19 اردیبهشت 1401
یکی از وقایع مؤثر در تبلور نهضت امام خمینی، شهادت فرزند برومند و دانشمند ایشان، آیتالله سیدمصطفی بود. انتشار خبر شهادت «آقا سیدمصطفی» بسیاری از روحانیون و مؤمنین بیرجند را متأثر نمود. حتی افرادی که با مبارزه میانهای نداشتند در فقدان وی سوختند. در آن شرایط، برپایی مجلس بزرگداشت برای آن عالم فرزانه که یار و مددکار امام بود میتوانست مرهمی بر داغ دل مذهبیون به ویژه تسلای خاطر مریدان ایشان باشد. به همین مناسبت مجلس بزرگداشتی از سوی علمای شهر در مسجد آیتالله آیتی منعقد گردید و از طبقات مختلف مردم در آن مجلس شرکت کردند. من که قبل از این، به دلایلی که گفته شد ظاهراً ممنوعالمنبر شده بودم، همچون سایرین در جمع مستمعین نشسته و منتظر منبری بودم. در حالی که آیتالله نابغ آیتی، آیتالله ربانی و تعدادی از علما و روحانیون در صدر مجلس حضور داشتند، آیتالله «شیخ مهدی فاضل» مرا تعارف به منبر نمود.
گفتم: «مدتهاست که ممنوعالمنبر هستم و از بیان وعظ و خطابه معذورم، به علاوه پدرم تأکید نموده که فعلاً از منبر رفتن خودداری نمایم.» آیتالله فاضل در برابر جمعیتی که هوش و حواسشان به سخنان ما بود، برآشفت و با عصبانیت گفت: «گفته پدرتان قابل احترام است، ولی آنها (مأمورین شهربانی) غلط کردند که شما را ممنوعالمنبر کردند! درثانی شما را از منبر منع کردند، از سخن گفتن که منع نکردند. اشکالی ندارد منبر نروید ولی ایستاده سخن بگویید.» برخی از روحانیون و معتمدین حاضر در مجلس نیز با آقای فاضل همصدا شدند و بر این امر اصرار ورزیدند. من وقتی وضع را اینچنین دیدم، کنار منبر ایستادم و سخنرانی کردم. وضع مجلس ملتهب بود، به گونهای که احساس میشد مستمعین انتظار شنیدن چند کلمه حرف سیاسی دارند. بدینجهت آغاز سخنم را به توصیف شخصیت آقا سیدمصطفی به عنوان بازوی قدرتمند حضرت امام، اختصاص دادم و در ادامه به اهمیت خدمات ایشان به امام و مسلمین، در سایه مرجعیت پدرشان پرداختم. سپس طی سخنانی در انتقاد به سیاستهای دولت و مشکلاتی که صاحبمنصطبان داخل و خارج برای امام و حاج آقا مصطفی به وجود آورده بودند، اشاره کردم!
سخنرانی آن روز اگرچه به صورت بداهه و بدون برنامه قبلی بود اما برای حاضران هیجانانگیز و جالب توجه مینمود. حتی برخی افراد از فرط هیجان تا پایان مراسم اطراف منبر ایستاده و به سخنانم گوش فرا میدادند! من نیز با مشاهده این صحنه، چنان به وجد آمده بودم که در پایان سخنرانی اعلام کردم؛ «تا زمانی که از من رفع ممنوعیت نشود، کنار منبر میایستم و سخنرانی میکنم!»
در پی این سخنرانی مرا به شهربانی احضار کردند؛ نمیدانم در پس پرده چه گذشته بود که نجفی رئیس شهربانی، با من از در صلح و دوستی درآمد!
وی ضمن اظهار تأسف به من گفت: «آقای دیانی! به حد کافی مشکلات ضد اسلامی داریم. شما آرام باشید تا ما به این مشکلات برسیم. همین دیروز چند جوان غریبه را با ماشین کادیلاک توقیف نموده و به شهربانی آوردند که در دبیرستان خزیمه علم کتابهای مسیحیت را توزیع مینمودند. وقتی از آنها بازخواست کردیم، گفتند: با اجازه فرماندار و رئیس آموزش و پرورش این کار را کردیم. من عصبانی شدم و گفتم: رئیس آموزش و پرورش غلط کرده و خیلی بیجا کرده که اجازه داده در دبیرستان اسلامی بین بچههای مسلمان کتاب نصرانیت و ارمنی پخش شود. سپس آنها را تحویل پلیس دادم تا تحتتعقیب قرار داده از منطقه دور نماید...!»
او نهایتاً با کلامی ملین به من توصیههایی کرد و گفت: آزادید، میتوانید بروید!
منبع: اسداللهی گازار، احمد، مریم سبحانیان، شیخ اسماعیل: زندگی و زمانه حجتالاسلام شیخ اسماعیل دیانی، تهران، سوره مهر، 1400، ص 210 - 212.
تعداد بازدید: 487