29 فروردین 1401
در زنجیره دستیگریها نوبت به اینجانب رسید. در منزل امام بودم که اطلاع یافتم مأموران بعثی برای دستگیریم به مدرسه آیتالله بروجردی که حجرهام در آنجا بود و به تمام جاهایی که خبر داشتند رفت و آمد دارم، حتی کوفه و کنار شط فرات جایی که محل شنای طلاب بود مراجعه کرده و برای پیدا کردنم همه جا را زیر نظر قرار دادهاند.
مدت سه روز در خانه امام مخفی شدم؛ اما آنان همچنان در جستوجویم بودند و آقای شیخ نصرالله خلخالی متولی مدرسه بروجردی را تحت فشار قرار دادند که فلانی باید خود را معرفی کند. از امام(ره) کسب تکلیف کردم و امام(ره) در حالی که به شدت متأثر بودند، فرمودند: «من چه بگویم؟!» با حاج آقا مصطفی و سایر دوستان نیز صحبت کردم، ولی به جمعبندی مشخصی نرسیدم؛ نه امکان فرار بود، نه برای مدت طولانی میشد مخفی ماند و نه سرنوشت و آخر خط دستگیر شدن معلوم بود. برخلاف داخل ایران که امکان جابجایی و مخفی شدن در هر شهر و روستایی وجود داشت، در عراق فقط در نجف آن هم در مکانهایی شناخته شده، محدود بودیم. وضعیت زندانها و شیوه برخورد بعثیها با زندانیان نیز، از ایران بدتر بود.
شب سوم شهید محمد منتظری به خانه امام آمد و آخر شب به اتفاق به کوفه، به منزل آقای شریعتی رفتیم و ایشان تا پاسی از شب استدلال میکرد که ارجحیت دارد خودم را به سازمان امنیت عراق معرفی کنم. سرانجام فردا صبح تا روبهروی در ورودی الامنالعام نجف، بدرقهام کرد و حقیر با پای خود وارد ساختمان شدم و به اتاق رئیس مراجعه کردم. بعد از چند دقیقه برخوردها خشن شد و بعد از ساعتی به کربلا منتقل و در آنجا زندانی شدم. در همین اثنا، مأموران با شکستن قفل، حجرهام را تفتیش کرده بودند و گذرنامهام را آوردند. هنگام خروج از کربلا از مأموران درخواست کردم از نزدیک صحن امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) عبور کنیم که آخرین سلام را تقدیم کنم، ولی آنان استنکاف کردند، هر چند بعضی از آنان قلباً موافق بودند و متأثر، اما گفتند که اجازه ندارند.
در مرحله بعد به زندانی در بغداد انتقال یافتم و از آنجا به زندان بعقوبه منتقل شدم. گرما در اوج بود و انبوه جمعیت زندانی که عموماً ایرانی بودند و بعضاً سالهای طولانی در آنجا بودند، در فضای باز و بدون سقف به سر میبردند. در آنجا دلپذیرترین نعمت، امکان استقرار در سایه دیوار بود که در اوج گرما یعنی ظهر سایهای وجود نداشت.
بعد از چندی راهی زندان خانقین شدم. هنگام ورود به زندان خانقین، در یک لحظه مرحوم شیخ محمدحسین املائی را در حال خروج از محوطه زندان دیدم. زندان خانقین دارای سالن مسقف بزرگی بود با هوای بسیار گرفته و خفه و تقریباً تاریک، مملو از جمعیت زندانیان. از همه جا و همه چیز بیاطلاع بودم و پاسخ هر سئوالی با خشونت و توهین همراه بود، اما مسیری که طی کرده بودم، نشان از اخراج به سوی ایران داشت. اطمینان بر دستگیری در آن سوی مرز به دست ساواک و زمینگیر شدن در ایران و تأثر شدید از عدم زیارت وداع ائمه و فراق همیشگی از امام خمینی(ره)، دلشکستهام کرده بود. حجتالاسلام سیبویه، امام جماعت حرم حضرت ابوالفضل(س) نیز در همین زندان به سر میبرد. یک روز عصر که با هم از حرمان مجاورت و زیارت ائمه و دور شدن از امام(ره)، صحبت میکردیم ایشان نذر مجربی را یادم داد و حقیر بعد از نماز مغرب صیغه نذر را خواندم و به نماز عشا ایستادم. در اثنای نماز، فریاد مأموری که از پشت پنجره زندان، اینجانب را صدا میزد، بگوشم خورد. پس از سلام نماز، خود را به در سالن رساندم، اما کسی نبود. به مأمور نگهبان گفتم: «آن نامی که صدا زدند، من هستم.» او دوید و آنان را صدا زد. برگشتند و گفتند: «چرا جواب ندادی؟» گفتم: «نماز میخواندم.» با عجله حرکتم دادند؛ حتی نگذاشتند عمامهام را درست کنم. لباسهایم را نیمهکاره پوشیدم و دویدم. به اتومبیل وانتی که روی اتاق آن تیربار نصب بود و یک نفر پشت آن ایستاده بود، به همراه چهار مأمور دیگر که در دو طرف عقب وانت نشسته بودند، سوارم کردند. کف عقب وانت به حالت سجده قرارم دادند و چهار یوزی را روی گردهام گذاشتند و با سرعتی جنونآمیز حرکت کردند. بعد از یک ساعت و اندی متوجه شدم وارد بغداد شدهام. به ساختمان بزرگی وارد شدیم. از شیوه انتقال و برخورد مأموران به نظر میآمد که از اخراج منصرف شدهاند و بنای اعدام دارند. وقتی به اتاق افسر کشیک برده شدم، سلام کردم؛ اما افسر مزبور تسبیحم را از دستم کشید و روی زمین انداخت و با پا خرد کرد و مقدسات را به فحش و ناسزا گرفت. با آن که زندانی بودم، ولی باز هم دستور داد، هر چه داشتم بگیرند و بعد دستور داد مرا ببرند. در اتاقی را در یکی از طبقات بالا باز کردند، وارد شدم و مجدداً در را قفل کردند. چند نفر در اتاق بودند. کردی که در اثر شکنجه، تمام بدنش خونآلود بود و بوی تعفن گوشتهای گندیده بدنش، فضا را پر کرده بود و عربی که در اثر شکنجه، دیوانه شده بود و یکسره هذیان میگفت و به همه چیز و حتی مقدسات فحش میداد و از درد مینالید و ایرانی جوان و شیکی که میگفت: «من خلبانی هستم که با فانتوم به عراق گریختهام و پناهنده شدهام، ولی آنها به من اطمینان نکردهاند و زندانیم کردهاند.» کف اتاق از موزاییک بسیار کثیفی بود و میان اتاق سوراخی بود که محل رفع حاجت زندانیها بود. گرمای شدید و بوی تعفن، انسان را خفه میکرد. خلبان ایرانی تا صبح از روشهای شکنجه و بازجویی و ناخن کشیدن و غیره گفت. صبح اول وقت در باز شد و صدایم زدند. شهادتین را گفتم و خارج شدم. به اتاق رئیس برده شدم. ژنرالی پشت میز نشسته بود. سلام کردم، او به احترام بلند شد و جواب سلامم را به گرمی داد. باورم نمیشد فکر میکردم طعنه است و مقدمه برای برنامههای بعدی. زنگ زد، چای آوردند. فکر دیگری به ذهنم خطور کرد که شروع به صحبت کرد و گفت: «ما را ببخشید، اشتباه شده است! سلام ما را به سید برسانید. (آنجا امام را به سید تعبیر میکردند.) به ایشان هم بگویید که اشتباه شده، سوءتفاهم پیش آمده و...» و ادامه داد: «تا چند دقیقه دیگر سیدحسن میآید دنبال شما و با هم میروید.» نه صحبتهایش را باور کردم و نه میدانستم سیدحسن کیست، ولی چیزی اظهار نکردم. ژنرال گفت: «شما آزادید. میتوانید در محوطه قدم بزنید.» و در همان حال مأموری که لباس شخصی داشت، وارد شد و با هم به اتاقش رفتیم. حالا همه چیز و همه کس در آن محیط صد درصد عوض شده بود، هر چه بود، احترام بود و مهربانی! همدلی بود و اظهار همسویی «ما با شما همفکر و برادریم، شاه دشمن مشترک ما است، ما همه چیز در اختیار شما میگذاریم. اسلحه میدهیم، آموزش میدهیم.»
همان سناریوی کلی تهدید و تطمیع تکرار میشد. پیام مستقیم به ما و پیام غیرمستقیم به امام(ره). در این حال سیدحسن آمد. منظور از پیشوند سید در اینجا به معنی آقا بود یعنی آقا حسن یا حسن آقا. طوری با هم برخورد کردیم که آنان نفهمیدند ما دفعه اول است که همدیگر را میبینیم و میشناسیم. مجدداً به اتاق رئیس آمدیم و با خداحافظی، از مرکز مزبور خارج شدیم و به خانه سیدحسن رفتیم. نزدیک ظهر شده بود. خیلی زود متوجه شدم، آنجا با فضای اعتقادیم سنخیت ندارد. به بهانه عجله برای رسیدن به نجف گفتم: «باید همین الان بروم.» مرا به گاراژ و ایستگاه ماشینهای نجف رساند و عصر همان روز وارد نجف شدم. هنوز از وقتی که یک ختم قرآن در حرم حضرت امیر(ع) هدیه به نفیسه خاتون نواده امام حسن مجتبی(ع) که در مصر مدفون است، نذر کردم بیستوچهار ساعت نگذشته بود که در کنار حرم امیرالمؤمنین(ع) مشرف شدم و دوستان از آزادی و مراجعتم اطلاع یافتند.
بعد فهمیدم که حاج آقا مصطفی بر حسب نظر امام(ع)، به طور غیرمستقیم و به گونهای که به حساب امام نیفتد، از طریق همان سیدحسن که مسئول کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در منطقه بود، برای آزادیم اقدام کرده بود و بدینترتیب به نجف بازگشتم.
منبع: حدیث رویش (خاطرات و یادداشتهای حجتالاسلام والمسلمین محمدحسن رحیمیان)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382، ص 213 - 216.
تعداد بازدید: 657