02 آبان 1401
در جریان راهپیماییهای روزانه در مشهد، چماقدارها با همکاری مأموران رژیم به مردم حمله میکردند و در این بین عدهای مجروح و حتی کشته میشدند. از آنجا که بیمارستان شاهرضا مهمترین بیمارستان مشهد و بزرگترین بیمارستان بود، اغلب این مجروحان یا کشتهشدگان را به آنجا منتقل میکردند. مأموران رژیم، روز بیستوسوم آذر 1357 برای شناسایی و دستگیری مجروحان راهپیماییها و برای جلوگیری از ارائه خدمات درمانی به آنها، به آنجا هجوم آوردند و به طرز وحشیانهای برخی بیماران را از تختهای بستری، روی زمین انداختند و از آن فاجعهبارتر بچههای معصوم را در بخش کودکان از تختهای بستریشان به زمین انداختند که یک نوزاد هم در آن بخش کشته شد؛ البته خسارات جانی و مالی هم برای کادر بیمارستان و بیمارستان ایجاد کردند. خبر این اتفاق خیلی زود در همه جا پیچید و حتی خبرنگاران خارجی به مشهد آمدند و خبر این فاجعه و تحصن روزهای بعد از آن را به دنیا مخابره کردند.
خبر که در مشهد پیچید مردم به سمت بیمارستان سرازیر شدند. آقای اخوی، من، آقای هاشمینژاد، آقای واعظ طبسی و آقای محامی و خیل وسیعی از فعالان سیاسی اعم از روحانی و غیرروحانی برای کمک و انجام هر اقدامی در برابر هجوم مأموران رژیم راهی بیمارستان شدیم. سیدعبدالله شیرازی بیانیه داد. علمای مشهد دست به کار شدند. علمای شهرهای مختلف بیانیه دادند و ابراز همدردی نمودند.
در بیمارستان شاهرضا ابتدا تجمع کردیم و سپس دست به تحصن زدیم. اولین بار بود که رژیم به یک بیمارستان حمله میکرد. فاجعهای که رژیم به آن دست زد، بسیار عمیق بود و تحصنی که ما در اعتراض به این فاجعه بر پا کردیم، سبب شد همه دنیا متوجه مشهد و بیمارستان شاهرضا شوند.
تحصن در آن شرایط برای جلوگیری از حمله دوباره عوامل رژیم به بیمارستان شاهرضا و در ضمن، متوجه کردن همه عالم و آدم بود که بگوییم شاه و عواملش جنایتکار و آدمکشاند، کاری که هر روز در راهپیماییها آن را فریاد میزدیم؛ وگرنه ما فعالیتهای اعتراضی و سیاسیمان را به درون بیمارستان نمیکشیدیم؛ ضمن اینکه اگر ما در بیمارستان تحصن نمیکردیم، معلوم نبود مجروحان و خانوادههایشان حتی بیماران غیرسیاسی که آنجا بستری بودند، چه بر سرشان میآمد.
از طرفی مسئولی در شهر نبود که بخواهد بگوید چرا به بیمارستان حمله کردهاید. هر که در شهر مسئولیتی داشت، یا نظامی بود یا منصوب یک نظامی. در آن روزها همهکاره مشهد فرماندار نظامی مشهد، تیمسار علیاکبر یزدجردی بود که بعد از پیروزی انقلاب به علت فجایع و جنایاتش اعدام شد. او یک سفاک و آدمکش بود که دائم همه شهر را تهدید به کشتن و دستگیری و زندان میکرد و به جز اعمال زور هیچ چیز دیگری در فکرش نبود.
برخوردهای پلیسی هر روز مردم بیشتری را به صحنه میکشاند. اتفاقات چنان با شتاب رخ میداد که قابل تصور نبود. راهپیماییها گسترده و همهگیر شده بود. شعار علیه شخص شاه امر طبیعی و شعاری همگانی شده بود. با اتفاقاتی که رخ میداد، این شعار بسیار هیجانانگیز هم شده بود. اصلاً عکسالعملی که مردم به شعار مرگ بر شاه نشان میدادند، با همه شعارهای دیگر متفاوت بود. مردم در راهپیماییها چنان یکنواخت و با آهنگ، شعار مرگ بر شاه را سر میدادند که گمان میکردی زمین زیر پایت میلرزد. به نظر من این شعار از جمله مواردی بود که خدا در قلب مردم انداخت. مرگ بر شاه یعنی مرگ بر اساس و پایههای رژیم یعنی مرگ بر ساواک، مرگ بر بیعدالتی، مرگ بر ظلم. نمیدانم نخستینبار شعار علیه شاه از چه زمانی بر قلب و زبان مردم جاری شد، اما بالاخره جاری شد و بسیار هم مؤثر بود. روزی هم که مأموران رژیم به بیمارستان هجوم آوردند و مخصوصاً به بخش اطفال تعرض کردند، مردم در راهپیماییها شعاری سر میدادند با این عبارات: «خانه بیمار را شاه به آتش کشید/ بچه شیرخوار را شاه به آتش کشید». این شعار در آن شرایط بسیار هیجانانگیز بود. کسی هم که پیشقراول سر دادن این شعارها بود، روحانیای بود به نام آقا شیخ حسین صفایی، او لهجهای آذری داشت. من تا پیش از سال 1356 او را نمیشناختم، اما بعد دیدم در راهپیماییها شجاعانه ظاهر میشود، شعار میدهد و مردم را به یک معنا مدیریت میکند. او مدتی نیز فرمانده سپاه مشهد بود.
به موازات تصمیمی که برای تحصن در بیمارستان گرفته شد، یک ستاد برنامهریزی و عملیاتی شکل گرفت و در قسمتی از بخش اداری بیمارستان مستقر شد. در واقع دو سه سالن بزرگ و چند اتاق در اختیار متحصنین قرار گرفت. چون بیمارستان بزرگ بود، حضور ما خللی در خدماترسانی درمانی به بیمارستان ایجاد نمیکرد.
هر روز برنامه سخنرانی داشتیم؛ صبحها و عصرها. درست شبیه همان تحصنی که در دانشگاه تهران چند هفته بعد برپا شد، اگرچه در تهران گسترهاش و تأثیرگذاریاش بیشتر بود. مردم جمع میشدند علیه رژیم شعار میدادند. حتی از تهران و شهرهای دیگر برای همبستگی با متحصنین به مشهد میآمدند. از میان متحصنین کسی تحصن را ترک نمیکرد، همه پای کار بودند، البته گاهگاهی میرفتند و حاجات و ضروریات زندگی و خانوادهشان را برآورده میکردند و دوباره باز میگشتند.
بیمارستان اگرچه در محاصره مأموران رژیم بود، ما به کمک کارکنان بیمارستان میدانستیم از کدام در باید رفت و آمد کنیم. بیمارستان درهای متعددی داشت، ضمن اینکه برخی روزها که مأموران رژیم حلقه محاصره را تنگ میکردند و رفت و آمدها قطع میشد، ما از پشت بلندگوهایی که در قسمتهایی از بیمارستان کار گذاشته بودیم از مردم کمک میخواستیم و اعلام میکردیم که ما در محاصره نیروهای مسلح رژیم هستیم و به کمکتان نیاز داریم. چند بار این اتفاق افتاد و مردم جلوی بیمارستان و اطراف آن تظاهرات کردند. با این کار روی مأموران فشار آوردند و تا حدی محاصره مأموران را شکستند و گشایش به وجود آوردند.
یکی از این برنامهها سخنرانی در بیمارستان بود. هر دفعه یکی از روحانیان سخنرانی میکرد. سخنرانی من، اول دی صورت گرفت و در همانجا پیام امام خمینی را به مناسبت کریسمس خواندم. شبها هم در یکی از سالنهای بیمارستان جمع میشدیم و درباره واقایع روز همفکری و صحبت میکردیم. همانجا تصمیماتی هم گرفته میشد که مثلاً فردا این کار را بکنیم یا آن کار را نکنیم. اگر اشتباه نکرده باشم، در همین تصمیمات شبانه تحصن بود که قرار شد شبها عدهای در محلات راه بیفتند و به رغم حکومت نظامی از تاریکی شب استفاده کنند و برای تضعیف روحیه رژیم و تقویت روحیه مردم شعار بدهند.
این تصمیمات علاوه بر هماهنگیهای بیرون تحصن و راهپیماییهای کوچک و بزرگ شهر بود که هر روز برپا میشد.
در روز دوم دی، فردای روزی که متن پیام امام خمینی به مناسبت کریسمس خوانده شد، دامنه درگیریها در شهر بالا گرفت. در میدان شهدا یا همان میدان شاه، مأموران رژیم با تانک به سمت مردم هجوم آوردند و با تیربار و مسلسل به روی مردم آتش گشودند و عدهای مجروح و شهید شدند. تعدادی از مجروحین را به بیمارستان شاهرضا آوردند. من دو جنازه را یادم هست که به بیمارستان منتقل کردند. دو نفر از مجروحان آن روز هم یکی دو روز بعد شهید شدند. اوضاعی در مشهد و بیمارستان شاهرضای مشهد بود! شهید و مجروح بود که روی دست میآوردند و به بیمارستان تحویل میدادند. یکی از شهدا سرش نصف شده بود و مغزی برایش نمانده بود. ظاهراً گلوله با کالیبر بالا به صورتش خورده بود. او شهید حسن لکزایی بود که آن روزها نامش سر زبانها افتاد.
مردم مثل مادرانی که جوان از دست دادهاند، ضجه میزدند و خشمگین فریاد میکشیدند. یادآوریاش هم دردناک است. اصلاً قابل وصف نیست.
همان روز که شهید لکزایی را به بیمارستان منتقل کردند، یا روز دیگر، شهیدی آوردند به نام محمد؛ اگر اشتباه نکنم محمد منفرد. همسرش همراه جنازه شوهر شهید آمده بود و بالای سرش نشسته بود و گریه و مویه میکرد. از گریهها و مویههای این زن همه اطرافیان به هیجان آمده بودند و گریه میکردند. همان روزها شنیدم آن نظامی که روی تانک نشسته و تیربار به سوی مردم گشوده و بیحساب کتاب مردم را کشته و مجروح کرده است، استواری بوده که مردم از روی تانک پایین کشیدندش و از بس او را زدند، مرد. جنازهاش را به بیمارستان آوردند و راهی سردخانه کردند. رفتم جنازهاش را دیدم. تقریباً بدنش صاف و پوست و استخوان شده بود. کارت شناسایی درون جیبش بود. نامش را به یاد ندارم، اما از اهالی گیلان بود. خیلی ناراحت شدم. درجه نظامی بالایی نداشت و بالطبع میبایست یک زندگی معمولی و حتی پایین میداشته، اما بیهیچ بهرهای از زندگی برای دفاع از رژیمی چون پهلوی چند نفر را شهید کرد و خودش را به جهنم فرستاد.
دورهای که ما در بیمارستان متحصن شده بودیم، علاوه بر آن جلسات سخنرانی، دو برنامه دیگر هم داشتیم؛ یکی ورزش صبحگاهی و آن دیگری نگهبانیهای مستمر از قسمتهای مختلف بیمارستان، مخصوصاً شبها.
تحصن در بیمارستان حدود دوازده یا سیزده روز به طول انجامید و پس از آن به تحصن خاتمه داده شد. روند اتفاقات بیرون از بیمارستان و شرایط تحصن به نحوی بود که باید به تحصن پایان میدادیم. با توجه به سابقهای که آقای اخوی، آقای هاشمینژاد، آقای واعظ طبسی، من و برخی دیگر از مبارزان سیاسی داشتیم و شناختی که به طور مضاعف ساواک روی ما پیدا کرده بود، ماندن در تحصن مقدور نبود و امنیت نداشتیم. از اینرو تصمیم گرفتیم از بیمارستان خارج شویم.
منبع: قبادی، محمد، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 550 - 557.
تعداد بازدید: 388