13 تیر 1401
روز تاسوعا به طرف یزد دسته راه انداختیم. خبردار شده بودیم قرار است همه از شهرهای اطراف به یزد بیایند. همراه مردم زارچ با لباس سیاه و پای پیاده عزاداری را شروع کردیم. نوای «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، علمدار نیامد، علمدار نیامد» با شعارهای ضد شاه درهم آمیخته شده بود و از گلوی مردم معترض شنیده میشد. وقتی به میدان شاه یزد رسیدیم، ارتشیها با تانک جلوی ما را گرفتند. وقتی دیدند داریم نزدیک میشویم، اسلحهها را به طرف ما نشانه رفتند. همه روی زمین نشستیم. اگر جلوتر میرفتیم، بعید نبود شلیک کنند. از آنجا که حدس میزدیم ارتش جلوی ما را بگیرد، از یکی دو روز قبل به بچهها سپرده بودم هر چقدر میتوانند گُل بگیرند تا اگر قرار شد درگیری رخ دهد، ما به طرف ارتشیها گل پرتاب کنیم. هماهنگ کرده بودیم که در حمایت از ارتش شعار بدهیم. همین هم شد. تا اسلحهها را به طرف ما گرفتند، شروع کردیم به شعار دادن: «برادر ارتشی، چرا برادرکُشی؟ برادر ارتشی چرا برادرکُشی؟»
در همین حین، گلها را به طرف آنها پرتاب کردیم. وقتی رئیسشان فهمید قصد درگیری نداریم، از دور اشاره کرد پیشش بروم. وقتی به او نزدیک شدم، آرام به من گفت: «حاج آقا، به ما دستور دادهاند جلوی شما رو بگیریم. ما هم نمیتونیم از جامون جنب بخوریم. ولی از طرف دیگه نمیتونیم به طرف شما تیراندازی کنیم. شما به مردم بگید دستهدسته از کوچههای بغل و پیادهروهای کنار ما رد بشن.»
آن ارتشی با این حرفش گِرا را به من داد. به آن سه نفری که مستقیماً با من در ارتباط بودند گفتم که مردم را به دستههای بیست نفره تقسیم کنند. آن سه نفر هم بین جمعیت رفتند و خبر را به گوش همه رساندند. سازماندهی جالبی داشتیم؛ از اول قرار این بود که من با سه نفر ارتباط داشته باشم. آن سه نفر هم هر یک با سه نفر دیگر. بقیه هم به همین صورت تا پیغامهای ما بیسروصدا و سریع به گوش همه برسد. همه چیز طبق برنامه پیش رفت. جمعیت دستهدسته از کوچههای اطراف و پیادهروها به طرف مسجد حظیره به راه افتادند. کسی هم جلویشان را نگرفت. تا مسجد هیچ شعاری ندادیم و راهپیمایی کاملاً مسالمتآمیز بود. وقتی به مسجد رسیدیم و چشممان به جمعیت چند هزار نفره افتاد، همه، با لحنی محکمتر، شروع کردیم به شعار دادن: «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد!»
ما هم به دستههای یزد و شهرهای دیگر ملحق شدیم. خشم و انزجاری چندین و چند ساله در نگاه همه مردم یزد موج میزد؛ مردمی که معلوم بود سالهای سال هر بار چشمشان به مجسمه وسط میدان افتاده زیر لب بر صاحب مجسمه و پدرش لعن و نفرین فرستادهاند. چشمهای عصبانی مردم خیره به مجسمه بود که به آن دورها نگاه میکرد. با جمعیتی که خونشان به جوش آمده بود، سیم بکسل انداختیم تا مجسمه را پایین بکشیم. هر کار میکردیم، مجسمه نمیافتاد. از بس سنگین بود. سیم را پاره کرد. عاقبت چند نفر رفتند و تریلی آوردند. در همین حین صدای اذان از گلدستههای مسجد به گوش میرسید. آنقدر جمعیت زیاد بود که تنها جایی که میشد نماز جماعت خواند وسط خیابان بود. از طرف دیگر، با این راهبندان راحتتر میشد. مجسمه شاه را پایین کشید، زیرا مأمورها نمیتوانستند مانع شوند. به پیشنهاد بچهها، آقای صدوقی قبول کرد که روبهروی کتابخانه شرفالدین علی برای امامت نماز بایستد. من هم تجدید وضویی کردم و دوشادوش مردم در صف نماز ایستادم. وقتی نماز تمام شد، یکی از بچهها خبر داد بلاخره مجسمه هم زمین افتاد. دوباره به میدان شاه رفتم و با بچهها سر مجسمه را پشت وانت باری انداختیم و به زارچ بردیم؛ سر بدقوارهای که اگر خود صاحبش بود، زندهاش نمیگذاشت. میخواستم چشمهای مجسمه را از کاسه دربیاورم. با آن کلاه پرطمطراقش، فکر میکرد ولینعمت ماست و مردم جیرهخوار نگاهش. فکر میکرد اگر مجسمهاش را در میان شهرها بگذارد، مردم عاشقش میشوند، فکر میکرد مردم روز و شب تشنه دیدن اویند. وقتی به زارچ رسیدم، فوراً مجسمه را از ماشین بیرون آوردیم و نزدیک مسجد شاه دفن کردیم، چون از یک طرف شکستنِ آن سخت بود و از طرف دیگر برای از بین بردن آثار جرم چارهای جز دفن مجسمه در دل خاک نداشتیم. از آنجا که برگشتیم، بعضی از بچهها ما را ترساندند. میگفتند ممکن است مأمورها تعقیبمان کرده باشند. ما هم بلافاصله برگشتیم و سر مجسمه را از خاک بیرون آوردیم و در منزل آقای میرزا اقبالی، از انقلابیهای یزد، دفن کردیم. اندکی خیالمان راحت شد، اما آن شب تا صبح بیدار بودیم تا اگر مأمورها به خانه ریختند، فرار کنیم. فردای آن روز دوباره من بودم و ترمینال و اتوبوس و جاده یزد به قم.
منبع: حجره شماره دو، خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، رضا یزدانی، تهران، سوره مهر، 1399، ص 134- 132.
تعداد بازدید: 418