16 اسفند 1400
با ورود حضرت امام، به سالن مهرآباد، صدای تکبیر فضا را پر کرد. نظم جمعیت بههم خورد و مردم مشتاق و منتظر، با فریاد تکبیر، ورود و حضور ایشان را خوشآمد گفتند.
شب قبل از ورود امام، به بچهها گفته بودم که هیچکس به امام نگاه نکند، چون حواستان پرت میشود و از مأموریت خود باز میمانید. به آنها گفته بودم: «بعدها ایشان را زیاد خواهیم دید ولی لحظه آمدن ایشان حواستان پرت نشود.»
قبل از آنکه سخنرانی حضرت امام شروع شود، صدای فریادی توجهم را جلب کرد. نزد مأموری که در راهپله گذاشته بودیم، رفتم و پرسیدم: «چه خبره؟» او در حالیکه به بنیصدر اشاره میکرد، گفت: «این آقا میخواد بیاد پایین.»
بنیصدر با ناراحتی گفت: «من دکتر بنیصدر، مشاور آقای خمینی هستم؛ به من اجازه نمیدهند بیایم پایین.»
ما برای اینکه جایگاه امام شلوغ نشود، مأمورانی گذاشته بودیم تا از ورود افراد جلوگیری کنند. به وی گفتم: «آقا! اینجا نظم داره؛ هر جایی که باشید، فرقی نمیکنه؛ صدای امام موقع سخنرانی همه جا پخش میشود؛ ولی حالا که دوست دارید، بفرمایید.»
با استقرار حضرت امام در جایگاه مخصوص، سرود زیبایی خوانده شد. سرودی که در آن لحظه خوانده شد، مو بر تن هر مرد و نامردی راست کرد. چنان فضایی ایجاد شده بود که هرکسی را تکان میداد و آن سرود – که توسط بچههای مدرسهای خوانده شد – به قدری ما را تحت تأثیر قرار داد که قادر به توصیف آن نیستم. آن سرود – که برای چند لحظه در سالن طنینانداز شد – در واقع حرف دل ما بود؛ مثل اینکه داریم خواستههایمان را با امام مطرح میکنیم. وقتی «خمینی ای امام» سراسر فضای آنجا را پر کرد، همه بر خود لرزیدند. در همه حالت عجیبی به وجود آمده بود. به نظر من اگر بدترین تروریستها مأموریت انجام کاری را داشتند، در آن جمع، قادر به انجام آن نبودند، چرا که در آن لحظهها غیر از صفا و صمیمیت چیز دیگری دیده نمیشد.
بعد از پایان سرود، حضرت امام به ایراد سخن پرداختند. نمیدانم آیا بیانات آنوقت ایشان روی نوار ضبط شد یا خیر، چون من ندیدم آن سخنان در رسانهها پخش شود. ممکن است امکانات صوتی و تصویری برای آن روز پیشبینی نشده بود. ایشان در آن روز ضمن سخنان خود فرمودند: «...ما تازه قدم اول را برداشتهایم؛ فکر نکنید که کار تمام شده است...»
امام در پایان بیانات خود فرمودند: «من از اینجا عازم مزار شهیدان هستم...»
بعد از شنیدن سخنان پرمعنی و گهربار حضرت امام، دوباره به باند فرودگاه آمدیم؛ چون ماشینها در آنجا توقف کرده بودند. برادران نیروی هوایی اصرار داشتند امام را سوار همان بنز آبی رنگ کنند، که ما گفتیم: «برنامه از قبل تدارک دیده شده و ماشینی که قرار است ایشان را به بهشتزهرا(س) انتقال دهد، از قبل تهیه شده است.»
حاج مهدی عراقی، امام را به طرف ماشین بلیزر راهنمایی کرد. امام عقب نشستند و آقای عراقی هم در کنارشان. آقای رفیقدوست هم راننده بود.
ماشین حرکت کرد. ما هم بهطور منظم، پشت سر ایشان از باند فرودگاه خارج شدیم و از آنجا به طرف خیابانها حرکت کردیم. حرکت ماشینهای اسکورت مطابق همان نقشه از قبل تعیین شده بود.
از پیچ فرودگاه گذشتیم. تصمیم داشتیم در بلوار عریضی که منتهی به میدان آزادی میشود، طبق برنامه حرکت کنیم. در آنجا با انبوه جمعیتی روبهرو شدیم که به استقبال آمده بودند و با دیدن ماشین حامل حضرت امام، پروانهوار دور آن حلقه زدند. دیگر حرکت ماشینها با مشکل روبهرو بود، چه رسد به اینکه بخواهیم آنگونه که از قبل در نظر داشتیم حرکت کنیم.
بلیزر وارد خیابان شد. انبوه جمعیت دور تا دور ماشین را گرفتند. فقط میدانم یک لحظه بلیزر از زمین بلند شد؛ باور کردنی نبود؛ به خود گفتم: «خدایا به فریاد برس...»
دیگر حرکت ماشینها در اختیار خودمان نبود. این مردم بودند که آن را جلو میبردند. به دوستانی که همراه من بودند،گفتم: «بچهها اسکورت بی اسکورت. در این جمعیت اسکورت معنی نمیدهد.» بعد هم شیشه ماشین را پایین دادم و از مردم خواستم راه را برای حرکت ماشینها باز کنند.
به طرف میدان انقلاب در حرکت بودیم. ماشین حامل امام از ما جلوتر بود. مردم که دیده بودند ما پشت سر ایشان حرکت میکنیم، ریخته بودند روی ماشین ما و هر چه اصرار میکردیم که آقا پیاده شوید، کسی گوشش بدهکار نبود. یادم میآید از یکی از آنها خواهش کردم از ماشین فاصله بگیرد یا لااقل از بالای آن پایین بیاید، او در جواب گفت: «این ماشین اسکورت امام است. پس به ماشین امام خواهد رسید، من هم از این جدا نمیشوم. میخواهی مرا با اسلحهات بکش؛ هر کاری میخواهی بکن؛ من از این ماشین جدا نمیشوم.»
عصبانی گفتم: «یک وقت با مغز میخوری روی زمین و کار دست ما میدی.»
خونسرد گفت: «... جان خودمه، دوست دارم فدای امام بشه؛ یا میمیرم یا امام را میبینم... باید امروز امام را ببینم.»
قرار بود حضرت امام در دانشگاه تهران توقف کوتاهی داشته باشند و بعد از آن به بهشتزهرا(س) بروند. برای همین وارد میدان انقلاب شدیم. کثرت جمعیت به اندازهای بود که گاهی دیدن بلیزر ممکن نبود. تمام تلاشمان این بود که فاصله را با ماشین ایشان کمتر کنیم، اما ماشین ما چون دقایقی روی آب اینطرف آنطرف میشد. ارادهای از خود نداشتیم. در این گیرودار، یکدفعه متوجه شدیم ماشین امام دیده نمیشود. هرچه تلاش کردیم، نشانی از آن پیدا کنیم، بینتیجه بود.
با توجه به شلوغی بسیار زیاد خیابان انقلاب، ماشین امام موفق نشد به دانشگاه برود و از همانجا مسیر خود را عوض کرد. بعد از آن ما دیگر نتوانستیم ماشین ایشان را پیدا کنیم و مجبور شدیم به بهشتزهرا(س) برویم. نزدیک بهشتزهرا(س)، یکی از آقایان را دیدیم و از ایشان جویای حال امام شدیم. گفت: «هلیکوپتر آمده و ایشان را برده است...»
به دلیل ازدحام جمعیت، ادامه مسیر بسیار دشوار بود. برای همین هم ماشین حضرت امام نتوانسته بود به حرکت ادامه دهد و ناچار برای رسانیدن امام به بهشتزهرا(س) از هلیکوپتر استفاده شد. هلیکوپتر نیز با تأخیر زیاد موفق به آوردن حضرت امام به آنجا گردید. به همین دلیل ما تصمیم داشتیم به مدرسه رفاه برویم تا شاید در آنجا به ما بگویند که حضرت امام کجا هستند، چون در آن موقع نگران امنیت ایشان بودیم.
در برگشت به آیتالله دکتر بهشتی برخورد کردیم. رفتم نزد ایشان و گفتم: «آقا! ما ماشین امام را گم کردیم. اصلاً نمیدانیم هلیکوپتر، ایشان را کجا برد؛ حالا چهکار کنیم؟»
آقای بهشتی در حالیکه قدمزنان به طرف بهشتزهرا(س) میرفت، گفت: «خدای امام از امام مراقبت میکند. شما تکلیفتان را انجام دادید؛ میبینید که با این جمعیت هیچ کاری از دست شما برنمیآید؛ برگردید و سلاح و امکاناتتان را جمع کنید؛ امام میآیند.»
گمان میکردیم بلیزری که حضرت امام در آن نشسته بودند، به اقامتگاه مورد نظر رفته است. بنابراین به آنجا رفتیم تا از آقای رفیقدوست جویای احوال امام شویم، ولی گفتند آن ماشین به طرف بهشتزهرا(س) رفته است تا اگر لازم شد، باز هم جهت استفاده امام به کار گرفته شود. انتظار تا عصر به طول انجامید. لحظهها خیلی سخت و دشوار میگذشت. آقای حاج مهدی عراقی را دیدیم و از او جویای حال امام شدیم. ایشان هم که مثل ما نگران بود، گفت: «انشاءالله میآیند...»
فهمیدم که هیچکس نمیداند ایشان کجا هستند. در آن موقع یاد حرفهای آیتالله بهشتی افتادم که وقتی نگرانی شدید ما را دید، گفت: «همان طوری که شما برای رسیدن به امام مشکل دارید، دشمن هم مشکل دارد. دشمن هم الان با این جمعیت عظیمی که در خیابانها ریخته است، قادر به انجام هیچ کاری نیست. به صلاحش هم نیست کاری بکند. لذا شما به اقامتگاه بروید، وضو بگیرید و نماز بخوانید. برای سلامتی امام هم دعا کنید... همه کارها با اسلحه نیست...»
به ذهن آوردن این سخنان، به من آرامش داد. برای همین به سوی مدرسه رفاه حرکت کردم.
مدرسه رفاه بسیار شلوغ بود. همه در تلاش و تکاپو بودند. آقای عراقی برایمان خبر آورد که آیتالله بهشتی گفته است. «باید این مدرسه را از نظر امنیتی کاملاً زیر پوشش قرار دهید.»
من فهمیدم که امام را مخفیانه به این مدرسه آوردهاند. آقای رفیقدوست هم از ما خواست برای استراحت به منازلمان برویم و ساعت ده شب برای حراست از مدرسه رفاه در آنجا حاضر باشیم.
از آن شب به بعد، نگهبانی ما شروع شد.
منبع: خاطرات اکبر براتی، تهران، حوزههنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 120 – 124.
تعداد بازدید: 532