01 فروردین 1401
از سال 56 – 55 من مورد تعقیب بودم. ولی مرا دستگیر نمیکردند و ملاحظه میکردند، چون میدانستند، دستگیری کسی که در این شهر (گرگان) فامیل بزرگ و دوستان زیادی دارد، کار دشواری است. به خاطر همین تا جایی که توانستند تحمل کردند. اما بالاخره به دنبال سخنرانیها و فعالیتهایی که کرده بودم، مرا در روز 15 خرداد سال 57 دستگیر کردند.
دستگیری بنده به این شکل بود که روز 15 خرداد سال 57 میخواستم برای اقامه نماز جماعت ظهر و عصر به مسجد آذربایجانیها بروم که دیر شد. وقتی با ماشین به فلکه مازندران رسیدم دیدم جلوی درب مسجد مأموران پلیس ایستادهاند و در مسجد هم خبری نیست. لذا من آنجا پیاده نشدم و رفتم در خیابان مقابل یعنی خیابان آیتالله طالقانی (ایران مهر جنوبی قدیم) پیاده شدم و برگشتم به طرف مدرسه امام صادق(ع)، باز دیدم پلیسها در آنجا هم منتظر هستند. به طرف مدرسه آمدم و داخل شدم، در حالی که هنوز نمیدانستم آنان در صدد دستگیری من هستند. قصد خواندن نماز را داشتم که یک نفر وارد مدرسه شد. به دنبال او نیز، شخص دیگری آمد که لباس فرم نداشت. سپس سرگرد «طاهری» - که ظاهراً سمنانی بود – در حالی که باتومی در دست داشت، وارد شد به من اشاره کرد که: بفرما! از مدرسه بیرون آمدم. مرا سوار ماشین کردند و به شهربانی بردند. در جلوی شهربانی، تجهیزات زیادی به چشم میخورد که نشانگر وحشت آنان از حمله مردم بود. این، بدان جهت بود که میترسیدند مردم به خاطر دستگیری من، اقدامی بکنند. از طرف دیگر، در آن روز مأموران به تیراندازی شدیدی دست زدند و دیگر کسی جرئت حرکت به طرف شهربانی را نداشت. وقتی وارد شهربانی شدم همان شب، عدهای از دوستان را دیدم که به صف ایستاده بودند. اینها عدهای از راهپیمایان روز 15 خرداد بودند که آنها را قبل از من دستگیر کرده و بدانجا آورده بودند.
در آنجا رئیس اداره اطلاعات شهربانی از من پرسید شما را در کجا گرفتند؟ گفتم که بنده را در مدرسه گرفتند. گفت: در مدرسه گرفتند یا در جلوی مسجد؟ شاید دو سه بار این سؤال را از من پرسید. بعد من فهمیدم که راهپیمایی آن روز (15 خرداد سال 57) را من اصلاً خبر نداشتم. چون کار همه راهپیماییها را ما خودمان تنظیم میکردیم. البته همان روز، همزمان با من یک آقای دیگری را هم در جای دیگر دستگیر کردند که یک فشاری به او آوردند و او اظهار پشیمانی کرد و آزاد شد.
ولی وقتی من دستگیر شدم برخی از فامیلهای ما از جمله حاج سیدعلیاکبر طاهری و پسر عمویم که در مقامات بالایی بودند از شهربانی و احتمالاً از سرهنگ قهرمانی خواسته بود که مرا آزاد کنند. او گفته بود ما حرفی نداریم. اما او آدم تندی است و در پاسخ به سؤالات ما حرفهای تندی زده که ما اصلاً نمیتوانیم کاری بکنیم، ما فلانی را هم گرفته بودیم، ولی وقتی حملهای به او کردیم، او اظهار پشیمانی کرد. ولی وقتی به آقای طاهری گفتیم چرا وارد این کارها میشوید؟ گفت: مراجع تقلید امر کردهاند ما هم وارد شدهایم. گفتیم حالا مراجع تقلید اگر به شما دستور بدهند که آدم بکش، شما باید آدم بکشید؟ ایشان گفتند: بله میکشم و این جهاد میشود.
زمانی که این سخنان را گفتم، رئیس اطلاعات از صحبتهای من سرخ شد و بیرون رفت. ولی من به معاون او که سید هم بود، گفتم: شما که میگویید ما مسلمانیم، سیدیم، مکه رفتیم، اگر مرجع تقلید امر کرد: کشتن یعنی جهاد، تو به عنوان یک مسلمان چه کار میکنی؟ حالا در اتاق اطلاعات که ممکن است شنودی باشد.
او در جوابم گفت: من هم جهاد میکنم.
ضمناً در آنجا – شب اول – چون رئیس زندان مرا میشناخت و ماه رمضان به مسجدم میآمد و در قرآنخوانی شرکت میکرد، ایشان نگذاشت که مرا به زندان ببرند و لذا آن شب را روی تختهای شیفت نگهبانی خوابیدم. فردای آن روز هم مأموران آمدند، سر مرا تراشیدند و طوقهای لعنتی را هم به گردنم انداختند و از من عکس گرفتند. بعد هم بردند و داخل سلول انفرادی زندان انداختند که چند صباحی در آنجا بودم. در حین بازجویی، جوانان دستگیر شده را شکنجه میکردند که ببینند من در شنیدن نالههای آنان، چه حالتی پیدا میکنم. خوب، من نیز نمیخواستم به اینان ضعف نشان بدهم، از این جهت، استقامت میکردم و این امر برایشان بسیار مایه تعجب بود. جلسه دوم بازجویی نیز، به همین شکل ادامه یافت. بچهها را میآوردند در اتاقی، نزدیک به اتاق بازجویی من، آنان را کتک میزدند و شکنجه میکردند، تا صدایشان به گوش من برسد و روحیهام تضعیف شود، و بدینسان بازجویی ادامه داشت.
یکی دیگر از شیوههای مأموران رژیم برای تضعیف روحیه، تکرار بعضی از سؤال و جوابها بود. برای اینکه ثابت کنند که – مثلاً – شما راست نمیگویید و به کارتان ایمان درستی ندارید و یا به هر دلیل دیگر، بسیاری از سؤالها را تکرار میکردند. من نیز، بدان توجه داشتم و بعضی وقتها میگفتم: این سؤال تکراری است و جواب هم، همان است که دادهام.
به هر حال، چند بار مرا بازجویی کردند و حدود پنج روز هم، مرا در بازداشتگاه و زندان نگه داشتند.
در خلال این مدت، مرا به دادگاه نظامی بردند، که اصلاً فکرش را نمیکردم. بعدها فهمیدم که یکی از طلبههایی که اعلامیه پخش میکرده دستگیر نموده و به دادگستری فرستاده بودند. دادگستری هم ترتیب اثری بدان نداده بود. از طرفی طلبه مزبور اعتراف کرده بود که اعلامیه را از من گرفته است. از این جهت، مرا به دادگاه نظامی نزد سرهنگ طیبی فرستادند. در آنجا مسائلی را به من نشان میدادند که میخواستند در من ایجاد رعب و وحشت نمایند و پروندهای برایم تشکیل بدهند. ابتدا مرا به اتاقهایی بردند که روی دیوارهای آنها عکسهایی بود از افرادی با چهرههایی خیلی خشن و چشمهایی کذایی و بعد هم بالایش نوشته شده بود: آهای! مواظب باش اینجا دادگاه نظامی است.
در دادگاه نظامی سؤالاتی کردند. سؤال مهم آنان این بود که: شما از چه کسی تقلید میکنید؟
گفتم: من تقلید نمیکنم.
آن سرهنگ پرسید: یعنی احتیاط میکنی؟
گفتم: نه! من بعد از چند سالی که در نجف بودم، از بعضی از مراجع عالیقدر اجازة اجتهاد گرفتهام.
از حضرت «آیتالله شاهرودی» و «حضرت آیتالله آقا میرزا محمدباقر زنجانی»، که بیشتر درسهایم را نزد ایشان خواندهام و از حضرت «آیتالله آقای حاج میرزا هاشم آملی» مدارک اجتهاد گرفته بودم. بعد از این هم، در حدود ده – یازده سال در نجف به تحصیل اشتغال داشتم تا سال 1350، که حدود هجده سال در نجف بودم.
به هر حال سرهنگ مزبور میخواست که بگویم، من مقلد «امام» هستم و همین را در پروندهام ضبط کند. اما موفق نشد. البته آنان میدانستند که حرکت من، در ادامه حرکت امام خمینی است، ولی میخواستند یک چیزی را به صورت سند داشته باشند.
حتی در آنجا عبارتی به کار بردم که شاید تعبیر به خودستایی میشد و عبارت خوبی هم نبود، گفتم: من آن طرف اجتهادم. (یعنی از مرحله اجتهاد عبور کردهام) قاضی هم که یک سرهنگ مؤدبی بود پروندهام را بست و دیگر به خود اجازه سؤال و پرسش نداد. سپس آنها برای من کفالتی تنظیم کردند که معنایش این بود که من آزاد میشوم و خودم هم مطمئن و بر این اعتقاد بودم که با گرفتن کفالت آزاد خواهم شد. ولی فردای آن روز که فکر میکردم آزاد میشوم و حتی پسر شهیدم (سیدمحمدطاهر طاهری) برایم لباس و مقداری پول آورده بود که مأموران تحویل نگرفته بودند. مأموران آمدند به زندان و به من گفتند وسایل خود را جمع کن. فکر کردم لابد میخواهند مرا آزاد نمایند؛ ولی مرا به اطاق رئیس زندان بردند و در آنجا رئیس زندان با من در مورد مسائل مربوط به انقلاب صحبت کرد و میخواست مرا به شکلی منصرف کند. میگفت: وضع فرق کرده است، دولت در فکر اصلاحات است.
من هم برعکس میگفتم: انقلاب به صورت سیلی است که هر جایش را بخواهید جلوگیری کنید از جای دیگر رشد خواهد کرد و پیش میرود.
سپس در آنجا ورقهای به دست من دادند که حکم تبعید من به یاسوج بود.
منبع: خاطرات آیتالله حبیبالله طاهری گرگانی، تدوین غلامرضا کوهی، تهران، سوره مهر، 1388، ص 121 - 125.
تعداد بازدید: 632