انقلاب اسلامی :: افسر شهربانی بی‌حیا

افسر شهربانی بی‌حیا

12 اردیبهشت 1401

خاطره‌ای از این سفرهای استانی [در سال 57 و 56] دارم که ارزش نقل کردن دارد. یک تیم حفاظت مأمور شد به قزوین برود و مستقر شود. بنا بود شاه هم از مازندران بیاید و طی یک مراسم رسمی شهرک صنعتی البرز افتتاح شود. یک تغییراتی در تاریخ مراسم ایجاد شد و ما همچنان مستقر بودیم و در عمل دچار بیکاری و اضافه وقت شده بودیم؛ بنابراین تصمیم گرفتیم دوری در شهر بزنیم و هوایی تازه کنیم. من به همراه یکی از هم‌قطارها به نام «تقی جلودار» لباس شخصی پوشیدیم و برای دو ساعت مرخصی گرفتیم. نیم ساعت قدم زدیم و از دکانی نزدیک شاهزاده حسین که خیلی هم شلوغ بود، بستنی سنتی خریدیم و وارد کوچه خلوتی شدیم که یک ضلع کوچه دیوار باغ بود و در ضلع شمالی همه چند خانه و بناهایی شبیه کارگاه یا انبار که ترددی نداشت. چند قدمی که رفتیم متوجه شدیم اواسط کوچه چیزی غیرعادی جریان دارد. هوا هم گرگ و میش عصر بود، چند درخت توت خیلی قدیمی وجود داشت که چند نفر مابین آن‌ها ایستاده بودند و جروبحث می‌کردند. یکدفعه مردی فریاد زد: «شوهرت غلط می‌کنه. میدم زیر شلاق سقطش کنند.» در جواب هم ناله و التماس زنی به گوش می‌رسید. یک دکان کوچک همان نزدیکی بود که پیرمردی همراه با پسری کوچک روی سکوی جلوی دکان نشسته بودند. صدا که بلند شد پیرمرد با عجله دست بچه را گرفت و داخل دکان رفت و در چوبی مغازه را هم بست و حتی چراغ جلوی در را خاموش کرد. تقی یکدفعه دست من را گرفت و گفت: «نجات! این یارو که داد زد رو شناختم، صبح دیدمش، ناکس افسر شهربانیه.» دیگر خیلی نزدیک شده بودیم. دو مرد قد و قامت‌دار بودند با چانه‌های تراشیده و اتوی شلواری که خربزه قاچ می‌کرد. زن جوانی را تقریباً در محاصره گرفته بودند. زن، چادر گلدار به سر داشت و با حالت آشفته‌ای به درخت تکیه داده بود. یک لنگه دمپایی‌اش هم درآمده بود و یکی دو متر آن طرف‌تر افتاده بود.

با حال نزار و چهره گریانی که به خودش گرفته بود، باز معلوم بود که چقدر زیباست. یکی از دو مرد برگشت طرف ما. معلوم بود غریبه‌ایم. در شهرهای کوچک، آن هم در آن زمان همه ساکنین همدیگر را می‌شناسند. سر و تیپ اتو کشیده‌مان هم با مردم بومی فرق داشت. مردک با رگ گردن باد کرده مثل گرگ تیر خورده نگاه‌مان کرد و در جواب نگاه‌های کنجکاو و متعجب ما غرید: «رد شید پی کارتون برید. موضوع شخصیه.»

رفیقش در کمال وقاحت همچنان زن را تهدید می‌کرد و اصرار داشت با آن‌ها بیاید و اگر مقاومت کند چنین و چنان خواهد کرد و اصلاً به طرف ما نگاه نمی‌کرد، در آن محیط بسته چنان قدرتی داشتند که مشخص بود از کسی و چیزی حساب نمی‌برند. حدس زدم شوهر این زن یا مرتکب خلافی شده یا پرونده و پاپوشی برایش درست کرده‌اند که می‌گوید شوهرت را زندانی می‌کنم. تقی، بوکسور بود و بدن لاغر اما فوق‌العاده تیز و فرزی داشت. جلو رفت. هر دو مرد با خشم و بی‌حوصلگی به طرفش برگشتند. تقی بدون مقدمه و گفتن حتی یک کلمه با سرعتی مثل فیلم‌های بروسلی چند هوک چپ و راست زیر چانه هر دو تای‌شان کوبید که گیج شدند و تعادل‌شان را از دست دادند. با سرعت قرقی دورشان چرخید و مشت‌های سریع و قدرتمندش را به دهان و شکم و صورت هر دو حریف وارد کرد و هر دو را نقش زمین کرد. یکی از آنها بلند شد، اما چون دستپاچه بود، لغزید و سرش محکم به درخت خورد. زن بیچاره دمپایی‌هایش را در دست گرفت و از یک طرف کوچه دوان دوان فرار کرد و ما دو نفر هم در جهت مقابل دویدیم. ته کوچه به میدان کوچک و درب و داغانی ختم می‌شد که پاتوق چرخ‌های طوافی میوه‌فروش‌ها بود. یک قطار شتر هم از بارانداز یا کاروانسرای کهنه‌ای که گوشه میدان بود، بیرون می‌آمد. ما که نفس‌زنان و عرق‌ریزان از کوچه درآمدیم، همه دستفروش‌ها برگشتند و با تعجب نگاه‌مان کردند. شهر را آن‌قدر خوب نمی‌شناختیم که زود راه‌مان را پیدا کنیم و به مقر برگردیم. اما تقی خونسرد بود. نفس‌مان که بالا آمد، برگشت به من گفت: «نجات! ارتشی نباید از این بی‌همه چیزها بترسه. به خدا اگه الان سر راهم سبز شن، یه دندون توی دهنشون باقی نمیذارم.»

گفتم: «تقی روی پیشونی ما که ننوشتند ارتشی! شک ندارم اینا مسلح‌اند. اگه الان ما رو پیدا کنند، اول شلیک می‌کنند، بعد پرس‌وجو می‌کنند کی هستیم و چه کاره‌ایم.»

با هزار زحمت بی‌آنکه از کسی نشانی بپرسیم مسیر را پیدا کردیم و به مقر رسیدیم. در یک خانه بزرگ قدیمی مستقر بودیم که از بیرون تابلو یا نشانه خاصی نداشت، اما داخل خانه مثل مراکز نظامی تجهیز شده بود. خوابگاه و انبار و دفتر و حتی بازداشتگاه داشت. بدون آنکه صدایش را در بیاوریم قاطی بچه‌ها شدیم و شام خوردیم و خوابیدیم. صبح تلگرام رمز واصل شد که مراسم، بعدازظهر انجام می‌شود. ساعت هشت بود که سرگرد آذر ما دو نفر را صدا زد که به دفتر فرماندهی برویم. پشت میز نشست و با عصبانیت چند نفس عمیق کشید و ته خودکارش را چند بار تق، تق، تق روی میز زد و گفت: «حق بیرون رفتن ندارید تا مراسم انجام بشه و به تهران برگردیم، فهمیدید؟»

اینکه به ما دو نفر، آن هم در خلوت این حرف را می‌زد مفهوم روشنی داشت.

من با احتیاط پرسیدم: «مگه اتفاقی افتاده جناب سرگرد؟»

چنان نگاهی به صورتم انداخت که از سؤالم پشیمان شدم. گفت: «به دو مأمور شهربانی حین انجام وظیفه حمله شده، کتف یکی از اون‌ها شکسته، صورت رفیقش هم آش و لاش شده، چه کسی جرأت داره این کار رو بکنه؟! مردم محلی که با اینا درگیر نمی‌شن.»

من و تقی همین‌طور که نیمه خبردار ایستاده بودیم از گوشه چشم نگاه گذرایی به هم کردیم و جیک‌مان در نیامد. سرگرد همچنان با اخم‌های درهم کشیده به سطح میز خیره ماند و با انگشتانش بازی کرد و بعد از یکی، دو دقیقه گفت: «از پزشکی قانونی طول درمان گرفتند. صد هزار تومن دیه معلوم شده.» سرگرد نیم‌نگاهی به ما انداخت و زمزمه کرد: «چشم یکی از مأموران بدجوری آسیب دیده، شاید یکی از چشماش کور بشه. اگه مقصر رو بگیرند، حکم ایجاد نقص عضو به گردن داره. حمله به پلیس اون هم حین انجام وظیفه، هر کی باشه پدرش رو در میارن.»

واضح بود که سرگرد آذر قصد دارد از ما حمایت کند. شاید هم از واحد خودش حفاظت می‌کرد که گرفتار درگیری و پرونده‌سازی برای نیروهایش نشود. اما هیچ وقت نفهمیدیم هویت ما دو نفر برای شهربانی افشا شده بود یا فقط خبر حادثه آن هم در شرایط به خصوصی که شاه قصد ورود به منطقه داشت، به نحوی به مسئولان گارد رسیده بود.

 

منبع: گلدوست، حسین، سرباز شهر ممنوعه، مستند روایی از خاطرات ستوان دوم (افسر گارد جاویدان) مرحوم نجفقلی اسکندری، تهران، انتشارات روایت فتح، 1400، ص 60 - 64.

 



 
تعداد بازدید: 501


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: