25 مهر 1401
یک شب که داخل سلول در مجاورت دایره کمیته بودیم، [سال 1352] گروهی را دستگیر کرده بودند و شکنجهگرها آنان را مدام شکنجه میدادند. کسی آن شب خوابش نبرد؛ زیرا صدای تمام ضجهها و فریادهای مبارزین به داخل سلول ما میآمد. در آن شب، شیطنت من [سوسن حداد عادل] به قلاب گرفتن همسلولیها و بالا رفتن و تماشای صحنهها از روزنهای انجامید. در آنجا پیرمردی را با محاسن حنا زده دیدم که توسط منوچهری شکنجهگر، مدام سرش به دیوار کوبیده میشد و شدت ضربهها به حدی بود که صدای گرمپ، گرمپ میآمد.
چند روز بعد از این ماجرا، نگهبان به سلول ما آمد و خطاب به من گفت که ملاقاتی داری، ولی به شرطی میبرمت که این را از روی سرت برداری. منظور نگهبان لباس زندانی بود که به علت بزرگی، برای پوشاندن سرم آن را انداختم روی موهایم و دکمه اولش را زیر چانهام میبستم. در آن حالت بلوز زندان مدل یک مانتوی گشادی میشد که به تن داشتم. در هر حال در جواب گفتم: من اصلاً ملاقاتی نمیخواهم و در همان موقع در سلول را بستم و داخل نشستم. نگهبان که مأمور بردن من بود، دوباره در سلول را کوبید و گفت: نمیگویم که حالا این را از سرت بردار، ولی لااقل این دکمهاش را باز کن، خیلی بد فرم است. من هم با سماجت گفتم: اگر من را با همین شکل و شمایل میبری، به ملاقات میروم و اگر نه و من اصلاً ملاقات نمیخواهم، کسی از شما نخواست به من ملاقاتی بدهید. بالاخره مأمور که عاجز درمانده شده بود، مجبور شد مرا دستبند بزند و ببرد. در دالان و راهروی زندان که میرفتیم، روی نیمکت لحظهای نشستم و در همان حال پیرمردی را دیدم که آن شب شکنجه میشد. او منتظر بازجویی بود، در حالی که روی نیمکت روبهرو نشسته بود. ایشان وقتی نگاهش به من افتاد، با تکان دادن سر مرا تحسین کرد و در واقع میخواست بگوید که آفرین بر تو که حجابت را حفظ کردی. بعدها متوجه شدم که ایشان آیتالله ربانی شیرازی بود.
در آن روز در جریان اولین ملاقات من با پدر و مادرم، که با مصیبت زیاد پس از گذشت 30 روز موفق شده بودند به آنجا بیایند، متوجه شدم از جانب مأموران کمیته مشترک، تحت فشار قرار گرفته بودند تا از من سؤالاتی بکنند و به قول مأموران، حرف بکشند. من که متوجه جریان شده بودم در حین صحبت مدام، جریان بحث را به خانواده و دوستان میکشاندم تا از جواب دادن طفره بروم، پدر و مادرم به جهت عاطفی میخواستند دختر بچه 14 سالهشان زودتر آزاد شود، در حالی که من در عالم دیگری بودم و با هوشیاری و آموزشهای مبارزان زندان، مخفیکاری را بیشتر یاد گرفته بودم، پدر و مادرم بعدها تعریف کردند که مأموران اطلاعاتی، آنها را دعوا کرده بودند که ما به شما سؤالات را گفته بودیم و شما چطور گول یک بچه را خوردید و نتوانستید از زیر زبانش حرف بکشید؟!
منبع: خاطرات زنان مبارز، به کوشش فائزه توکلی، تهران، عروج، 1399، ص 94 - 95.
تعداد بازدید: 684