02 خرداد 1401
در سال 1357 در مسجد امیرالمؤمنین(ع) ورامین منبر میرفتم. رژیم روی روحانیهایی که در آنجا سخنرانی میکردند حساس بود. از آنجا که بسیاری از روحانیهای انقلابی نمیتوانستند در آنجا سخنرانی کنند و ساواک هم میدانست عبدالله کاشانی همان ابوالقاسم اقبالیان است، مسئولان مسجد از من برای سخنرانی دعوت کردند. از تابستان آن سال در مناسبتهای مختلف به آنجا میرفتم.
مقر انقلابیهای ورامین مسجد امیرالمؤمنین(ع) و حسینیه بنیفاطمه بود که هر دو کنار هم در خیابان پیشوا ساخته شده بودند. پیش از من منبریهای انقلابی از شیخ جعفر شجونی تا حاج آقا فلسفی همه و همه به حسینیه بنیفاطمه میآمدند، کمکم، به دلیل سخنرانیهای انقلابی در آن حسینیه، ساواک به آنجا حساس شده و حسینیه را بسته بود. چند ماهی از بسته شدن حسینیه گذشته بود؛ یک روز آقای میررجب و معصوم شاهی، که از گردانندگان آنجا بودند، از من خواستند بروم تا درِ حسینیه را باز کنیم. قرار شد 19 دی ماه سال 1357، به مناسبت سالگرد قیام مردم قم، برای سخنرانی به مسجد امیرالمؤمنین(ع) بروم و بعد از منبر با جمعیت به طرف حسینیه برویم و در آنجا را باز کنیم. آن روز مسجد پُر از جمعیت بود. همه شانه به شانه هم نشسته بودند و جای سوزن انداختن نبود. به بهانه اینکه جمعیت در خیابان ننشینند، در میان سخنرانی من آرام آرام درهای حسینیه را باز کردند. در همین حین، صلوات بلندی از جمعیت گرفتم. مردمی که در خیابان نشسته بودند در میان فریاد صلوات وارد حسینیه شدند، پس از نیم ساعت، حسینیه پر شد از جمعیت، باز هم بسیاری از مردم که در مسجد و حسینیه جایی برای نشستن پیدا نکرده بودند روی آسفالت خیابان نشستند. بالای منبر هر چه میدانستم علیه رژیم گفتم. ذوق و خوشحالی را میشد در چشمهای مردم دید. فاتحه حکومت پهلوی را باید میخواندیم. دیگر کشور جایی برای این خاندان نداشت و باید زود جل و پلاسشان را جمع و شرشان را از سر این مردم کم میکردند: «و مَن أظلمُ ممّن مَّنعَ مساجدَالله أن یذکر فیها اسمهُ وسعی فی خرابها.»[1]
صحبتهایم را با این آیه تمام کردم و از منبر پایین آمدم. مردم، بلافاصله، بلند شدند و با هم به سمت مسجد صاحبالزمان(عج) راه افتادیم تا نماز مغرب و عشا را در آنجا بخوانیم. هنوز آفتاب در آسمان چشمک میزد که جمعیت نزدیک میدان شاه جلوی کیوسک شهربانی رسید. در همین حین، هادی احمدی، یکی از انقلابیهای ورامین، با عجله آمد و در گوشم گفت: «حاج آقا، ممکنه مردم کیوسک شهربانی رو بشکنن و همین کار بهونه دست مأمورا بده که به سمت ما تیراندازی کنن. با مردم صحبت کنین یه وقت چنین کاری نکنن.
نرسیده به میدان، روبهروی ساختمان شهرداری، جمعیت را متوقف کردیم. خودم را به ماشین آتشنشانی رساندم تا بالای آن بایستم و برای مردم سخنرانی کنم. همین که خواستم بالای ماشین بروم، رئیس شهرداری جلویم را گرفت با مشت به سینهاش کوبیدم و او را کنار زدم. بالای ماشین رو به جمعیت ایستادم و گفتم: «مردم، ما بتشکنیم نه شیشهشکن. بنا نداریم شیشه جایی رو بشکنیم. مقصدمون هم مسجد صاحبالزمانه و جایی دیگهای هم نمیریم.»
با صحبتهای من جمعیت کمی آرام شد و همه متوجه شدند که قصد آسیب رساندن به شهربانی را نداریم. راهپیمایی آن روز بدون درگیری تمام شد و خودمان را برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد صاحبالزمان(عج) رساندیم.
منبع: حجره شماره دو، خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، نویسنده رضا یزدانی، تهران، شرکت انتشارات سوره مهر، 1399، ص 136 – 134.
[1]. و کیست ظالمتر از کسی که از مساجد خدا جلوگیری کرد، از این که نام او در آنها برده شود و در ویرانی آنها تلاش نمود؟ (سوره بقره، آیه 114)
تعداد بازدید: 582