17 مرداد 1401
از خاطرات جالب زندان قزلقلعه مربوط به چند روز پس از دستگیری بود. یکی از مأموران ساواک پیش من آمد و گفت: میخواهی آزاد شوی؟
گفتم: بله! مگر کسی هم هست که بخواهد اینجا بماند؟!
سپس گفت: شما را آزاد میکنیم اما یک شرط دارد!
گفتم: چه شرطی؟
گفت: بالاخره شما با آقایان مراجع در قم رابطه دارید، مسلماً اینطور نیست که با آنها ارتباطی نداشته باشید. ما از شما میخواهیم که گهگاهی بعضی از اخبار و اطلاعات آنجا را از طریق این شماره تلفن با ما در میان بگذارید!
در واقع با گستاخی از من میخواستند برای ساواک از مراجع تقلید قم جاسوسی کنم.
هر چند پیشنهاد آنها آنقدر شرمآور و زشت بود که دلم میخواست همانجا پاسخ تند و کوبندهای به آنها بدهم. اما خونسردی خود را حفظ کردم و مصلحت را در این دیدم که جواب هوشمندانهای بدهم.
در جوابشان گفتم: این کار از من ساخته نیست! وانگهی من شغلم منبر رفتن است. مگر با یک دست میشود چند تا هندوانه برداشت؟
گفت: این کار چندان مشکلی نیست! به علاوه حقوق و دستمزد هم به شما میدهیم!
گفتم: بگذارید جریانی را با شما در میان بگذارم، شاید اگر شرح حال مرا بشنوید دیگر چنین توقعاتی از من نداشته باشید!
پرسید: چه جریانی؟
گفتم: من شانزده سال بیشتر نداشتم که پدرم فوت کرد و یک عائله هفت نفری را بر جای گذاشت. من هم هیچ منبع درآمدی جز منبر و روضهخوانی در خانه امام حسین(ع) نداشتم. ولی الحمدالله به برکت امام حسین(ع) الان همه چیز دارم. خانه پدری را فروختهام و منزل بهتری خریدم. زندگی خوب و مرتبی دارم و برای دو تن از برادرانم هم زن گرفتهام. خواهرام را هم شوهر دادهام. و خلاصه تا به امروز زندگیام به خوبی اداره شده است. بنابراین چه لزومی دارد جای دیگری به دنبال تأمین معاش باشم؟ اگر مرا بیقید و شرط آزاد میکنید که چه بهتر، وگرنه همین سلول برای من از هر جای دیگری بهتر است!
مأمور ساواک که حرفهای مرا شنید عصبانی شد، سربازی را صدا کرد و به او گفت: این آقا را بیانداز توی سلول!
مدتی گذشت و من همچنان در زندان قزلقلعه بودم. سرانجام پس از 16 ـ 17 روز آیتالله گلپایگانی، دامادشان آقای علوی را به خانه آیتالله خوانساری فرستاده بود و سرانجام با وساطت ایشان مرا آزاد کردند.
منبع: آل طه: سرگذشت و خاطرات، تدوین غلامرضا شریعتیمهر «کرباسچی»، تهران، چاپ و نشر عروج، 1397، ص 76 - 77.
تعداد بازدید: 508