انقلاب اسلامی :: دستگیری و شکنجه برای همکاری اجباری با ساواک

دستگیری و شکنجه برای همکاری اجباری با ساواک

02 اسفند 1400

بعد از گذشت مدتی از آزادی‌ام، در تیرماه 1352 مجدداً کلاس‌های عربی مسجد محمدی در کوچه‌ زیبا را شروع کردم ولی این جلسات یکی دو ماه بیشتر طول نکشید و به دلیل حساسیت‌های موجود مجدداً تعطیل شد. این حساسیت‌ها ادامه داشت تا اینکه در 23 تیر 1354 مجدداً دستگیر و زندانی شدم. ماجرا از این قرار بود که از سال 1348 که از زندان اول آزاد شده بودم تقریباً سالانه یک‌بار ساواک مأموری به منزل ما می‌فرستاد تا خودم را به ساواک معرفی کنم و در آنجا مورد بازجویی قرار گیرم. آنان با سوالاتی مانند مشغول چه کاری هستی و یا دوستانت چه کسانی هستند سعی می‌کردند تا ارزیابی جدیدی از آخرین وضعیت من داشته باشند. در تیر1354 هم ساواک نامه‌ جدیدی را برای احضار من فرستاد. آن روز که ساواکی به منزل ما آمده بود من مسافرت بودم عصر به تهران رسیدم پدر و مادرم به من اطلاع دادند که این احضاریه آمده است. بنابراین فردای آن روز یعنی 23 تیر 1354 به محل کمیته نزدیک وزارت خارجه رفتم و به داخل یک اتاق هدایت شدم. در آنجا فردی که خود را «تهرانی» می‌نامید شروع به احوالپرسی و بازجویی از من کرد و من هم مطابق معمول هر سال جواب می‌دادم. او این بار صحبت‌هایش را طولانی‌تر کرده و در پایان هم به من گفت: باید به آنها اعتماد کنم و ایمان داشته باشم تا خوشبخت شوم.

تهرانی که بعداً معلوم شد سربازجو است به من گفت: «ببین محمد (منظورش پیامبر اکرم(ص) بود) گفته ایمان بیاورید تا خوشبخت شوید. بنابراین باید به ما ایمان داشته باشی و اعتماد کنی».

من در آن موقع هنوز متوجه صحبت‌هایش نشده بودم و منتظر ماندم تا بفهمم که منظورش چیست تا اینکه گفت: «اگر می‌خواهی سالم و راحت زندگی کنی باید با ما همکاری داشته باشی». من که تازه متوجه حرف‌هایش شده بودم گفتم: «من اعصاب و حوصله‌ این کارها را ندارم و نمی‌توانم هیچ همکاری‌ با شما داشته باشم». اما او اصرار داشت که اگر همکاری نکنی پرونده‌ای را که الان داری تکمیل می‌کنم و با پرونده‌سازی جدید مجبور هستی سال‌های زیادی را در زندان سپری کنی و عاقبت کارت هم مشخص نخواهد بود؛ پس بهتر است عاقلانه فکر کنی و دست از مخالفت و کله‌شقی برداری و تنها هر چند مدتی یک تماس با ما داشته باشی و همکاری محدودی با ساواک را برای زندگی راحت و خوشبختی خودت بپذیری. او در حدود دو ساعت با من حرف زد و جواب من هم کاملاً منفی بود. در واقع در آن شرایط تنها چند راه بیشتر وجود نداشت: یکی اینکه همکاری با ساواک را بپذیرم که این مسئله برای من ممکن نبود. راه دوم این بود که همکاری را نپذیرم و به زندان بروم و راه سوم اظهار همکاری و سپس فرار از طریق مرزها و یا همکاری با گروه‌های مسلح بود که در آن زمان مبهم‌ترین وضعیت را به دنبال داشت. بنابراین با توجه به اینکه عضویت در این گروه‌های مسلح هم به دلیل درگیری درون سازمانی این گروهک‌ها و عدم اعتماد به آنها، عاقلانه نبود، بنابراین مطمئن‌ترین و بهترین راه، مقاومت در برابر این خواسته بود تا اینکه موجب آزادی و یا زندانی شدنم شود. در آن شرایط مقاومت من و اصرار آنها سبب شد که در همان روز به زندان کمیته فرستاده شوم.

پس از انتقال من به زندان کمیته، یک دست لباس زندان به من دادند و لباس‌ها و وسایل شخصی‌ام را گرفتند و فردای آن روز مرا برای بازجویی فرستادند. مسئول بازجویی فردی به نام کمالی بود. در این بازجویی آنها مجبورم کردند تا به طور دقیق و مفصل تمام کارهایی را که کرده‌ام به صورت جزیی بنویسم تا از این جزئیات بتوانند بهانه‌ای برای پرونده‌سازی پیدا کنند و از این طریق مرا مجبور به همکاری با ساواک کنند.

مثلاً یکی از بازجویان پرسید: «مرجع تقلید تو کیست؟» من که از امام خمینی تقلید می‌کردم، ابراز نکردم و در پاسخ گفتم: «آیت‌الله میلانی». بازجو شروع به فحاشی کرد که تو دروغ می‌گویی.

این بازجویی‌ها ادامه داشت و در همه‌ آنها هم موکداً توصیه می‌شد که اگر تنها هر بیست روز یک‌بار با ما در تماس باشی همین الان آزاد می‌شوی. اما من هرگز حاضر به قبول این پیشنهاد نشدم. بنابراین شکنجه و بازجویی‌ها به شدت ادامه داشت به گونه‌ای که حتی برای تحت فشار گذاشتن بیشتر من، کمالی مرا به اتاق شکنجه حسینی که شکنجه‌گر معروف آن زمان بود فرستاد. پشت در اتاق حسینی، من و چند زندانی دیگر را در حالی‌که چشم‌های ما بسته بود نگه داشتند تا با شنیدن فریاد نعره و فریاد کسانی که در داخل شکنجه می‌شدند، خود را ببازیم و قبل از ورود به اتاق حسینی اعتراف کنیم. در داخل اتاق حسینی انواع شکنجه اعمال می‌شد: یکی را با کابل می‌زدند و دیگری را به آپولو بسته بودند و نفر سوم را هم آویزان کرده بودند و مدام هم به آنان فحش و ناسزا می‌گفتند. بالاخره مرا به داخل اتاق بردند و به تخت بستند و با زدن کابل به قول معروف از ما پذیرایی کردند. بعد از آن هم دوباره برای بازجویی به اتاق کمال فرستادند. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه یک روز بازجوهای همراه کمالی که به شدت از دست من کلافه شده بودند با مشت و لگد و کابل به من حمله کردند و در نهایت هم گفتند که این نوع وظیفه است و تو باید آن را بپذیری! من هم در جواب آنها تأکید کردم که تنها حاضرم تعهد بدهم که بعد از آزادی زا زندان به فعالیت سیاسی مشغول نشوم. در این لحظه یکی از آن بازجوها نیشخندی زد و گفت: «به‌به! بارک‌الله رستم دستان از زابل پیام فرستاده که من دیگر به شما کاری ندارم و به ما امان نامه داده که دیگر به مبارزه‌ سیاسی نمی‌پردازم! فکر کردی که تو کی هستی و یا چه کاری می‌توانی بکنی!؟»

یکی از آنها می‌گفت: «فکر نکنی اگر قبول کنی، تاج و شیفون به سرت می‌زنیم! نخیر! این وظیفه‌ات است باید قبول کنی».

این شکنجه‌ها و بازجویی‌ها در حدود سیزده روز طول کشید تا اینکه آنها از همکاری من ناامید شدند. با این وجود کمالی در بازجویی‌ها همیشه به من می‌گفت: «اگر پیشنهاد ما را نپذیری پرونده‌ای برایت درست می‌کنم که پانزده سال در زندان بمانی و بعد از پایان دروه‌ حبس هم آزادت نخواهیم کرد». در واقع این مسئله درست بود چون در آن زمان، زندانیان سیاسی، وقتی که مدت حبس‌شان تمام می‌شد، آزاد نمی‌شدند و ساواک به این دلیل که آنان در زندان مهارت بیشتری برای فعالیت‌های سیاسی از سایر زندانیان آموخته‌اند مانع آزادی آنان می‌شد. بنابراین در آخرین روز زندان آنان، گزارش صوری جدیدی تهیه می‌شد و با حکم جدیدی به این اتهام که ساواک نسبت به رابطه‌ آنان با فعالیت‌های ضد امنیتی، مشکوک است بعد از آزادی چند ثانیه‌ای مجدداً به زندان برمی‌گشتند. این نوع زندانیان معروف به «زندانی‌های فرجی» شده بودند؛ یعنی تا فرج امام زمان باید در زندان بمانند و تنها فرج آنان با ظهور امام زمان ممکن است. این اصطلاح فرجی‌ها حتی در داخل ساواک هم معروف شده بود و آنها هم به این زندانیان، زندانی‌های «فرجی» می‌گفتند. کمالی و سایر بازجوها هم با این ترفند به دنبال این بودند که مرا مجبور به همکاری کنند، اما ناامید شدند.

 

منبع: خاطرات احمد منصوری، تدوین مهدی جاودانی‌مقدم، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، ص 141 - 145



 
تعداد بازدید: 614


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: