انقلاب اسلامی :: ماجرای عکاسی از امام در نجف

ماجرای عکاسی از امام در نجف

18 بهمن 1400

در سال 1352 یا 1353 که به عراق رفته بودم، یک روز به حاج آقا مصطفی گفتم که آقا بگویید که من می‌خواهم تعداد زیادی عکس از ایشان بگیرم، اما نه عکس شیخی که فقط صاف بنشینند و تکیه بدهند و عبایشان روی دوششان باشد، ایشان برنامه عادی خودشان را انجام بدهند و کاری به کار من نداشته باشند. حاج آقا مصطفی گفت خیلی خوب به امام گفت و ایشان گفتند مانعی ندارد. آن روز غروب به اتفاق آقای دعایی آمدم حرم امیرالمؤمنین(ع) گفتم از آنجا شروع کنم. امام وارد حرم شدند و نمازشان را خواندند و رفتند گوشه‌ای و مشغول ذکر و دعا شدند، من هم عکس می‌گرفتم. آن شب بعد از شام به امام گفتم، من می‌خواهم دوستان ما دفتر کار شما و میز کار شما را با پاپ و واتیکان مقایسه بکنند. حاج آقا مصطفی یک ساعت اجازه دادند پیش شما باشم. گفتند شما همیشه اجازه دارید باشید.

فردا قبل از ظهر مجدداً رفتم منزل امام، قبل از اینکه به اتاق کارشان بیایند تعدادی عکس گرفتم. امام آمدند بالا و مشغول کار شدند و نامه‌هایی نوشتند و بعد بلند شدند که وضو بگیرند و آماده شوند برای رفتن به مسجد. صادق قطب‌زاده در این سفر همراهم بود. وقتی از منز امام بیرون آمدم و به وی ملحق شدم، به وی گفتم عجب عکس‌های تاپی است روی اینها حسابی می‌توانیم تبلیغ بکنیم. با قطب‌زاده رفتیم منزل آقای شیخ نصرالله خلخالی و یک چایی خوردیم. ناهار مهمان آقای صدر بودیم. فردا بعدازظهر قرار بود دوباره بروم وقتی که امام می‌آیند توی حیاط می‌نشینند از آنجا هم عکس بگیرم. رفتم خانه دوربین را نگاه کردم می‌خواستم فیلم را زودتر بدهم چاپ شود، دیدم شماره فیلم روی صفر است. تعجب کردم گفتم فیلم گیر کرده؟ نچرخیده؟ رفتم به یک عکاسی گفتم فیلم را در بیاور و چاپ کن. او رفت و در تاریکخانه و آمد و گفت فیلمی توی دوربین نیست! من خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم. حتی به خود عکاس شک کردم ولی کاری نمی‌توانستم بکنم. خیلی پکر و دلخور به حاج آقا مصطفی ماجرا را گفتم. گفت مهم نیست دوباره می‌گیریم. گفتم به آقا چه می‌گویی؟ گفت: می‌گویم که فیلم ضایع شده است.

ماجرای آن فیلم را بعداً می‌گویم. فردا بعدازظهر دوباره رفتم که از امام عکس بگیرم. منزل امام حیاط کوچکی داشت بعدازظهر که می‌شد یک طرف که سایه بود یک فرش می‌انداختند و ایشان دو ـ سه ساعتی آن‌جا می‌نشستند وقتی آفتاب بالا می‌آمد، فرش را می‌بردند طرف دیگر پهن می‌کردند. ایشان تازه آمده و نشسته بود. جلوی ایشان از این پاکت‌های مقوایی پُر از نامه بود که داشتند پاسخ می‌دادند، مقداری کاغذ و یک کتاب هم دم دستشان بود. با حالت‌های مختلف از ایشان عکس انداختم. دو ـ سه بار عینک‌شان را جابه‌جا کردند. گفتم آقا، این اگر دسته عینک جور نیست چشم شما را اذیت می‌کند. گفتند نه این پیچ‌اش شُل شده سُر می‌خورد. گفتم با پیچ‌گوشتی کوچولو می‌شود این را درست کرد. گفتند به عینک من کاری نداشته باش! گفتم به عینک شما کاری ندارم به چشم شما کار دارم!

یک نیم ساعتی سه ربعی این طرف حیاط بودیم بعد آن طرف را فرش کردند و امام بلند شدند که بروند آن طرف. در این لحظه، حاج آقا مصطفی رسید و احوالپرسی کرد و گفت راضی هستی؟ گفتم بسیار و بعد به امام گفتم به خاطر اینکه عکس‌ها یکنواخت نباشد، اگر اجازه می‌دهید حاج آقا مصطفی پهلوی شما بنشینند و یک عکس دو نفری از شما بگیرم. حاج آقا مصطفی به شوخی گفت اگر این عکس دست ساواک بیفتد ممکن است برای آقا ایجاد دردسر و مشکل کند! امام بلافاصله گفتند وجود تو برای من دردسر است نه علم ساواک! سه ـ چهار تا عکس هم از امام و حاج آقا مصطفی گرفتم که در بخش عکس‌ها چاپ شده است.

حاج آقا مصطفی بیست دقیقه‌ای نشست و رفت. امام به من گفتند بس است دیگر. گفتم بسیار خوب اجازه بدهید وسایل را جمع کنم و بروم. گفتند نگفتم برو، گفتم بس است. من هم گفتم چشم و نشستم. میوه آوردند مقداری میوه خوردم و بلند شدم و خداحافظی کردم. یک اتفاق بامزه‌ای هم موقع خروج افتاد. منزل امام دو در داشت دفعات قبلی همیشه از بیرونی می‌آمدم. این‌بار از حیاط که داشتم بیرون می‌رفتم به اشاره امام از در اندرون که به کوچه مجاور باز می‌شد قصد خروج داشتم به جای در، پرده آشپزخانه را کنار زدم یک خدمتکاری مشغول کار بود. خودم را کنار کشیدم. آقا گفتند: درب خروج او یکیه. گفتم: می‌بخشید بی‌اطلاع و بی‌‌خبری این تبعات را دارد. گفتند: نه، تحفه‌ای هم نبود!

یک‌بار دیگر هم تعدادی عکس از امام گرفتم آن زمان هنوز سیداحمد آقا به نجف نیامده بود. این بار به دست و دلبازی دفعه قبل نبود و تعداد کمی عکس انداختم. یادم می‌آید وقتی رفتم بالا به اتاق امام دیدم که کتاب افضل‌الجهاد نوشته آقای حاج سید جوادی روی میز کوچک کنار جایگاه ایشان قرار داشت و در یک عکسی که انداختم این کتاب دیده می‌شود. کتاب شوهر آهوخانم نوشته علی‌محمد افغانی هم در میان کتاب‌ها بود که خیلی برای من جالب بود که امام چه کتاب‌هایی را می‌خواند البته به خودم جرأت ندادم ببینم از کتاب چه مقدار خوانده شده است.

حالا می‌رسیم به ماجرای آن فیلم که توی دوربین نبود. آن فیلم چه شد؟ ما با قطب‌زاده آمدیم بیروت، در بالکن مجلس شیعیان نشسته بودم آقای صدر به من گفتند فیلمی که از آقای خمینی عکس گرفتی چه شد؟ آیا دست بعثی‌ها افتاد؟ من یک لحظه در دلم به قطب‌زاده شک کردم. در دلم گفتم آقای صدر از کجا می‌داند قصه را؟ منتهی به روی خودم نیاوردم که یک چنین چیزی در ذهنم هست، دایی‌جان گفتند که من اگر این فیلم را برای تو پیدا بکنم چه فکر می‌کنی؟ گفتم دو چیز یا اینکه ارتباطی با حزب بعث دارید می‌گویید بروند و از آن کاسی فیلم را بگیرند و بیاورند، یعنی این‌قدر نفوذ روی سازمان‌های جاسوسی عراق دارید که عناصر نفوذی شما می‌روند و این فیلم را می‌آورند، یا اینکه کلاغی خبر آورده برای شما. ایشان به من گفتند برای اینکه ناراحت نشوی می‌گویم، چون می‌بینم خیلی ناراحت هستی، این فیلم پهلوی آقای قطب‌زاده است. قطب‌زاده گفت من می‌خواستم به تو یک تعلیم سیاسی و حفاظتی بدهم، که این‌جور بی‌محابا نباشی، از عراق تو می‌توانستی این دوربین را هر طوری هست با خودت بیرون بیاوری، اما با عکس نه، اگر عکس‌ها را سر مرز می‌گرفتند، چه می‌کردی؟ گفتم اتفاقاً قضیه بر عکس است، اگر ظاهر کرده بودم عکس‌ها را می‌دادیم به دوستان و پراکنده می‌کردیم. به هر حال به هر نیتی و هر دلیلی بود، فیلم پیدا شد و جمعاً شد دو حلقه فیلم 36 تایی از امام.

 

منبع: طباطبایی، صادق، خاطرات سیاسی ـ اجتماعی دکتر صادق طباطبایی، ج 1، جنبش دانشجویی، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، 1387، ص 121 - 126.



 
تعداد بازدید: 560


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: