16 خرداد 1401
علت دستگیری من مخالفت با جشنهای 2500 ساله بود که در منبرها و سخنرانیهایم به آن میپرداختم. دیگر جرم من پخش رساله امام بودکه در تهران (جوادیه، نازیآباد و راهآهن) و زنجان توزیع میکردم.
منابع تأمین رساله، آقایان محمد منتظری، دعایی و رحیمیان بودند. در قضیه جشنهای 2500 ساله با آیتالله سیدصادق روحانی که از مدافعین امام بود ارتباط داشتم. اما آن چیزی که علت اصلی دستگیری من بود منبرهایی بود که در مسجد ارگ رفتم.
آن سال من برای یک دهه محرم به دعوت آقای توسلی به مسجد ارک دعوت شدم. جمعیت زیادی میآمدند. روز عاشورا یک منبر داغی تحویل دادم.
یک منبری هم در مسجد دارالسلام ابوسعید رفتم. زنجانیها این مسجد را تازه ساخته بودند. در مورد قمه زدن گفتم باید در عاشورا خون ریخته شود ولی خون دشمن، بعد دشمن را مشخص کردم. یک مورد هم درباره امر به معروف و نهی از منکر گفتم، گفتم مردم به امیرانشان بیش از پدر و مادرشان شبیهاند. به سیم آخر زدم و مثالها را گفتم. دهه تمام شد و من به قم برگشتم.
بچهها به من توصیه کردند که خانه را از اعلامیه و کتاب تخلیه کنم. تصور میکردم که محرم مرا میگیرند، نگرفتند، صفر تمام شد ولی خبری نشد. فکر کردم اطلاعاتی به دست ساواک نرسیده است. باز حرفهایم را میزدم. یک روز صبح در خانه را زدند. پدر خانمم خانه ما بودند. کوچه ما کوچه حاج زینل، بنبست عشقی بود. تا در را باز کردم از قیافهها شناختم که ساواکی هستند.
گفتند: فلانی هستی؟
گفتم: بله.
گفتند: بیسروصدا.
سپس وارد حیاط شدند. بعد متوجه شدم که روی پشتبام هم چند نفری رفته بودند. تا توانستند خانه را گشتند. آخرین اعلامیه مجاهدین خلق در جیبم بود. یک فتوایی هم منسوب به امام در جیبم داشتم. تمام کتابها را زیر و رو کردند. خواستند به لباسها دست بزنند که گفتم لباسهای حاجآقاست، دست نزنید. من هم موقعی که میخواستم لباس بپوشم آن قبا را نپوشیدم. هم اعلامیه و هم دفترچه تلفنم توی جیب آن لباس بود.
بعد از آنکه رفتم، چون خواهرم وارد بود و شوهرش را چند بار گرفته بودند، لباسها را گشته و اعلامیه را در آورده بود. من را به ساواک قم بردند. چند تا سؤال کردند و بعد هم مرا به اداره آگاهی بردند و چند تا عکس گرفتند و شبانه به زندان قصر منتقل شدم.
کسب آمادگی برای شکنجه
زمانی که ما را دستگیر کردند نگرانیام این بود که ارتباطات لو رفته است. یکسری کارهایی را که قبلاً انجام داده بودم، مثلاً بدنسازی و آماده شدن برای تحمل شکنجه و مسائلی از این قبیل در دستور کار بود. مدت دو ماه در کورهپزخانه کار کردم و به قول مجاهدین مسائلم حل شد. زدن کابل به کف پا را شروع کردم و از پنج تا شروع شد و به بیست ضربه هم رسیدم تا مقاومت پاهایم را بیشتر کنم.
وقتی به کف پا کابل زده میشود اثرهای زیاد و حساسی به پا داده میشود و آدم خیلی خسته میشود. کف پا پوستش محکمتر است و در مقابل ضربات مقاومت بیشتری دارد. اگر به پوست پا کابل بزنند، پاره میشود و وقتی که سخت میشد دیگر به درد ساواک نمیخورد. دیگر شکنجهها نمیتوانست مستمر باشد. زدن شلاق به پا یک مکانیزم خاصی داشت. آنهایی که کابل میزدند حساب شده میزدند به شکلی که فقط کف پا باشد و نوک کابل به روی پا برنگردد. کابل که میزدند پا باد میکرد و آنها الکل میزدند تا سوزشش کم شود و بعد فرد را میبردند میدواندند تا خون جریان پیدا کند و پا باد نکند. زمانی که پا باد میکرد تاول میزد و اگر چهار یا پنج تا کابل میزدند، آدم از هوش میرفت وقتی هم که زخمها سر باز میکرد یکی دو هفته راحت میشدیم و بازجویی و شلاق در کار نبود.
من یک ماه این حالت را داشتم و خوشحال بودم که از بازجویی خبری نیست. بعد که زخمها خوب شد، دیگر کابل نزدند، فقط آویزانم میکردند.
شکنجه دیگر این بود که دستبند میزدند و داخل قفس میانداختند و یا به بدن شوک الکتریکی وارد میکردند. قفس یک جای آهنی بود که آدم را دو لا، سه لا میکردند و میانداختند داخل آن که خیلی سخت بود. یکی دو ساعت نگه میداشتند بعد که باز میکردند، بلند شدن و حرکت کردن بسیار سخت بود.
آب جوش ریختن یا سوزاندن هم روش دیگری در شکنجه بود. شکنجه دیگر، کابل حسینی بود. اگر کسی تسلیم نمیشد یا حرفی نمیزد به او میگفتند الآن میفرستیمت پیش حسینی.
حسینی از شکنجه کردن لذت میبرد. کابل او از همه کابلها ضخیمتر بود. رویش کندهکاری شده بود و حالت عاج داشت.
شکل دیگر شکنجه، کشیدن ناخن با انبردست بود و دیگری وصل کردن گیره به قسمتهای حساس بدن و دادن شوک الکتریکی، یعنی یک لحظه برق وصل میشد و تمام بدن را میلرزاند و یک سستی به تمام معنا همه وجود آدمی را فرا میگرفت. اختلالات عصبی در انسان ایجاد میشد. بعضیها خون از گوششان بیرون میزد.
بعضی اوقات هم افراد را میسنجیدند که از چه چیزی بدشان میآید. مثلاً به ما فحشهای ناموسی میدادند. مأمور شکنجه من تدین بود که خیلی درشت و هیکلی بود. آن اوایل که محاسنم را نزده بودند، فندک میگرفت زیر محاسن و میسوزاند یا اینکه آنها را میکند. در حالی که آویزانم کرده بودند چند تا کابل به صورتم زد به شکلی که پنج ماه کبودی آن مشخص بود.
بدترین دوران بازجوییام، آن اواخر بود که بیخودی میبردند و میآوردند. نه حرفی برای پرسش داشتند و نه ما حرفی برای گفتن. پایم زخم بود، یک پایم هم کاملاً زخم بود و نمیتوانستم زمین بگذارم. یک هفتهای زمینگیر بودم. صورتم را کابل زده بودند و آثارش مانده بود.
پنج متهمی که در اختیار بازجو بود رو به دیوار مینشستند و مطلبی اگر بود روی صندلی دستهدار نشسته و مینوشتند. شکنجه هم اغلب در آن اتاق بود.
همانطور که نشسته بودیم من یک وقت احساس کردم که پشت سرم آب گرم ریختند. لباسم خیس شد. یک لحظه برگشتم دیدم بازجو در مقابل دیدگان افراد دارد روی من ادرار میکند.
یکی دیگر از ترفندهای آنها این بود که فردی به نام شاه علیزاده را که دانشجوی ضعیفی از نظر اعتقادی بود، فرستادند پیش من که یک شب یواشکی در گوش من گفت من را فرستادهاند از شما برایشان خبر ببرم.
منبع: دهه پنجاه: خاطرات حسن حسنزاده کاشمری، علی خاتمی، محمدکاظم شکری، تدوین فرامرز شعاع حسینی، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، عروج، 1387، ص 71 - 74.
تعداد بازدید: 557