30 خرداد 1401
صبح بیست و سوم بهمن بود که رادیو خبر داد محوطه زندان اوین مینگذاری شده است. به دلم افتاد بروم اوین. من و سرهنگ ادراکی و اخوی رفتیم دانشگاه که مرکز اصلی مبارزه بود. ماشین خواستم تا برویم اوین. گفتند مینگذاری شده که گفتم من خودم مینیاب هستم، برویم! سه نفر ما، سه نفر هم از دانشگاه سوار یک پیکان شدیم و آمدیم اوین. پیکان مال یکی از آنها بود. نرسیده به اوین پلی بود که مردم نزدیک پل تجمع کرده بودند. پیاده شدیم. گفتم که مینگذاری چه بسا دروغ باشد ولی باید از آسفالت حرکت کنیم و اگر دیدیم جایی کنده شده از آنجا نرویم که ممکن است مین باشد. مردم را کنار زدیم و چون در این فاصله لباس نظامی پوشیده بودیم مشخص بودیم و راهمان دادند. همه پل را گشتیم و رفتیم تا آخر که حتی یک مین هم نبود. من چون مدتی در اوین زندانی شده بودم محوطه را میشناختم. در محوطه فضای آزاد اوین زیر درختان جایی را که مأمور مسلح میایستاد بلد بودم، گفتم برویم آنجا ببینیم چه خبر است؟! همین که نزدیک شدیم یک دفعه تیراندازی شروع شد. من که جلوتر میرفتم دراز کشیدم. تیراندازی از هتل اوین بود که تا صدای تیراندازی شروع شد مردم ریختند و کامیون کامیون نیروی مسلح آمد و هتل اوین سقوط کرد. هفت نفر ساواکی و دو آمریکایی در هتل اوین سنگر گرفته بودند و قضیه مینگذاری را هم آنها از همانجا در دهان گوینده رادیو گذاشته بودند. درگیری تا دو ساعت ادامه داشت. کمی مانده به ظهر، شش نفر اینها را که ساواکی بودند دستگیر کردند و دو نفر آمریکایی و یک ساواکی فرار کرده بودند. اخوی هم در این فاصله جیم شده بود. درگیری که تمام شد بلند شدم محل را بازدید کردم. گودالی بود که رفتم داخل و دیدم زاغه اسلحه است. چندین صندوق یوزی و کلت کمری در کاغذهای روغن مالی شده. دو نفر را گذاشتم آنجا که یکیشان مسلح بود. گفتم نگذارید کسی به این محوطه نزدیک شود.
آمدم به اطاقهای زندان، کلیدها روی درها بود. درهای باز را قفل کردم و اطاقهای بسته را سرک کشیدم. در آشپزخانه کبابها توی تابه بزرگی هنوز گرم بودند. دنبال پروندهها به ویژه پرونده مسعود رجوی بودم. میدانستم که دستهایی میخواهند پروندهها را گم و گور کنند. به نیروها سفارش کردم مراقب محوطه باشند و رفتم دنبال پروندهها. سه اطاق پر پرونده بود، هر کدام برای قسمتی از زندانیان. به نیروهای مورد اطمینان گفتم مواظب مهمات زاغه باشند. از نیروهای مبارز تهران آنجا بودند که گفتند مهمات و اسلحه را ببریم جای امن چون ممکن است رژیم شبیخون بزند و کار را خراب کند. ممکن هم بود بیفتد به دست فداییها و تودهایها. منتقل کرده بودند به جای امنی. چون آن نیروها را از قبل میشناختم نگران نشدم. کلی نارنجک بود که داخل پوشش بودند و سلاحهای دیگر. من پرونده مسعود رجوی را سریع گشتم و پیدا کردم. در همین حین دیدم آقا و خانمی میانسال کلی عکس و اسامی گرفتهاند دستشان و میخواهند ببرند، پرسیدم کجا؟! آقا گفت:
ـ من دکتر متیندفتری هستم. داماد دکتر مصدق هستم و پسرم آن سالها بازداشت شده و دنبال عکس و پرندهاش میگردم!
گفتم فوقش یکی از این عکسها مال پسر شماست شما کل عکسها و اسامی یک سازمان مبارز را کجا میبرید؟! عکسها و اسامی را گرفتم و اطاق را قفل کردم. در آن هاگیر و واگیر کاری غیر از این نمیتوانستم بکنم. به آنها گفتم اگر خواستید مراجعه کنید دفتر امام.
در همین فاصله آمبولانس آمد و فردی آمد خودش را معرفی کرد که من دکتر گلزار هستم و برای مداوای مجروحین آمدهام. دو نفر هم همراهش بودند که معرفی کرد. شماره تلفنی دادم به او خواستم زنگ بزند و ماشین بفرستند تا پروندهها به جای امنی منتقل شود. چون شماره تلفن دفتر امام اشغال بود، شماره دفتر آیتالله طالقانی را دادم که بدیعزادگان پای تلفن بود. گفتم بگویید چند ماشین بفرستند که دکتر گلزار برگشت و گفت: تلفن احتیاج نیست با آمبولانس مستقیم میرویم و پیام شما را میرسانیم.
یک، یکونیم ساعت بعد دیدم سه کامیون ریل ارتشی آمد و دنبال یزدانی میکردند. پروندهها را بار زدیم و یکی دو قوطی قند و خرتوپرت بود که آنها را هم بار زدیم و دو نفر همراه مسلح برای هر ماشین گذاشتم و راه افتادند دفتر حضرت امام. خود من هم در یک ماشین. پرونده رجوی را کنار گذاشتم. همین طور چند جلد از کتابهای شخصی رضایی را که پیدا کردم. حیف که دنبال پرونده خودم نگشتم، چون اصل کاری برایم پرونده رجوی بود.
نزدیک عصر بود و هیچ نخورده بودیم که دیدم خانمی سی چهل ساندویچ درست کرده و به پاسدارها میدهد. یکی گرفتم و خوردم.
در این فاصله گشتی در زندان زدیم و من محلهای مختلف و سلولها و محل بازداشت آقای هاشمی رفسنجانی و خودم و جاهای مختلف را برای مردم تشریح میکردم. برخی زندانها هم بعداً ساخته شده بود که گفتم زمان ما اینها نبود. همه علاقهمند بودند بدانند اینجا چه اتفاقی افتاده است.
از اتفاقات جالب این بود که در آشپزخانه کلی غذای گرم ولو مانده بود روی میز و فرار کرده بودند. یک نفر یک قوطی در آشپزخانه برداشت که داخلش قند حبه بلژیکی بود. با لگد زد قندها پخش شد. گفتم چرا چنین میکنی؟ گفت اینها مال طاغوت است. گفتم مرد مؤمن طاغوت که مال ندارد، اینها مال مردم است که طاغوت غارت کرده بود و حالا بیتالمال است! رفت قندها را جمع کرد گفت آخر مگر ساواکی به اینها دست نزده است؟! گفتم دست زده باشد، میت نبوده که نجس بشود، کمی واقعنگر باشید!!
اجازه ندادم از غذاهای روی میز کسی بخورد چون احتمال مسمومیت دادم. همینطور به گوشتها که احتمال دادم گوشت خارجی باشد و ذبح شرعی نشده باشد و همه را ریختم بیرون. بقیه را هم گفتم دست نزنند تا حاکم شرع وضعش را معلوم کند. بعد از خوردن ساندویچ احسانی آن خانم خانهدار، با همان ماشین ارتشی که پروندهها را بار زده بودیم، رفتیم دفتر امام که دیدیم دو کامیون را خالی کردهاند و برای سومی جا نیست. سومی را هم بردیم دفتر آیتالله طالقانی. پرونده رجوی و مهدی رضایی و عکسها و اسامی و کتابهای رضایی را سوا کرده بودم.
بعدها که رجوی انا رجل میگفت به آیتالله شهید بهشتی پیشنهاد کردم این اسناد منتشر شود که در آن مقطع صلاح ندانستند. آن پروندهها را هم تحویل آیتالله شهید بهشتی دادم و فقط با اجازهشان اسامی اعضای سازمان و عکسها و کتابهای شهید مهدی رضایی را برداشتم و روز بعد بردم به خانوادهشان بدهم که آنها هم به خود من هدیه دادند و از پرونده رجوی کپی برداشتم.
در این فاصله بختیار فرار کرده و پنهان شده بود که بعدها رئیس دولت موقت ـ مرحوم مهندس بازرگان ـ راهی خارجش کرد که در خارج هم ترورش کردند.
به هر حال 24 بهمن را هم در تهران بودم که شب بیستوپنجم شنیدم در تبریز اوضاع قمر در عقرب است و شب را آمدم تبریز.
منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 292 - 295.
تعداد بازدید: 460