30 آبان 1401
صبح روز 17 شهریور 1357، من [فرشته بازرگان] به اتفاق خواهرم و همسرش برای شرکت در تظاهرات به میدان ژاله رفتیم. نزدیکیهای میدان که رسیدیم متوجه سر و صدا و هیاهو و تیراندازی سربازها شده و افراد را دیدیم که به سرعت از طرف میدان به سمت خیابانهای اطراف میگریختند. عدهای هم زخمیها را با خود برداشته، در حال فرار بودند. ما بلافاصله نگران وضعیت پدر شده و به سمت خانه ایشان در نزدیکی میدان فردوسی، حرکت کردیم تا از وضعیت ایشان با خبر شویم. پس از توقف کوتاهی در آپارتمان مسکونی ایشان در حالی که مشغول پرسوجو از مادرم بودیم ناگهان زنگ در منزل به صدا در آمده و وقتی در را باز کردیم. چهار و یا پنج نفر مرد مسلح با لباسهای مخصوص ارتشی با حالتی تهاجمی به داخل منزل هجوم آورده و اسلحههایشان را به سمت ما نشانه رفتند و دستور دادند که هیچکس حق خروج از منزل را ندارد. صحنه بسیار ناراحتکنندهای بود. ما هم که تازه از میدان ژاله آمده و شاهد صحنههای آن روز بودیم، فکر کردیم که حتماً اینها قصد تیراندازی و کشتن همه ما را دارند. پس از این که ما را در یک اتاق کنار هم قرار دادند و پریزهای تلفن را کشیده و ارتباط ما را با بیرون قطع کردند، سراغ پدر را گرفتند. پدرم صبح آن روز طبق قرار قبلی برای مشورت و صلاحدید با مراجع به قم رفته بودند. مأموران نیز تا ساعت 4 بعدازظهر که پدر به منزل رسیدند، از همان درب ورودی خیابان ایشان را دستگیر کرده و مستقیم به زندان بردند و ما را نیز مدتی بعد آزاد کردند.
این زندان ده روز به طول انجامید. پدرم نقل میکردند که سرلشگر ناصر مقدم مسئول وقت ساواک با قلم و کاغذ و پیغامی از شاه به نزد ایشان آمده و گفته بود که اعلیحضرت فرمودند هر پیشنهادی و طرح و برنامهای که برای سخنرانی دارید برای من بنویسید که حتماً انجام خواهد شد. ظاهراً در آن موقع پیشنهاد قبول نخستوزیری و به دست گرفتن کنترل امور را نیز برای ایشان فرستاده بود.
پدرم در جواب میگویند: به شاه بگویید آن زمانی که من ناصحانه و مشفقانه و از سر دلسوزی برای بقای ایشان در ایران گفتم و نوشتم که شاه باید سلطنت کند و نه حکومت و این رسم مملکتداری نیست، گوش ندادید وعمل نکردید حالا خیلی دیر شده است و اگر من هم قول و وعده شما را بپذیرم، ملت دیگر زیر بار نخواهد رفت و «شاه باید برود.»
منبع: خاطرات زنان مبارز، به کوشش فائزه توکلی، تهران، عروج، 1399، ص 65 - 66.
تعداد بازدید: 372