اسامی بسته شد، با تلفن عمومی به تهران زنگ زدم و خبر دادم چه روزی خودمان را به تحصن میرسانیم.
هشتم بهمن سال 1357، دو اتوبوس و یک مینیبوس شامل طلاب از قم به سمت دانشگاه تهران به راه افتاد. ماشینها از صدای گفتوگوی طلبهها پر شده بود. یکی از خوابی که دیده تعریف میکرد: «خیابونای قم پُر از جمعیت بود و همه داشتن به طرف حرم میرفتن. پرسیدم چی شده؟ یکی گفت امام اومده. تا گفتم کدوم امام. از خواب بلند شدم.»
طلبهای دیگر از این که بختیار چه گفته و امام خمینی چه جوابی داده است حرف میزد. من هم یاد آقای یحیی انصاری افتادم؛ همان روزهایی که تا مرا میدید گریهاش میگرفت. این گریهها به خاطر خوابی بود که برایش تعریف کرده بودم: «وسط یه بیابون خشک مشغول چروندن چند تا گوسفند بود. یه لحظهای از دور دیدم بیابونا دارن سبز میشن و گوسفندا به سمت سبزیا میدوند. مردم هم به همون طرف میدویدن...»
ایشان کمی تأمل کرد و گفت: «تعبیر خواب شما اینه که آقای خمینی به ایران میاد و مردم از ایشون به شدت استقبال میکنن.»
در همین فکر و خیالات بودم که در میدان فرح دیدم فردی به ما دست نکان میدهد. به راننده گفتم ماشین را نگه دارد. آن غریبه وارد اتوبوس شد و پرسید: «آقای اقبالیان کیه؟»
من روی صندلی جلو نشسته بودم. گفتم: «بنده هستم. بفرمایید»
ـ بیایید پایین، کارتون دارم.
بلافاصله پیاده شدم. مرا چند قدم دورتر از اتوبوس برد و آرام گفت: «آقای مطهری پیغام دادن وقتی نزدیک دانشگاه تهران رسیدید با هم پیاده نشید. هر چند متر چند نفر پیاده بشن تا مأمورا شک نکنن.»
از او خداحافظی کردم و پیغام آقای مطهری را به سیدکاظم قاسمی، که مسئول اتوبوس دوم بود، رساندم. به طلبههای داخل مینیبوس هم خودم توضیح داد. حول و حوش ساعت ده صبح به تهران رسیدیم. از میدان بیستو چهار اسفند تا دانشگاه پنجاه متر پنجاه متر طلبهها را پیاده میکردیم. از اتوبوس اول و دوم به همین منوال مسافران پیاده شدند. اما وقتی مأمورها دیدند این همه طلبه دارند با هم از اتوبوس پیاده میشوند مشکوک شدند. میخواستند جلوی آن را بگیرند. که طلبهها زودتر پیاده شدند و از کوچه پسکوچههای خیابان شاه رضا فرار کردند.
بعد از یک ساعت، همه طلبههایی که از قم آمده بودند در مسجد دانشگاه تهران جمع شدند. بسیاری از علما مثل: آیتالله بهشتی، آیتالله طالقانی، آقای خامنهای و آقای هاشمی رفسنجانی و آیتالله فاضل لنکرانی حضور داشتند. آیتالله صدوقی از یزد آمده بود. آقای باهنر هم بود. به چهره هر کدامشان که نگاه میکردم خاطرهای در دلم زنده میشد؛ خاطره روزهای مبارزه. وقتی آقای مطهری ما را دید خیلی خوشحال شد. بعد از احوالپرسی، از وضعیت قم پرسید و درباره ورود امام صحبتهایی کرد. بالای سردر مسجد دانشگاه تهران اسم محمدرضا شاه پهلوی را کَنده و به جایش عکس امام خمینی را نصب کرده بودند. پلاکارد سفید رنگی با خطی خوش از دور چشمنوازی میکرد: «ما بیصبرانه چشم به راه بازگشت امام خمینی به وطن میباشیم.»
بیرون از دانشگاه هم مملو از مردمی بود که به حمایت از ما آمده بودند و شعار میدادند. آنها عکس امام را روی دست گرفته بودند و شعار «مرگ بر بختیار» سر میدادند. با این که آن روز باران شروع به باریدن کرد، نتوانست مردمی را که بیرون از دانشگاه نشسته بودند برگرداند. صدای سرود خواندن مردم به گوش میرسید: «ای ملت ما با هم متحد میشویم تا بر کنیم ریشه استبداد/ درود درود درود، درود بر خمینی!»
عصر آن روز، همراه آقای سلیمی به قم برگشتم. اوضاع کشور مثل همیشه نبود. آرامش قبل از طوفان را میشد در نگاه مردم حس کرد. هم امیدوار به بازگشت امام بودند و هم بیمناک فردای کشور، عدهای همچنان معتقد بودند که مملکت شاه میخواهد و انقلاب کشور را بیسر و سامان میکند. عدهای اما منتظر بودند که کشور به دست انقلابیها بیفتد تا هر چه زودتر نظم پیدا کند.
منبع: یزدانی، رضا، حجره شماره دو: خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، تهران، انتشارات سوره مهر، 1399، ص 142- 139.
[1]. آیتالله محمد دانشزاده قمی، معروف به «محمد مؤمن»، روحانی مبارز و انقلابی و از فقهای شورای نگهبان و عضو مجلس خبرگان رهبری از استان قم بود. او در سال 1397 دار فانی را وداع گفت.
تعداد بازدید: 745