26 اردیبهشت 1401
این چند روزی که تهران بودیم پاتوقمان مسجد فخریه بود. همان مسجدی که هنگام فرار در سال 53 اول آمدم آنجا و با حاج ابوالحسن ابراهیمی رفتیم خانه آیتالله لنکرانی. حاج ابوالحسن آقای سجادی هم با ما بودند. کلی نان و آذوقه در مسجد جمع شده بود که بین مردم تقسیم میشد. هر از چندی هم میرفتیم دفتر امام و از دستورات خبر میگرفتیم. مرحوم حاج مهدی عراقی و آیتالله مطهری و آیتالله بهشتی پیگیر کارها بودند. در این چند روز رفتیم دیدار آیتالله طالقانی و بدیعزادگان ـ برادر علیاصغر بدیعزادگان ـ و لطفالله میثمی که چشمانش را از دست داده بود. خاطراتی از اوین و قزلقلعه رد و بدل میشد از همان حکایت مفقود شدن و کشته شدن دروغین مصلحتی من تا رسیدیم به روز 21 بهمن 1357. روزی که قبلازظهر تانکها را با هلیکوپتر کبرا، هوایی از باغ شاه به جاهایی در تهران انتقال میدادند و بختیار هم از رادیو رجزخوانی میکرد و مرغ طوفانم سر میداد. اذان ظهر شد. نماز ظهر و عصر را در مسجد خواندیم و آمدیم خانه. من بودم و اخوی حاج محمدحسین و دامادمان سرهنگ ادراکی. سر راه خیار و گوجه و پنیر و نان تازه خریدیم و آمدیم ناهار خوردیم. رادیو هم همیشه پیشمان بود وروشن. خانه بودیم که اخبار ساعت دو شروع شد. از عربدهکشیهای بختیار میگفت که رسید به اطلاعیهای که ساعت 5/4 عصر حکومت نظامی است! تا من این را شنیدم از سر سفره بلند شدم. دیک قالخدیم. گفتم بلند شوید کار تمام شد! اخوی و سرهنگ ادراکی هم بلند شدند، نوعی حالت مریدی داشتند و چون من زندان کشیده بودم همه جوره قبولم داشتند. آمدیم بیرون دیدیم همان طبقچی که گوجه را کیلویی ده تومن به ما فروخته داد میزند:
ـ کیلویی 5 تومن! بدو که تموم شد!!... تا ساعت 5/4 دو ساعت مانده بدو...!
بیمزد و مواجب شده بود مزدور و مبلغ رژیم، آن هم از سر عوامی. گفتم یا گوجهات را بفروش و شعار نده یا جمع کن برو! و دیگر داد نزد. وارد خیابان شاهرضا (آزادی فعلی) که شدیم دیدم تاکسی از آن طرف خیابان دور زد و روی شیشه چسبانده «ساعت 5/4 حکومت نظامی است، همه بروند خانهشان!» تاکسی را نگه داشتم، کمی هم از داد زدن طبقچی آتشی بودم و بلافاصله نوشته را پاره کردم و گفتم چه کسی به شما دستور داده این را بنویسید؟! در همین حین دیدم یک تاکسی دیگر هم همین کار را کرده، به اخوی و سرهنگ ادراکی سپردم از مغازه کتابفروشی آقای اعظمی که همان حوالی بود چند ورق کاغذ و یک ماژیک و نوارچسب بیاورند. هر ماشینی که نوشتهای چیزی در تأیید حکومت نظامی داشت جلویش را میگرفتیم و نوشته «حکومت نظامی لغو است» را میچسباندیم جایش. هر کسی هم مقاومت میکرد یواشکی به گوشش میگفتم؛ ساواک لغو شده یالله برو! و طرف هم از ترس اینکه مبادا متهم به ساواکی بودن بشود و مردم بریزند بزنند، بدون حرفی راهش را ادامه میداد. چون معلوم نبود که شاید همین نقشه ساواکیها باشد. رفته رفته عدهای از مردم و جوانها با ما همراه شدند. نوشتهها را میزدیم به شیشه مغازهها وکتابفروشیها که مردم جمع شدند که: آقا تو مگر کی هستی که این کارها را میکنی؟! جر و بحث شروع شد. سرهنگ ادراکی که محله خودش بود و همه میشناختندش سپر بلای من میشد و معرفیام میکرد که این آدم کلی زندان کشیده و میفهمد چه میکند! عدهای اعتراض میکردند که شما تشنج ایجاد میکنید و امام دستور داده تشنج ایجاد نکنید. در همین حین بود و کمی مانده به ساعت چهار که رادیو اطلاعیهای خواند. دست همه هم رادیو بود و روشن. اطلاعیه امام بود که فرموده بودند نشستن در خانهها حرام است و حکومت نظامی لغو است! همین که اطلاعیه خوانده شد شلیک صلوات بلند شد و یک وقت دیدم روی دست مردم هستم. خیال میکردند از مسئولین رده بالای دفتر امام هستم.
بعد از اطلاعیه جو عوض شد و همه شروع کردند به کمک و من شدم فرمانده عملیات آن منطقه و اولین کارمان بستن سنگر بود. خدا میداند چقدر گونی آوردند. صندوق عقب ماشینهای مدل بالا پر میشد از شن و سنگ و میآوردند ریخته میشد داخل گونیها. اول خیابان ابوریحان قنادی بود که نسکافه میریخت و بین مردم پخش میکرد. تا چشم به هم بزنی جویها را کندند و پر کردند داخل گونیها تا رسید به بتن و دیگر کنده نشد. هر جا که برای کارهای بنایی شن ریخته شده بود با ماشینهای مدل بالا میآوردند. وسط خیابان سنگر زدیم و هر ماشین که میآمد کنترل میکردیم و راه میانداختیم.
گفتم بطری و پنبه و صابون و بنزین وروغن سوخته بیاورید. تا کوکتل مولوتف درست کن که لازم میشود. میدیدی رفته صابون لوکس معطر آورده که میگفتم بروید صابون کهنه بیاورید. گالن را دادم دست اخوی و گفتم بروند از پمپ بنزین روبهرو بنزین بیاورند. کوکتل مولوتفها را داخل یکی از خانههای همان کوچه درست کردیم و طرز استفادهاش را یاد دادم و سپردم که فقط به خرابهای که آن نزدیکی بود بیندازند تا مشتعل شود و به طرف پمپ بنزین نیندازند. عدهای هم میوه و چای و شیرینی میآوردند. فقط هم مسلمانها نبودند، از ارامنه هم بودند که میآمدند و کمک میکردند.
دو سه نفر بودند که اسلحه کمری داشتند و میشناختمشان. از چریکهای فدایی بودند. به آنها سپردم در سنگر باشند که اگر اتفاقی افتاد از آنجا دفاع کنند. وقت مغرب شد و چند نفر در خیابان اذان دادند. ریش سفید محله آمد و از من خواست نماز جماعت بخوانیم و به اصرارشان رفتم جلو و اقتدا کردند به من و نماز جماعت خوانده شد. دو سه نفر موتورسوار هم بودند که خبرگیری میکردند. در چند خانه هم باز بود که اگر نیازی به فرار شد بتوان استفاده کرد. از خانهها غذا میآوردند که مردم بخورند. لحظههایی شیرین و تاریخی بود. پیرمردی ریش سفید و خوش سیما از ساعتی که رادیو پیام امام را خواند، آمده بود در خیابان قدم میزد و جوانها را تشویق میکرد، نماز را هم با ما به جا آورند. ساعت 11 شب بود که من گفتم:
ـ حاجی آقا تشریف ببرید منزل استراحت!
که در جواب من فرمود:
ـ امام فرموده نشستن در خانه حرام است!
از این اعتقاد و اطاعت از رهبری ایشان بیاختیار گریهام گرفت و از دست و روی او بوسیدم. به هر صورت دو نفر از موتورسوارها آمدند که دو تانک از خیابان حافظ دور زدهاند و دارند میآیند اینجا که من آمادهباش دادم. گفتم کاریشان نداشته باشید و فقط سعی کنید با آرامش تانک را غنیمت بگیرید و اگر تیراندازی کردند شما هم بزنید. بار دوم که موتورسوارها آمدند که تانکها میآیند من نگاه کردم به سنگر و دیدم برادران چریک فدایی فلنگ را بستهاند که با یک کلت نمیشود به جنگ با تانک رفت. فوری به همه سپردم وسط را خالی کنند و بروند خیابانهای فرعی. عدهای گفتند دست خالی درگیر میشویم که قبول نکردم.
تانکها تا نزدیک سنگر رسیدند مکثی کردند و بعد آمدند از روی سنگر رد شدند و سنگر را خراب کردند. ما در تاریکی قایم شده بودیم و صحبت میکردیم. دو تیر هوایی اندختند و رفتند به طرف دانشگاه که گفتم دنبالشان برویم. نرسیده به دانشگاه از داخل دانشگاه اینها را بستند به رگبار و درگیری شروع شد که یکی از تانکها غنیمت گرفته شد و آن یکی در رفت.
همان شب خبر پیچید که تلویزیون صحنه تشریففرمایی امام را پخش خواهد کرد. نگو نقشه بختیار بوده که مردم را بکشاند داخل خانهها و کار نیروهوایی و هوانیروز را که از ارتش اولین بیعت را با امام و انقلاب کرده بود تمام کند. نیروهای هوانیروز مشغول تماشای صحنههای ورود امام به کشور بودند که گارد شاهنشاهی میریزد به پایگاهها و درگیری شروع میشود. صداهای عجیب و غریبی بلند شد.
ساعت 3 نصف شب بود که موتورسوارها خبر آوردند: برادران نیروی هوایی را کشتند، به دادشان برسید!
سیل جمعیت راه افتاد به طرف پایگاه هوایی و مردم قسمتی از دیوار پایگاه را خراب کردند وارد شدند و پایگاه هوایی هم در اسلحهخانهها را به روی مردم باز کرد. درگیری شروع شد و از همانجا مردم دیگر امان ندادند. هر جا تانکی، کامیونی از ارتش میدیدند تصرف میکردند. ملافه و پتو بود که از خانهها ریخته میشد به خیابانها برای مداوای مجروحین. ملت همان شب ریخت به خیابان و دیگر آرام ننشست تا کار را تمام کند.
چیزی که کفرم را در میآورد این بود که میدیدی ملت فلان کلانتری را تسخیر میکرد و نیروهای چریک فدایی یا سازمان مجاهدین خلق فوری یک تراکت در دست میگرفتند که این کلانتری توسط چریکهای فدایی خلق ایران تصرف شد. یکی دو بار که دیدم از دستشان گرفتم و پاره کردم و گفتم:
ـ اگر تو بودی برو فلان کلانتری را که درگیری است بگیر نه اینجا را! تو از حساب مردم برای خودت تبلیغات مفت میکنی.
اخوی مانع میشد که چه کار داری ولی من قبول نمیکردم که:
ـ اینها را من میشناسم! حالا وقت عمل است نه تبلیغات. اگر یکی دو نفر سازمانی بوده در تصرف فلان کلانتری، دویست نفر مردم عادی کوچه و بازار بودهاند و جلوتر از همه من و تو بودیم که مردم عادی پشت سر ما.
منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 285 - 290.
تعداد بازدید: 435