07 شهریور 1401
برای ورود امام، کمیته استقبالی تشکیل شده بود. طبق برنامهای که این کمیته چیده بود، برای هر یک از مراجع دو کارت دعوت فرستاده بودند تا در فرودگاه به استقبال امام بیایند.
آیتالله گلپایگانی با من تماس گرفتند و فرمودند: بیا دفتر.
وقتی به دفتر ایشان رفتم. ایشان فرمود: دو تا کارت برای ما آمده است. شما به همراه فرزندم حاج آقا جواد جهت استقبال از امام به تهران بروید.
ما هم اطاعت امر کرده و راهی تهران شدیم. در سالن فرودگاه منتظر بودیم که امام از پلههای هواپیما پیاده شدند، و بعد سرود خمینی ای امام خوانده شد و سپس امام صحبت کردند. ما با ماشین تا میدان آزادی آمدیم و در آنجا منتظر امام شدیم که ایشان هم با ماشین آمدند و به بهشت زهرا(س) رفتند و آن نطق معروفشان را ایراد فرمودند.
بعد از شرکت در مراسم استقبال از حضرت امام، من به قم برگشتم و خدمت آیتالله گلپایگانی رسیدم و شرح ماوقع را گفتم. فردای آن روز ایشان بنده را خواستند و پیام تبریکی را که برای ورود امام نوشته بودند، به من دادند و فرمودند: استخاره کردم که شما این نامه را ببری، خوب آمد.
حسبالامر ایشان با یکی از رانندههای بیمارستان گلپایگانی عازم مدرسه علوی شدیم که امام در آنجا مستقر بودند. حضرت امام طبقه بالا تشریف داشتند و بدون هماهنگی اجازه شرفیابی به کسی نمیدادند. وقتی وارد شدیم حجتالاسلام والمسلمین حسن صانعی بنده را دید و گفت: آقای آلطه؟ تشریف بیاورید بالا.
من خدمت امام رسیدم. حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ محمود انصاری نزد امام بود و مرا معرفی کرد و گفت: ایشان آقای آلطه است.
امام به یکباره نگاهی به من کردند و فرمودند: عجب! آقای آلطه؟ چرا اینقدر ریشهایت سفید شده است؟!
عرض کردم: آقا دیروز در فرودگاه فرمودید: من چهرههایی را میبینم که وقتی میرفتم، جوان بودند و حالا سنشان بالا رفته است. خب من هم یکی از آنها هستم دیگر!
ایشان فرمودند: بیا اینجا.
حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی کنار حضرت امام نشسته بود. ایشان کنار رفتند و من پهلوی حضرت امام نشستم.
ایشان همانجا اعلام کردند: من بر حسب وکالتی که مردم ایران به من دادند و بر حسب ولایت شرعی، آقای بازرگان را نخستوزیر قرار دادم.
همان روز دو سه نفر از وکلای مجلس سابق برای استعفا به محضر ایشان مشرف شدند.
در آن جلسه من به حضرت امام عرض کردم: این نامه آیتالله گلپایگانی است که جهت عرض تبریک خدمت شما ارسال فرمودهاند. در ضمن آیتالله صافی هم فرمودند: بازاریهای قم به علما و مراجع فشار میآورند که باید در تهران جهت عرض تبریک به خدمت امام برسند.
ایشان تا این سخن را شنیدند، فرمودند: نه! نه! نه! ما الان در حال مبارزه هستیم. بگذارید اگر شکست میخورم، من شکست بخورم. اگر آنها هم بیایند و شکست بخورند، حوزه شکست خورده است.
من گفتم: این مطلب را هر طور که صلاح میدانید، ابلاغ بفرمایید.
ایشان فرمودند: شما از طرف من مأموری که سخنم را به گوش مراجع برسانی.
به این ترتیب من به قم برگشتم و در همان زمان تظاهراتی در قم برپا بود چند نفر از بازاریها را دیدم و گفتم که حضرت امام فرموده است: حق ندارید علما و مراجع را تحت فشار قرار دهید و ایشان گفتهاند: من فعلاً در خط مقدم هستم، اگر شکست بخورم، یک شخص هستم، اما اگر علما و مراجع هم بیایند و شکست بخوریم، آنوقت حوزه از بین میرود.
منبع: آل طه: سرگذشت و خاطرات، تدوین غلامرضا شریعتیمهر «کرباسچی»، تهران، چاپ و نشر عروج، 1397، ص 77 - 80.
تعداد بازدید: 467