انقلاب اسلامی :: نتیجه اعتصاب غذا

نتیجه اعتصاب غذا

31 مرداد 1401

اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در شهریور 1351 در زندان وکیل‌آباد برای زندانیان سیاسی در مواجهه با رژیم و مأمورانش تا حد زیادی موفقیت‌آمیز و افتخارآمیز بود و سروصدا هم داشت؛ یعنی مسئولین بالادستی را به زندان کشاند و پیگیری‌هایی کردند که به نفع همه زندانیان اعم از سیاسی و غیرسیاسی تمام شد.

اعتصاب غذای ما در مقابل بدرفتاری مأموران زندان در برخوردها، ملاقات‌ها، ‌کیفیت و کمیت غذا و خلاصه در همه خدمات و وظایفی بود که آنان بر عهده داشتند و انجام نمی‌دادند. اعتراض به این کمبودها و نقایص در همان اوان با یکی دو مورد ضرب و شتم زندانیان سیاسی همراه شد و سرانجام ما را به این سمت سوق داد که اعتصاب غذا کنیم؛ چون دیگر درخواست، ‌تذکر و اعتراض زبانی نتیجه نداده بود. آن زمان هنوز تجمع زندانی‌ها درون بندهایشان ممنوع و حساسیت‌برانگیز نبود، پس یک روز دور هم جمع شدیم و بالاخره بعد از کلی حرف و سخن به این نتیجه رسیدیم که اعتصاب غذا کنیم؛ اعتصاب غذای تر و نامحدود. در اعتصاب غذای خشک، شخص اعتصاب‌کننده تصمیم می‌گیرد هیچ‌چیزی نخورد، نه آب یا هر نوشیدنی دیگر و نه غذا. در این اعتصاب غذا، انسان بیش از دو سه روز، شاید چند روز، دوام نمی‌آورد و می‌میرد، اما اعتصاب غذای تر این است که اعتصاب‌کننده فقط خود را از خوردن غذا محروم می‌کند و می‌تواند مایعات استفاده کند. در این صورت شخص می‌تواند تا حدود یک ماه یا حتی بیشتر، با توجه به شرایط جسمی و روحی، دوام بیاورد؛ ولی همین هم اگر ادامه یابد بسیار خطرناک است و احتمال مرگ دارد.

با این دریافت، همان‌طور که اشاره کردم، تصمیم به اعتصاب غذای تر گرفتیم و این تصمیم فارغ از همه اختلاف‌نظرهای مذهبی و سیاسی بود.

بیست سی نفر در این اعتصاب شرکت کردند. وقتی خواستیم شروع کنیم، به مأموران زندان اطلاع می‌دادیم که مثلاً از امروز برای ما غذا نیاورند. مأموران زندان یکی دو روز اول تصمیم ما را جدی نگرفتند، اما بعد از آن دیدند نه، تصمیم جدی است. واقعیت هم همین بود. ما بعد از آن اعلام، تصمیممان را اجرایی کردیم. در طول روز چیزی نمی‌خوردیم مگر آب یا چای و فقط می‌خوابیدیم. اگر هم راه می‌رفتیم، آهسته و آرام بود. سعی می‌کردیم انرژی‌مان را ذخیره نماییم و در نتیجه چنانچه لازم شد،‌ روزهای بیشتری در اعتصاب باشیم و به خواسته‌هایمان برسیم.

ورزش تعطیل شد، اما حجم مطالعه‌مان یا حداقل حجم مطالعه من افزایش یافت. دو سه روز نخست به من سخت گذشت، ولی کم‌‌کم وضعیتم عادی شد. در آن روزها کتاب‌های پرصفحه و قطوری را مطالعه کردم که اگر در شرایط پیش از اعتصاب بود، امکان نداشت با این سرعت به پایان برسد.

از روز هشتم یا نهم تعدادی از اعتصاب‌کنندگان حالشان بد شد و کارشان به بیمارستان کشید. ما از قبل قرار گذاشته بودیم که اگر چنین شرایطی پیش آمد و به ما سرم غذایی تزریق شد، بعد از آنکه به هوش آمدیم و متوجه اطرافمان شدیم، سرم را از دستمان خارج کنیم و به اعتصاب ادامه دهیم. همه نه! اما تعدادی بر سر قرار ماندند و چنین کاری کردند. من تا آخرین روز کارم به بیمارستان نکشید؛ حتی روز پانزدهم من مختصر تحرکی انجام دادم تا ببینم در چه شرایطی هستم. از نظر روحی وضعیت مطلوبی داشتم، ‌اما از نظر جسمی بسیار لاغر و نحیف شده بودم و وزنم کم شده بود. شکمم به کمرم چسبیده بود و چشمانم گود رفته بود.

اعتصاب ما نامحدود تلقی می‌شد و چون وضعیت جسمی برخی از اعتصاب‌کنندگان غیرعادی شده بود، کم‌کم اخبار آن به بیرون درز کرد و مسئولان رده‌های بالاتر، از خراسان و تهران برای رسیدگی به زندان وکیل‌آباد مشهد آمدند. حتی از سازمان بازرسی شاهنشاهی نیز آمدند و از برخی سؤالاتی کردند. گمانم این است که ساواک بدش نمی‌آمد تقصیر را به گردن شهربانی و مأموران آن بیندازد، ولی از طرف دیگر پای خودش هم در میان بود. اعتصاب ما کم‌کم داشت برای رژیم دردسر درست می‌کرد. رفتارهای نامناسب مأموران زیر سؤال رفته بود. زندانیان عادی از موضوع مطلع شده بودند و از آن مهم‌تر خانواده‌ها در ملاقات‌ها از اعتصاب زندانیان سیاسی اطلاع یافته بودند.

مجموعه‌ای از عوامل مختلف دست به دست هم داد تا اعتصاب ما به نتیجه برسد. روز نوزدهم از طرف مسئولان زندان اعلام شد هر خواسته‌ای دارید، بگویید، ما انجام می‌دهیم. ما نیز براساس اسناد، شواهد و اطلاعاتی که داشتیم خواسته‌هایمان را اعم از رفتارهای زشت و توهین‌آمیز زندانبانان تا کمیت و کیفیت غذا بیان کردیم و مسئولان زندان هم پذیرفتند و قرار شد ما از فردا اعتصابمان را بشکنیم. قرار شد برای رعایت وضعیت جسمی و ضعف بدنی که بر ما غالب شده بود، روزهای اول غذا را به بند بیاورند و بعد از چند روز برای خوردن غذا به سالن غذاخوری برویم. روز اول یک غذای نرم و سبک خوردیم. یادم نیست شاید مقدار کمی بیسکویت و مقداری چای گرم، اما فردا غذای مفصل و با کیفیتی به زندان داده شد. البته ما به همدیگر سفارش می‌کردیم در خوردن غذا زیاده‌روی نکنیم. با اینکه یکی دو پزشک در میان زندانیان بودند و توصیه‌های لازم را می‌کردند، اما چند نفر در خوردن وضعیت خودشان را رعایت نکردند و از هوش رفتند. اصلاً شرایط زندان به خصوص شرایط غذای آن دگرگون شده بود.

دوستانی که برای آوردن غذا به آشپزخانه می‌رفتند، تعریف می‌کردند که زندانیان عادی با دیدن ما خوشحال می‌شدند و به ما تبریک می‌گفتند.

البته یک نکته راجع به کمیت و کیفیت غذا بگویم. بهبود شرایط اگر چه محسوس بود، اما ظاهراً برای زندانیان سیاسی وضعیت مطلوب‌تر بود و همه زندانیان به یک ا ندازه از این بهبود شرایط بهره‌مند نبودند،‌ همان‌طور که در زمان اعتصاب نیز همه در اعتصاب شرکت نکرده بودند، از جمله محمدعلی پرتوی. او چون تیر خورده بود و به قول رفقایش مجروح بود،‌ در اعتصاب شرکت نکرد و دوستانش یواشکی درون سطل غذا پنهان می‌کردند و برای او می‌بردند، اما در مجموع وضعیت چند رزوی بهبود یافت تا اینکه کاشف به عمل آمد همه این فضاسازی‌ها موقت و برای شکستن اعتصاب ما بوده است.

دو تا سه هفته گذشت که کم‌کم شرایط زندان به روال سابق بازگشت. کمیت و کیفیت غذا پایین آمد و شنیدیم که مأموران زندان وکی‌آباد یکی از زندانیان را با باد کتک زده بود یا هر دو، اما هر چه بود، آن زندانی آمد و ما را خبر کرد. یکی دو روز بعد آن رفتارهای ناهنجار مأموران، دوباره برای زندانی دیگری اتفاقی افتاد و ما دیدیم این رفتار تکرار می‌شود. پس دست به کار شدیم و نامه مفصلی برای دادستان کل یا مسئول دیگری نوشتیم که ضمن برشمردن رتفارهای ناهنجار زندانبانان و تخلفات مسئولان زندان، اعلام کردیم که اینان به رغم التزام‌های خود دوباره چنین و چنان می‌کنند؛ این تومار را امضا کردیم و برای اعتصاب دوم آماده شدیم.

برای بیرون فرستادن و رساندن تومار به مسئولان امر، دست دست شد و تهیه ‌کنندگان به زیر هشت احضار شدند. یک روز دیدیم یکی یکی امضاکنندگان تومار را صدا می‌زنند و ‌آنها می‌روند و بازنمی‌گردند! سؤال کردیم: چرا این گونه است؟ چرا چنین اتفاقی می‌افتد؟ گفتند: «مگر شما آن تومار را امضا نکرده‌اید؟! پس بیایید و راجع به آن به مسئولین توضیح دهید.»

نوبت به من رسید. از پشت بلندگو صدایم زدند. پایین رفتم و دیدم همه امضاکنندگان تومار در یک اتاق کوچک، شاید نصف همان اتاقی که در بند داشتیم، کنار هم ایستاده‌اند. جایی برای نشستن نبود. مدتی گذشت. کم‌کم صدای پچ‌پچ‌مان که بلند شد، ‌یکی از افسران در سلول را باز کرد و بر سر یکی از همان احضارشدگان با فریاد تشر زد: «خفه شو! صدات در نیاد! ساکت!» با این برخورد ما حساب کار دستمان آمد که موضوع از چه قرار است. همان‌جا تصمیم خودمان را عملی کردیم. ما از قبل تصمیم گرفته بودیم که اگر مأموران زندان علیه ما اقدامی کنند، ما هم دست به اعتصاب غذای دیگری بزنیم و همین شد. اعتصابمان را شروع کردیم. آنها هم یکی‌یکی‌مان را از آن سلول فراخواندند و به حالت تبعید، هر کداممان را به اتاق، سلول یا بند دیگری فرستادند. مثلاً مرا به بند شماره 2 یا 3 و به اتاقی که خالی بود، منتقل کردند. خلاصه متفرقمان کردند. ظهر شد برایم ناهار آوردند. گفتم: «نمی‌خورم!» گفتند: «چرا؟» گفتم: «غذا نمی‌خورم؛ چون همه ما اعتصاب کرده‌ایم و غذا نمی‌خوریم.»

از آنجا که در همه جمع‌ها اعم از سیاسی یا غیرسیاسی انگیزه‌ها و توانایی‌ها یکسان نبود و طبیعی هم بود،‌ در این اعتصاب هم با توجه به همان ناهماهنگی که بینمان بود، ‌این چنین شد. ظاهراً فقط من و معدودی از زندانیان دست به اعتصاب زده بودیم.

از آن عده که دست به اعتصاب زده بودند، خبر ندارم، اما مأموران دائم می‌رفتند و می‌آمدند تا شاید بتوانند اعتصاب مرا بشکنند. حتی سروان هوشیار فرزین با یک افسر دیگر آمدند تا با من صحبت کنند. وقتی وارد اتاق شدند، نشسته بودم و از جایم برنخاستم. افسری که هر ماه سروان فرزین بود، ‌با لحنی گله‌مند گفت: «آقا! بالاخره ما چند نفری آمده‌ایم تا با شما صحبت کنیم و درخواستتان را بشنویم. این خوب نیست که شما تا این حد به ما بی‌احترامی کنید.» با این حرف، احترام کردم و از جا برخاستم. در همین حین سروان فرزین که عصبانی شده بود، شروع کرد با تهدید و تندی صحبت کردن و گفت: «این کارها فایده‌ای ندارد. همه دوستان شما اعتصابشان را شکسته‌اند و فقط شما مانده‌اید.» بعد هم رفت. وقتی رفت، من بی‌توجه به حرف‌های او به اعتصابم ادامه دادم.

بعد از آن مرا به زیر هشت فراخواندند. در آنجا برای تحقیر و تنبیه ریشم را تراشیدند و دوباره مرا به همان اتاق بازگرداندند. موقع نماز درخواست کردم تا برای وضو گرفتن و نماز خواندن به دستشویی بروم، اجازه ندادند و گفتند: «سروان فرزین گفته در همین سطلی که کنار اتاق است، دستشویی کنید و اگر آبی خواستید برایتان بیاوریم تا بخورید یا وضو بگیرید. بیرون هیچ خبری نیست و نمی‌توانید بیرون بروید.» سختگیری شروع شد. من هم بی‌اعتنا از رفتن به دستشویی، گفتم: «اهمیت ندارد. اگر آب دادید، می‌خورم، اگر هم ندادید هر چه شد،‌ شد.» خلاصه این وضعیت سه روز به طول انجامید. روز سوم از طریق یکی از دوستانی که به بندها رفت‌وآمد می‌کرد، شنیدم که از آن جمع اعصاب‌کننده عده زیادی اعتصابشان را شکسته‌اند و آن عده انگشت‌شمار را هم به زندان بیرون منتقل کرده‌اند. کجا؟ نمی‌دانم!

با حرف‌هایی که می‌شنیدم، به علاوه اطمینانی که از آورنده خبر داشتم، برایم معلوم شد که ادامه اعتصاب بی‌فایده است و به قول معروف یک دست صدا ندارد. روز چهارم اعتصابم را شکستم. شنیدیم که برخی از بچه‌ها را به ساواک بردند و خیلی اذیت کردند. از جمله بهروز صنعتی که از اعضای گروه ساکا بود. گویا بر اثر همان اذیت و آزاری که در ساواک شده بود، اختلال حواس پیدا کرد و اگر اشتباه نکنم در همان زندان وکیل‌آباد نیز درگذشت. این اعتصاب دوم در فاصله زمانی اندکی به آزادی‌ام بود. بعد از آن دیگر مرا به بند و اتاق قبلی‌ام باز نگرداند و من در همان بند که مربوط به زندان عادی بود؛ ماندم تا آزاد شدم.

 

منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهادی خامنه‌ای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 308 - 314.



 
تعداد بازدید: 633


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: