انقلاب اسلامی :: اشاره می‌کردید بیشتر نزنند

اشاره می‌کردید بیشتر نزنند

18 مهر 1401

یک روز آمدند دنبال من و گفتند: «می‌خوایم شما رو به دادسرا ببریم تا بازپرس از شما بازجویی کنه.» به خاطر جلساتی که به عنوان انجمن ضد بهایی‌ها تشکیل می‌دادیم، شهرت پیدا کرده بودیم. آن زمان در جهرم، بهایی خیلی زیاد بود در شغل‌های مختلف لعالیت می‌کردند؛ از جمله، استواری بود در شهربانی که بیشتر وقت‌ها به جای افسر نگهبان می‌ایستاد و با پذیرایی‌ای که با کابل می‌کرد، به من و حاجی کوهمال توجه ویژه‌ای داشت. وقتی ما را از زندان بیرون آوردند که ببرند دادسرا، اول آمدیم داخل اتاق افسر نگهبان. تعدادی افسر هم از شیراز برای شکنجه زندانیان آورده بودند که در بین آنها چند نفر «سنی» هم بود. اینها را عمداً آورده بودند تا شیعه‌ها را به خاطر اختلاف اعتقادشان بیشتر بزنند. افسر داخل اتاق نگهبانی هم، بهایی بود و استوار هم به او گفته بود که اینها انجمن ضدبهایی دارند. دیگر درست و حسابی ما را شکنجه می‌کردند. آن روز هم، دستور داده بودند که به دست ما دستبند بزنند. خیلی خوشحال شدیم؛ چرا که اگر ما را پیاده با دستبند، از شهربانی تا سر میدان شهدا (میدان ششم بهمن سابق) که دادگستری آنجا بود، ببرند و مردم ما را ببینند، خیلی اثر انقلابی دارد. ولی سروان دهقانی، مسئول آگاهی گفت:‌«رئیس شهربانی می‌فرمایند که به اینها دستبند نزنید و با دست باز ببرید. داخل ماشینی هم که می‌برید،‌ پرده‌ها رو بندازید که از بیرون کسی اون‌ها رو نبینه.»

پیش از این، در همان روز 15 فروردین که دانشسرا باز شده بود و بچه‌های دانشسرا هم فهمیدند که مرا زندانی کرده‌اند، اعتصاب کرده، خواستند از دانشسرا بیرون بیایند و جلوی شهربانی جهرم تجمع کنند که با وعده و وعید، آنها را ساکت کرده، به داخل دانشسرا فرستادند. حالا نیروهای شهربانی، این طور چیزها را که دیده بودند، حساب می‌کردند که اگر بخواهند ما را به عنوان زندانی سیاسی و با دستنبد ببرند، ممکن است که تظاهرات و یا اعتراضی شکل بگیرد.

بازپرس ما فردی به نام رحیم خانلی بود که خیلی عجیب، خوب و ماهرانه کار می‌کرد. به هر کدام از ما که بازجویی می‌کرد، می‌گفت: «شنیدم شما رو در زندان کتک زدن؟ اگه شکایتی دارید، شکایت کنید تا رسیدگی کنیم.»

وقتی نوبت به حاجی کوهمال رسید، او هم در جواب گفت: «حالا به فرض ما شکایت کنیم، چه کسی می‌خواد رسیدگی کنه؟!»

ـ «من خودم میام اونجا رسیدگی می‌کنم.»

ـ «اجازه نمیدَن که بیای داخل شهربانی.»

ـ «چطور ممکنه؟ من بازپرس هستم.»

ـ «تو هر کی می‌خوای باش؛ از دم در شهربانی شروع می‌کنن به کتک زدن.»

ـ «یعنی من رو هم می‌زنن؟!»

ـ «بله! می‌زنن. اونجا کاری به این چیزها ندارن؛ بگی خدا، می‌زنن! بگی پیغمبر، می‌زنن! بگی شاه، می‌زنن! اون‌ها فقط می‌زنن.»

بازپرس جلوی حاجی کوهمال خنده‌اش گرفته بود و فهمید اوضاع خیلی خراب‌تر از آن چیزی است که به گوش او رسانده‌اند.

بعد نوبت من شد. اسمم را پرسید. گفتم: «غلام‌علی مهربان جهرمی.»

ـ «آقای مهربان جهرمی که در دادگاه هستن، با شما چه نسبتی داره؟»

ـ «اخوی منه.»

ـ «چرا چیزی به من نگفت؟!»

ـ «حالا بگه یا نگه، چه فرقی می‌کنه؟! اینجا که قوم و خویشاوندی مطرح نیست. اینجا به اسم زندانی سیاسی هر کی که وارد بشه، همون معامله‌ای رو با اون می‌کنن که با دیگران. فرقی نمی‌کنه.»

وقتی گفت: «اگه شکایتی داری، بگو.»

ـ «شکایت ظالم، پیش ظالم چه اثری داره؟»

ـ «یعنی اینه من ظالمم!»

ـ «شما بازپرس رژیم هستید. شما می‌دونید، روز اولی که می‌خواست مراسم (چهلم شهدای تبریز) تشکیل بشه، من اومدم خدمت دادستان اتمام حجت کردم. آقای دادستان شما گفت که «بخش‌نامه محرمانه‌ای به ما کردن که شما باید از رئیس شهربانی اطاعت کنید!» و شما هم، بازپرسِ همین‌ها هستید. چه کار می‌تونید برای ما بکنید؟!»

آزاد شدن از زندان

حرف‌هایی که ما در جریان بازجویی، به بازپرس رحیم خانلی گفتیم، خیلی روی او اثر گذاشت. یک روز صبح زود، بی‌‌خبر آمد داخل زندان و فوری دستور داد که همه زندانیان سیاسی را به خط کنند. همه به صف ایستادیم. به زندانی‌های غیرسیاسی هم دستور داده بودند که بروند داخل اتاق‌های‌شان. تعدادی از پاسبان‌هایی که در درگیری‌های روز 10 فروردین 1357 مجروح شده بودند، شکایتی از ما تنظیم کرده بودند منبی بر اینکه ما آنها را در جریان درگیری‌ها مجروح کرده‌ایم؛ و حالا پرونده‌هایی از شکایت آن پاسبان‌ها هم در دست خانلی بود. سپس دستور داد تا همه پاسبان‌هایی که در جریان درگیری‌ها مجروح شده بودند، بیایند و روبه‌روی ما بایستند. رو کرد به آنها و گفت: «به خوبی نگاه کنید و بعد بگویید چه کسانی از بین این بیست‌وسه نفر، در روز درگیری، شما را با سنگ و اجسام دیگر مورد حمله قرار داده و در ضمن شیشه بانک‌ها را هم شکسته‌اند؟» پاسبان‌ها از ترس آنکه مبادا مردم انقلابی جهرم از آنها انتقام بگیرند، از هیچ‌کس اسمی نبردند و گفتند: «از بین این افراد، کسی ما را نه مجروح کرده و نه شیشه بانک‌ها را شکسته.»

در جریان بازپرسی در دادسرا، بین ما تنها یک نفر به نام محمد قناعتیان، به بازپرس رحیم خانلی گفته بود که از مأموران شهربانی شکایت دارد. او را به خاطر شکایتش به پزشک قانونی فرستاده بودند. به خاطر شکایتی که او کرده بود، یک روز سرهنگ تصاعدی، رئیس شهربانی، همراه با سروان دهقانی آمد داخل زندان و به او گفت: «با تو چه کار کردن که شکایت کردی؟» او هم شلوارش را بالا زد تا قلم پاهایش را که بر اثر شکنجه، مجروح شده بود، نشان بدهد. رئیس شهربانی گفت: «این، جای کابل نیست! خورده به تخت و زخم شده.» وقتی دیدم این بنده خدا جلوی همه زندانیان سیاسی و غیر سیاسی که دور رئیس شهربانی جمع شده بودند، خیلی خجل شد، من هم که هنوز آثار شکنجه روی پاها و پشت کمرم را به هم‌سلولی‌های خودم نشان نداده بودم، گفتم: «اینجا نباید کربلایی خجالت بکشد.» یک ذره‌ای شلوارم را بالا زدم و رو به رئیس شهربانی گفتم: «این چیه؟! این هم خورده به تخت؟!» دیدم رئیس شهربانی جلوی همه اینها خجالت‌زده، گفت: «مسئله شما جداست. خیلی متأسفم! البته قبلاً هم به خود شما گفتم که نباید کتک‌تون می‌زدن.» حالا رسماً خودش داشت اعتراف می‌کرد که کتک زده‌اند؛ چرا که به‌طور کلی کتک‌کاری را انکار می‌کردند.

بعد از آن، سروان دهقانی گفت: «من فریاد زدم و گفتم که چرا مهربان رو دارین می‌زنین؟ چه کسی گفته مهربان رو بزنید؟!»

گفتم: «بله! من هم متوجه بودم، همان موقع که کتک می‌خوردم، با فریاد می‌گفتید: «نزنید»؛ ولی اشاره می‌کردید که بیشتر بزنند.»

به هر حال، این‌گونه حرف زدن، خیلی برای آنها عجیب بود؛ از اینکه حالا که ما زندانی‌شان هستیم و کتک هم خوردیم، با این صراحت با آنها بحث هم می‌کنیم. البته بیشتر در همین جلسات عمومی که همه حضور داشتند، می‌توانستیم این‌گونه حرف بزنیم؛ اگر به تنهایی یک کلمه حرف می‌زدیم، باید تاوان سنگینی می‌دادیم.

بازپرس رحیم خانلی، بعد از بازدید از زندان که با حضور رئیس شهربانی و سروان دهقانی انجام گرفت، صورت‌جلسه‌ای را با این مضمون تنظیم کرد: «زندانیان با شاکی‌ها روبه‌رو شده، در نهایت هیچ‌یک از متهمین، مجرم شناخته نشدند.» بر اساس همین صورت‌جلسه، مدتی بعد یعنی روز 22 فروردین، پس از گذشت دوازده روز، بیست‌ودو نفر از ما را آزاد کردند. البته برای من و میمنه دویست هزار تومان هم که مبلغ زیادی آن موقع بود، قرار صادر کرده بودند؛ من به خاطر سخنرانی‌ام، و میمنه به خاطر خواندن قطع‌نامه. بعد خبر دادند که یکی از اقوام یا خویشاوندان می‌توانند برای آزاد کردنم سند بیاورند. خیلی از اقوام و دوستان و حتی غریبه‌ها سند آورده بودند؛ ولی سرانجام پسردایی‌ام که در کویت کار می‌کرد و من برای او زمین خریده، خانه‌ای ساخته بودم، سند همان خانه را که خیلی هم ارزش نداشت (شاید 50 هزار تومان هم ارزش نداشت) آورده بود و التماس می‌کرد: «این پسر عمه منه و برام خیلی زحمت کشیده؛ این خونه رو هم خودش برام درست کرده و من هم می‌خوام ضامن او بشم و....» بازپرس همین سند را قبول کرد و مرا نیز آزاد؛ ولی تعهد گرفت که از حوزه قضایی جهرم خارج نشوم و فعالیت سیاسی هم انجام ندهم.

 

منبع: آقای مهربان: خاطرات غلامعلی مهربان جهرمی، تدوین وحید کارگر جهرمی، شیراز، آسمان هشتم، 1392، ص 141 - 146.



 
تعداد بازدید: 510


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: