28 شهریور 1401
وقتی در تهران (بعد از آزادی از زندان) [آبان 1351] با آقای بهشتی دیدار کردم، بر اساس آن سابقه ذهنی که از تحصیلم در دانشگاه مشهد داشت، در خلال یکی از گفتوگوهایمان پرسید: «راستی! شما میخواهید دانشگاه را چه کار کنید؟ قصد ندارید ادامه دهید؟» گفتم: «تصمیم گرفتهام که دیگر دنبال ادامه تحصیلم در دانشگاه نباشم. برایم گرفتاری ایجاد میکند و چهبسا بیفایده باشد.»
ایشان با قاطعیت تأکید و اصرار گفت: «نه! شما حتماً باید دنبال ادامه تحصیلت در دانشگاه باشی، حیف است. شما دو سه سال زحمت کشیدهای.» و همین باعث شد تا در من انگیزهای ایجاد شود و تصمیم بگیرم که وقتی به مشهد بازگشتم پیگیر تحصیل ناتمام دانشگاهم بشوم.
چند روزی بعد از این دیدار، راهی مشهد شدم و با انگیزهای که از صحبتهای آقای بهشتی گرفته بودم، به سراغ دانشگاه رفتم.
طبیعی بود که بعد از غیبت یکساله همکلاسیها و حتی دانشجویان عکسالعمل نشان دهند. من یک سال نبودم و وضع فرق کرده بود. قبلاً دوستانی داشتم که خیلی بیتفاوت با مسائل سیاسی برخورد میکردند، اما اینبار با شور و شوقی توأم با احترام به استقبالم آمدند. با این حال و هوای دانشگاه رفتم دانشکدهمان و پیگیر ثبتنام شدم. نخست گفتند: «فعلاً بیایید ثبتنام کنید، مشکلی نیست. معمولاً دانشجویانی که دستگیر و زندانی میشوند، ثبتنام میکنند، موقتاً ساواک آنها را فرا میخواند، اما آرام آرام مشکل حل میشود و آنها هم مانع نمیشوند و عملاً دانشجویانی مثل شما میتوانند به درسشان ادامه دهند.» من هم به اعتبار همین حرفها رفتم و ثبتنام کردم. بدهیهایی از قبل به دانشگاه داشتم؛ اعم از لوازمی که در آزمایشگاه استفاده میکردیم یا احیاناً خراب یا شکسته بودیم، همه را تسویه کردم و از ترم جدید سر کلاس نشستم. یک مدتی از کلاسها گذشت، استادی که سر کلاسمان میآمد و از قضا رئیس دانشکده هم بود، روزی آهسته مرا کنار کشید و گفت: «آیا به شما اطلاع دادهاند که باید یک سری هم به بالا بزنید؟» منظور از بالا ساواک بود. گفتم: «نه!» گفت: «پس باید به ساواک بروی و خودت را معرفی کنی.» من هم یکی دو روز بعد رفتم. ابتدا خیلی محترمانه تهدیدم کردند! بعد هم گفتند: «پروندهات هنوز باز است و مراعاتت را میکنیم، وگرنه اعترافاتی راجع به تو شده که میتوانیم دوباره دستگیر و زندانیات کنیم.» بعد هم از من مقداری عکس و مدارک شناسایی خواستند و در نهایت فرمی جلویم قرار دادند که باید امضا میکردم. محتوای فرم مرا ملزوم مینمود که اگر از دوستانم اطلاعاتی دارم یا به دست آوردم به ساواک اطلاع دهم. در واقع به صورت تلویحی مرا به همکاری با ساواک فراخواندند و این سرآغاز ماجرایی جدید بود. من آن ورقه کذایی را امضا نکردم و گفتم: «من نه این ورقه را امضا میکنم و نه علاقهای به ادامه تحصیل دارم!» گفتند: «چرا؟ حیف است! شما این همه زحمت کشیدهاید.» گفتم: «واقعیت این است که از اول هم علاقهای به تحصیل در دانشگاه نداشتم.» در واقع من با این سخن خواستم صورت مسئله را پاک کنم. اما دیدم نه! تهدیدشان را بیشتر کردند و گفتند: «شما چه بخواهی در دانشگاه تحصیل کنی و چه نخواهی، باید این فرم را امضا کنی.» گفتم: «حالا که این طور است فرصت بدهید عکس و مدارکم را کامل کنم، دفعه بعد که آمدم ورقه را امضا خواهم کرد.» آنها هم سختگیری نکردند و با این ترفند از ساواک بیرون آمدم و دیگر برنگشتم. چند وقتی گذشت تا اینکه یکی دو روز قبل از شروع امتحانات به چند نفر از دوستانم اطلاع دادم که چه اتفاقی افتاده و من دیگر در امتحانات حاضر نمیشوم. روز امتحان وقتی من نرفتم همه دوستان و همکلاسیها فهمیدند که مشکلی ایجاد شده و از تحصیل محروم شدهام، اما واقعیت این بود که خودم ادامه ندادم، چون استنباط من از امضای فرم همکاری ساواک این بود: دانشجویانی که چنین فرمی را امضا کردهاند، میتوانند به تحصیل خود ادامه دهند، مشروط به همان شرط همکاری با ساواک. فرم را امضا نکردم و تصمیم قطعیام را گرفتم، اما تصمیم من برای ترک تحصیل و نرفتن به دانشگاه، ساواک را ظنین کرد که: مگر من قصد دارم چه کاری انجام دهم که تحصیل در دانشگاه را رها کردهام؟
منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 318 - 320.
تعداد بازدید: 484