15 فروردین 1401
پارامونت یکی از خوابگاههایی بود که تقریباً 20 الی 30 تن از دانشجوهای مذهبی مثل مهندس وحدتی، علی دوستحسینی، محمد دوستحسینی (که دو تا برادر بودند) رضا کاشانی، علیاصغر سلطانی و دوست و هماتاقی او آقای نقیبی، دوست و هماتاقیام آقای حبیبزاده و چند تن از بچههای مذهبی یزدی و اصفهانی در آن خوابگاه ساکن بودند. ساواک دو مرتبه به این خوابگاه حمله کرد. ساعت نزدیک 11 ـ 12 شب و یا حدود یک صبح بود که فریاد یکی از دانشجوها بلند شد که دارند مرا میگیرند و میبرند. تا صدا بلند شد همه به طبقه پایین آمدیم. در راهروی خروجی که به درِ خروجی خوابگاه منتهی میشد یکی از دانشجوها را گرفته بودند و میکشیدند. دانشجو خودش را به زمین چسبانده بود که نرود در همین لحظه که مثلاً هشت متر مانده بود به در برسند ما که حدود 30 تا دانشجو بودیم به راهرو رسیدیم. مأمور ساواک وقتی دید که همه هجوم آوردند آن دانشجو را رها کرد و دانشجو به خوابگاهش برگشت. از یک طرف خیلی خوشحال بودیم که توانستیم این دانشجو را از دست ساواک آزاد کنیم و از طرف دیگر ناراحت شدیم که چطور حمله کردند تا یک دانشجو را بگیرند. چون میدانستیم ممکن است اینها دوباره حمله کنند، لذا کتابهای مهممان را یک جوری جاسازی کردیم که پیدا نکنند.
کتابی از شریعتی داشتم که ممنوعه بود. شریعتی صبغه مخالفت با ظلم را در صحبتهایش داشت، گرچه خیلی واضح علیه رژیم صحبت نمیکرد ولی همیشه به کنایه میگفت و همینقدر کافی بود تا کتابهایش ممنوعه باشد. کتابهایش به شکل کتابهای جلد سفید و بدون اسم چاپ میشد و اسم کتاب داخلش بود. کتاب ولایت فقیه حضرت امام را نیز داشتم. این دو از کتابهایی بودند که اگر از کسی میگرفتند مجازات شدیدی داشت. افراد خیلی میترسیدند که یک وقتی کتاب ولایت فقیه یا کتابهای شریعتی و یا اعلامیههای امام را از آنها بگیرند. در بالکنمان یک کارتونی بود که پیاز، سیبزمینی، خرتوپرت و وسایل خانه داخلش میگذاشتیم. این دو کتاب را زیر این وسایل داخل کارتون گذاشته بودم. چهار پنج روز بعد از قضیه تظاهرات دانشگاه ادبیات به پارامونت حمله کردند. فکر کردم به خاطر من آمدهاند و خواستم به اتاق بغلی بروم. طبقه چهارم و پنجم خوابگاه بودم، بین بالکن ما با بالکن خوابگاه بغلی یک متر یا 90 سانتیمتر فاصله بود و تردد در آن کار خیلی خطرناکی بود، ولی فکر میکردم اگر بروم تو اتاق بغلی از اینکه بگیرنم در امان هستم چون داشتند محکم به در لگد میزدند.
وقتی میخواستم به آن طرف بروم، نگاه کردم و دیدم مأمورها به داخل اتاق بغل رفتند و طرف خودش در حال متواری شدن است، این طرف را نگاه کردم و دیدم این طرف نیز همینطور است، به روبهرو نگاه کردم و دیدم روبهرو نیز همینطور است. تا ببینم چه خبر است در اتاقم را با لگد شکستند و داخل شدند و شروع کردند به مشت و لگد زدن، بعد بلندم کردند و رو به دیوار ایستادم. ملافهای کف اتاق گذاشتند و تمام کتابهایم را که حدود 150 ـ 200 جلد میشد، جمع کردند و روی ملافه ریختند و گره زدند. همه دوستهایم را گرفته و چشمهایمان را بستند و به طبقه همکف بردند و سوار ماشینمان کرده و به ساواک بردند.
در سالن ساواک همانطور که چشمهایمان بسته بود، گفتند دو زانو بزنید و سر را زمین بگذارید. همه به این شکل تا صبح نشسته بودیم و یکییکی میآمدند و بچهها را به محوطه ساواک میبردند و با آنها صحبت میکردند. بعضیها را که میدانستند کارهای نیستند و یا به عنوان اینکه کارهای هستند ولی خبری از آنها نداشتند و یا با آنها آشنا بودند، آزاد کردند. نزدیک صبح تقریباً بیست تن از کل دانشجوهایی که شب گرفته بودند، از جمله من و چند تن از دوستانم مانده بودیم. ما را به شکنجهگاه بردند، یک جایی بود در محوطه ساواک که پله میخورد و پایین میرفت و بعد وارد اتاقی میشد که زیرزمین بود و اصلاً پنجره نداشت، فقط یک در ورودی داشت و یک لامپ از سقف آن آویزان بود. وقتی در بسته میشد دیگر صدای کسی از آنجا بیرون نمیرفت. اول گفتند: «لباست را در بیاور». پیراهم را درآوردم... بعد دست و پایم را به تختی که در اتاق بود، بستند و شروع به شلاق زدن کردند. نمیگفتند که چه میخواهند فقط همین طوری میزدند. نزدیک پنج شبانهروز در آنجا بودم، چند دقیقهای مثلاً 5 دقیقه، 8 دقیقه، یک ربع هر چقدر که میشد به کف پاهایم شلاق میزدند و بعد باز میکردند و میگفتند دور اتاق بدو. این کار برای این بود که کف پا تاول نزند تا زخم بشود و نتوانند باز بزنند. دویدن بعد از شلاق خوردن به سختی همان شلاق خوردن دردآور بود و آدم واقعاً مستأصل میشد که بخواهد راه برود و بعد از دویدن دوباره به تخت میبستند. چندین مرتبه این کار را کردند، اینقدر زخمها عمق پیدا کرده بود که نزدیک سه سال محل تاولهای شلاق در کف پاهایم مانده بود. همچنین یک وسیله شبیه باتوم داشتنند که حدود 50 ـ 60 سانتیمتر طولش بود. داخلش باطری یا چیز قابل شارژی بود که از آن برق بیرون میآمد. وقتی به بدن میزدند بدن را کلاً مرتعش میکرد و حالت خیلی وحشتناکی به آدم دست میداد... زیر گلو پوست نازکی داشت که وقتی باتوم برقی را زیر گلو میگذاشتند حالت گردن جمع و انقباض ماهیچه پیدا میشد بعد صدای انسان شبیه صدای حیوان و خیلی بدصدا و گوشخراش میشد و اینها از این صدا لذت میبردند. در این پنج شبانهروز اصلاً اجازه خوابیدن، نداشتم و فقط چند دقیقهای گوشه دیوار سرم را دو طرف کنج دیوار میگذاشتم و طوری خودم را به دیوار تکیه میدادم و لحظاتی میخوابیدم. سربازی در آنجا بود و نگهبانی میداد که نخوابم و تا چشمم را روی هم میگذاشتم، محکم پایش را به زمین میزد که بلند شو، بلند شو جناب سروان آمد. همان کلمه جناب سروان آمد برایم وحشت خیلی فراوانی داشت و نمیگذاشت دوباره بخوابم. از جهت اینکه نخوابیده بودم به شدت در سختی، ناراحتی و استرس بودم و واقعاً مثل آن شلاقها ناراحتکننده بود. روز دوم یا سوم بود که مرا به طبقه بالا بردند تا مطالبی بنویسم و من هم یک سری مطالبی که به آنها واقف بودند؛ مثلاً در مسجد نماز جماعت میخواندم، سخنرانی میکردم و اسم دوستانم مثل احمد جلالی، احمد توکلی و رضا کاشانی که با هم بودیم و آنها را نیز دستگیر کردند را نوشتم. آن زمان روی مهندس رجبعلی طاهری که از فعالان سیاسی شهر شیراز بودند، آیتالله محیالدین حائری و حجتالاسلام مجدالدین محلاتی شک داشتند که با آنها در ارتباط باشم و من اصلاً ننوشتم که با آنها مرتبط هستم. مطالبی که نوشته بودم را تا گرفت، پاره کرد و دور ریخت؛ یعنی ما از تو یک موضوعی را میدانیم که ننوشتهای و دوباره به پایین برو. باز مرا به پایین بردند و شروع به شکنجه، ضربه و شلاق زدن کردند. ساعتها در اتاق شکنجه مرا سرپا نگه میداشتند و بعد از چند ساعت یکی بدو بدو از پلهها پایین میآمد و دستم را میگرفت و محکم دست روی نبضم میگذاشت و تند تند بالا میبردم که بیا جناب سرهنگ کارت دارد. انگار چیزی دیر شده، خبری پیش آمده یا موضوعی را فهمیدهاند که خیلی اهمیت دارد و میخواهند سر ثانیه جواب بدهم. حالت رفتوآمد همین نگهبان زندان ساواک خودش خیلی وحشتآور و یک نوع شکنجه بود. آنجا دو نفر افسر بودند، افسری به اسم آرمان که چاقتر و مهربانتر بود و دیگری سروان دهقان که لاغراندام و بلندقد بود. دهقان خیلی خشن بود و کتک و شلاق میزد، آرمان مثلاً مهربانی میکرد که حرف بیرون بکشد. میگفت چرا میزنید، بچه خوبی است و حرف میزند، دستش را باز کنید، انگار یک آدم مهربانی آمده و اگر کسی واقعاً خیلی مستأصل بود، مجبور میشد به او اعتماد کرده و صحبتهایی کند. یکی از کارهای خیلی خطرناک و دردناکی که انجام میدادند، این بود که دستها را از پشت میآوردند و با دستبند به هم میرساندند. فاصله اینجا حدود 30 سانتیمتر میشود، یک نفر یک دست را میگرفت و نفر بعدی دست دیگر را، و به زور از پشت گردن و از پهلو به پایین و بالا میکشاندند بعد با دستبند به هم میبستند که خیلی دردآور بود. شانهها، آرنج و مچ به شدت درد میگرفت و تمام پنجهها سیاه میشد، به این نوع شکنجه «دستبند قپانی» یا «قپونی» میگفتند. فریاد میکشیدم و آرمان پایین میآمد که چرا این را بستی، این بچه خوبی است و حرف میزند، از این بیچاره چه میخواهید دستش را باز کنید لذا دستم را باز میکردند. میگفت: «بگو ببینم با کی ارتباط و رفتوآمد داشتی؟» سعی میکرد مرا به حرف بکشد. چندین مرتبه مثلاً 10 تا 15 مرتبه مرا به دستبند قپانی بسته بودند و به شدت تمام این سیستم از شانه تا مچ دست و انگشتها را تحتفشار خیلی فراوانی میگذاشتند. در این شرایط از بهداشت، شستشو، حمام، تعویض لباس خبری نبود و دستشویی رفتن خیلی سخت بود و نمیتوانستم مسواک بزنم و اکثر دندانها خراب میشد و میریخت. تمام دست و پا و لباسهایم خونی و کثیف بود. روی دیواری که به آن تکیه میدادم به اندازه قد انسان، پر از لکههای خون بود و جای سر بچهها که به دیوار تکیه داده بودند آنجا افتاده بود. یک جای دیوار اثر شلاق مانده بود، چون در حقیقت شلاق نبود بلکه کابل بسیار محکم و سفتی بود. میخواستند به سر بزنند به دیوار خورده و جا انداخته بود که این صحنهها برایم خیلی وحشتناک بود. نماز میخواندم ولی نمیدانم چطوری. در آنجا فحش و توهین فراوان بود و موقع زدن، مرتب فحش میدادند. اولین برخوردی که با من کردند این بود که گفتم اسم من فرتوکزاده است. کلمه «فرتوک» برایشان کمی ناآشنا بود اما خودشان را به آن راه زدند که این اسم آشناست و گفتند تو جهود هستی، در حالی که انگشتری عقیق دستم بود، ریش داشتم و میدانستند در دانشگاه امام جماعت بودم. گفتم: «جهود نیستم». گفتند: «پس چرا اسمت فرتوک است؟» یکی از شکنجهگرها به مسخره پرسید: «چه کاره هستی؟» گفتم: «دانشجوی پزشکی سال پنجم هستم.» گفت: «این میخواهد رئیس بهداری شود.» فکر میکرد که دانشجوی پزشکی هستم و هدفم از اینکه در شهر شیراز شلوغ کرده و اعتصاب میکنم و با رژیم مخالف هستم این است که میخواهم رئیس بهداری شوم. او فکر میکرد که آرزوی خیلی بزرگم، این است که میخواهم رئیس بهداری شوم. یکبار در اتاق شکنجه ایستاده بودم که یکی از دوستانم به نام دوستحسینی (برادر کوچکتر از این دو برادر) را به اتاق شکنجه آوردند و جلوی او مرا زدند. جناب سروان شروع به زدن سیلی، لگد، شلاق، فحش دادن کرد و من هم مطابق آموزشی که از رادیو مجاهدین دیده بودم به محض اینکه ضربه میزدند، خیلی بلند فریاد میکشیدم که یعنی خیلی دردم آمد تا اینها شدت ضرباتشان را کمتر کنند. بعد از اینکه جناب سروان و سرباز بیرون رفتند، دیدم که دوستحسینی بیچاره رنگ و رویش پریده و مثل گچ سفید شده، گفتم: «دوستحسینی نترس خیلی خبری نیست و الکی داد کشیدم، نگران نباش و هول نکن». با اینکه واقعاً ضربات، واقعی بود و درد هم درد واقعی بود ولی نمیخواستم وحشت بر او مستولی شود و کار خلافی انجام دهد؛ مثلاً همکاری با ساوک را به عهده بگیرد. روز پنجم باز مرا به بالا بردند، دوباره نوشتم و همانها را برایشان تکرار کردم. همان روز به زندان عادلآباد شیراز فرستادند و از آنجا پس از مدتی با گرفتن ضمانت و وثیقه ملکی که یکی از اهالی شیراز گذاشت، موقتاً تا تشکیل دادگاه آزاد شدم.
این بار اول بود که به شکل جدی دستگیر شدم و به زندان عادلآباد رفتم و در زندان انفرادی بودم. در طبقه همکف نزدیک 30 الی 34 سلول وجود داشت که همه آنها را ما بچههای دانشجو پر کردیم و هر کسی در یک سلول بود. به دلیل اینکه با اکثر آنها آشنا بودم خیلی احساس ناراحتی نمیکردم، در ضمن اینکه بالاخره میدانستم که کارهایی که انجام میدهم این پیامدها را دارد و خیلی دور از ذهن نبود. ولی آن موقع بعضیها بودند که به گروه میآمدند و برای چنین چیزی آماده نبودند و فکر نمیکردند که کارشان به این جاها برسد، لذا خیلی ناراحت بودند و گریه میکردند. آنها غصه میخوردند، حرف نمیزدند و غذا نمیخوردند ولی گروه ما، یعنی من، کاشانی و دوستحسینی در این مرحله خیلی ناراحت نبودیم و انگار این هم یکی از صحنههای زندگیمان است. چند روز گذشت و جمع مهندس طاهری و آقای حائری را گرفتند و دیدم که همه رفیقهای جلسه جمعه صبحمان را آوردند. آقای محیالدین حائری و مهندس طاهری را به همراه عدهای از دانشجوهای آن جلسه داخل آوردند. علیرغم اینکه با آقای حائری آشنا و دوست بودیم، معلوم نکردیم که با ایشان رفتوآمدی داریم. البته خودشان گفته بودند که هیچ تماسی با ما نگیرید. در طول بیست روز، یک ماهی که در انفرادی بودم اصلاً با آقای حائری تماس نگرفتم، نه ایشان با من صحبت کرد و نه من با ایشان صحبت کردم تا بگوییم ما با همدیگر آشنا نیستیم. چند وقت گذشت و برادر ایشان، آیتالله آقا صدرالدین حائری را گرفتند و به زندان آوردند. بعد از مدتی گفتند که هر کسی میتواند با قراری یا ضمانتی بیرون برود تا دادگاه برقرار شود. یکی از اهالی شهر سند ملکی را آورد و برای چند نفر از ما سند گذاشت و همه را آزاد کرد، لذا بیرون آمدیم و سراغ فعالیتهای زندگیمان رفتیم.
تب و تاب: خاطرات دکتر محمدرضا فرتوکزاده، تدوین سمیرا عظیمی گلوجه، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1394، ص 89 - 98.
تعداد بازدید: 574