انقلاب اسلامی :: نگو شکنجه شدم

نگو شکنجه شدم

24 مرداد 1401

با آغاز سال تحصیلی، به ظاهر مشغول درس خواندن شده بودیم، ولی هر لحظه منتظر آمدن مأموران ساواک و دستگیری خودمان بودیم. خانه‌های تیمی را هم رها کرده بودیم و فقط به درس چسبیده بودیم تا ببینیم آیا مأموران ساواک به سراغ ما می‌آیند یا نه. فکر می‌کنم چند روزی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که من را در کارگاه تراشکاری صدا زدند تا به دفتر رئیس هنرستان بروم. در آن‌جا چیزی که فکر می‌کردیم، درست از کار درآمد و ساواکی‌ها آماده دستگیری ما بودند.

هنگام دستگیری‌مان، یکی از مأمورها از من پرسید: «اسمت چیست؟» تا گفتم: «سبزوار رضایی»، گفت: «خیلی خُب، سبزوار، هان؟ [با خنده]. خلاصه ما را سوار ماشین لندرور کردند و بردند. به من دستبند زدند و دو نفر هم در اطراف من نشستند. چشم‌بند هم زدند. حالا یادم نیست که در هنرستان به من چشم‌بند زدند یا داخل ماشین، ولی به خاطر دارم وقتی وارد ساواک شدم، چشم‌هایم بسته بود.

حسین کیانی و براتی با هم کار می‌کردند. من حدس می‌زدم که یک مقدار از اطلاعات مربوط به ما از طریق همین دو نفر که از دوستانمان بودند، ‌به بیرون درز کرده باشد. وقتی ما را به محل بازجویی بردند، شروع کردند به کتک‌ زدن ما. خیلی هم زدند. گاهی از اتاق کناری صدای فریاد افرادی می‌آمد. احتمال می‌دادیم خودشان آن صداها را تولید می‌کنند. شاید هم یکی از دوستان را می‌زدند که خیلی سروصدایش می‌آمد. مأموران سعی می‌کردند که این سروصداها به اتاق ما برسد تا روحیه‌مان را از دست بدهیم.

مأموران ساواک در زندان ما را شکنجه کردند. بازجوها دنبال این بودند که اطلاعاتی که به آنها رسیده بود، ‌از زبان خود ما بشنوند و دیگر اینکه اطلاعات دیگری که تا آن زمان از ما نداشتند، از خودمان بگیرند. برای این کار، از دو حربه استفاده می‌کردند: یکی، ما را شکنجه می‌کردند که اعتراف کنیم، دوم، از اعتراف بعضی از دوستان گروه بر ضد ما استفاده می‌کردند. آن‌ها را می‌آوردند و با ما روبه‌رو می‌کردند تا با رویارویی با آن‌ها، از ما حرف بکشند. مقاومت در این وضعیت کار سختی بود، چون تصمیم گرفته بودیم که به بازجوها چیزی نگوییم و به آنها القا کنیم که این اطلاعات و اخبار مربوط به قبل از سفر ما بوده و عقاید ما در آن سفر نسبت به وضع موجود عوض شده. تصویرسازی در ذهن ساواک با آن همه ابزاری که در اختیار داشتند، کار آسانی نبود. از یک طرف،‌ اطلاعات مهمی مثل عملیات مسلحانه‌ای که انجام داده بودیم، خط قرمز ما بود که نباید به بازجوها می‌گفتیم و از طرف دیگر، باید به آنها وانمود می‌کردیم که اگر ما در گذشته مبارزه می‌کردیم و اعتقاد داشتیم که رژیم عامل فقر در جامعه است،‌ حالا نظرمان برگشته. القای چنین تصویری در ذهن مأموران ساواک در زیر شکنجه یا در مقابل اعترافات بعضی از دوستان کار بسیار سختی بود، ولی دوستان ما چون از قبل توجیه شده بودند، این نقش‌ها را در زندان به خوبی بازی کردند.

هنگام شکنجه، علاوه بر اینکه ما را با کابل می‌زدند، با مشت و لگد هم می‌زدند. بعضی وقت‌ها دو نفری می‌زدند. بعد از مدتی، ما را به سلول‌های انفرادی زندان اهواز بردند،‌ ولی پس از چند روز، دوباره از زندان به ساختمان ساواک آوردند. به فراخور اطلاعات جدیدی که کسب می‌کردند، ما را دوباره از زندان به ساواک می‌آوردند. در زندان اهواز، سلول‌ها خارج از بند عمومی و در محوطه زندان بود. مدیریت زندان و نگهبان‌های زندان هم در همان محوطه بودند. سلول‌های ما روبه‌روی اتاق‌ها و جلوی چشم آن‌ها بود. بعداً فهمیدیم که سه سلولی که من، علی احمدی و عبدالله ساکیه را به آن‌ها منتقل کرده بودند، مخصوص نگهداری افرادی است که یا محکوم به اعدام‌اند یا افرادی که در سلول‌ها چاقوکشی می‌کنند و زندانی‌های خطرناک‌اند. برای همین، آنها را از بقیه زندانی‌ها جدا کرده‌اند و برای مدتی در آن‌جا نگهداری می‌کنند. این سلول‌ها درست جلوی چشم مدیریت زندان بود. هر نوع تماس با زندانی‌ها و سلول‌ها کنترل می‌شد تا کسی از بیرون نتواند با آن‌ها تماس بگیرد. در عین حال، این سلول‌ها دم دست هم بودند؛ یعنی هر وقت می‌خواستند، بلافاصله ما را از سلول بیرون می‌آوردند و به ساواک می‌بردند. در همان لحظه اول که به سلول وارد شدیم، با هم صحبت کردیم و بین خودمان تقسیم کار کردیم که به بازجوها چه بگوییم و چه نگوییم.

بعداً معلوم شد که آن‌هامی‌توانستند بیشتر از حدی که ما را شکنجه دادند، شکنجه بدهند،‌ ولی ندادند. این مسئله را هم موقعی که یکی از این ساواکی‌ها داشت من را به دادگاه می‌برد، فهمیدم. او حدود 54، 55 سال سن داشت. کم‌مو و قدش هم متوسط به پایین بود. گمان می‌کنم رنگ کتش هم قهوه‌ای بود، ولی اسمش یادم نیست. البته همه آن‌ها اسم مستعار داشتند، ولی الان اسم مستعار او را به خاطر ندارم. در راه دادگاه، از من پرسید: «شکنجه‌ات که نکردند؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «شکنجه‌ات نکرده‌اند!» من فهمیدم می‌خواهد به من بگوید که وقتی رفتی دادگاه، به دادگاه نگو من را زده‌اند. مشکلی که برای نگهداری بیشتر ما در ساواک داشتند این بود که می‌دیدند سن ما برای ورود به مبارزه بسیار کم است؛ یعنی اگر سن ما بیشتر از هجده نوزده سال بود، حتماً آن‌ها درباره ما حساسیت بیشتری از خود نشان می‌دادند و ما را خیلی بیشتر شکنجه می‌کردند. با این حال شکنجه‌هایی هم که در مورد ما با آن سن کمی که داشتیم اعمال کردند، در نوع خودش شکنجه زیادی محسوب می‌شد؛ مثلاً ما را با قاتل‌ها در یک سلول می‌گذاشتند، یا مثلاً در مدت دو ساعت، دو نفر سر ما می‌ریختند و ما را می‌زدند یا 45 شبانه‌روز متوالی در سلول انفرادی بودیم. در مسیر رفتن به دادگاه بود که فهمیدم این، از دو حال خارج نیست؛ یا این‌ها دارند یک سری امور را رعایت می‌کنند که اخبار شکنجه زندانیان بین مقامات بالا پخش و افشا نشود و این برایشان مهم است، یا در درون خودشان با دستگاه قضایی اختلاف دارند. لذا تا مدت‌ها، این موضوع برایم به صورت یک سؤال بود که چرا او به من این‌طور گفت؟ یک لحظه به ذهنم آمد که برخلاف توصیه او، باید محکم روی حرفم بایستم و بگویم که ما را در زندان زده‌اند وشکنجه کرده‌اند، ولی دیدم اگر این کار را انجام بدهم، با نقشی که داریم بازی می‌کنیم، جور در نمی‌آید. با خودم گفتم که ما تا الان این نقش را خیلی جدی بازی کرده‌ایم تا رژیم را به این نتیجه برسانیم که اعتقاد ما این است که مبارزه درست نیست و به این‌ها این علامت را داده‌ایم. اگر حالا در دادگاه بگویم ما را زده‌اند و شکنجه کرده‌اند، ممکن است این کار، وضع ما را بدتر کند. دیدم این کار فایده ندارد. لذا به او گفتم: «نه. ما را نزده‌اند. کی می‌گوید ما را زده‌اند؟!» با برخورد مثبت من، مأمور از این جهت خیالش راحت شد که من وقتی به دادگاه رفتم، از شکنجه صحبتی نمی‌کنم. ولی کاملاً در دادگاه مشهود بود که مأموران زده‌اند. از آن به بعد، همیشه برای من سؤال بود که چرا این‌طور گفت و آنها مشکلشان در کجاست؟ بعداً که بحث حقوق بشر مطرح شد، متوجه شدم مشکلی که اینها دارند، از داخل رژیم نیست، بلکه بین رژیم و حامیان خارجی‌اش و افکار عمومی جهانی است.

 

منبع: رضایی میرقائد، محسن، تاریخ شفاهی جنگ ایران و عراق روایت محسن رضایی، ج 1، به کوشش حسین اردستانی، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1394، ص 132 – 146.



 
تعداد بازدید: 529


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: