21 آذر 1401
به خاطر دارم ماه رمضان [سال 1345 ش] تصمیم گرفتیم شبهای قدر را احیا بگیریم. تختها را برداشتیم و روی زمین پتو پهن کردیم، قرآن و مفاتیح هم داشتیم. شب نوزدهم از ساعت ده تا یازده احیا گرفتیم. شب بیستویکم تصمیم داشتیم از ساعت ده تا یک بامداد احیا بگیریم. حدود پانزده نفر برای مراسم آمدند. مشغول خواندن دعای جوشنکبیر بودیم که افسر نگهبان آمد و بالای سر ما ایستاد. به او توجه نکرده و ادامه دادیم. وقتی دعا تمام شد میخواستم به بچهها بگویم که مراسم تمام است اما قبل از من [احمد معصومی] افسر نگهبان گفت: آقایان عرضی داشتم. همه ساکت شدیم. گفتم: بفرمایید؟
گفت: خیلی پسندیده است که شما دعا میخوانید، موفق باشید، قبول باشد ولی جای دعا خواندن اینجا نیست خاموشی که زده شد نظامیگری حکم میکند خاموش کنید و بخوابید، نباید مزاحم افرادی که میخواهند بخوابند شوید. من به فرمانده پادگان میگویم مسجدی برای شما درست کند تا مراسم خود را در آنجا برگزار کنید و نظم پادگان را به هم نریزید. گفتم: خیلی ممنون، دست شما درد نکند، برنامه ما تمام شد، تصمیم داشتیم تعطیل کنیم. او که رفت بچهها به کوپههای خود رفتند و خوابیدیم. صبح روز بیستویکم، یک دفعه «امربر» وارد کوپه ما شد و به من گفت تو و گروهبان را فرمانده پادگان احضار کرده است. سربازها فهمیدند خودم هم فهمیدم که برای چه قضیهای ما را احضار کردهاند. یکی از بچهها که خیلی مذهبی نبود و فرد شاعر مسلکی بود در گوش من گفت: اگر گفتید چه کار میکردی، بگو دعا به جان اعلیحضرت میکردم. وارد اتاق بزرگی شدیم، فرمانده پشت میز کارش نشسته بود. کلاه خود را برداشته و به دست گرفتیم و پاهایمان را جفت کردیم.
فرمانده نگاهی به ما انداخت و با صدای بلند گفت: پدرسوختهها، میکشمتون، پدرتان را درمیآورم، اینجا را دِیر کردید، من همینطور که ایستاده بودم گفتم: قربان ما به جان اعلیحضرت همایونی دعا میکردیم. وی با شنیدن این جمله گفت: بارکالله، آفرین، خدا حافظ شما باشد، خدا به شما سلامتی بدهد، شما چشم و چراغ این مملکت هستید، شما امید اعلیحضرت هستید، در آخر هم گفت: بفرمایید، هر امری داشتید به خود من بگویید من برایتان انجام میدهم.
منبع: انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم، ج 2، مصاحبه و تدوین مریم حاجیزاده و ساره مشهدی میقانی، قم، اندیشه صادق، 1397، ص 27 - 29.
تعداد بازدید: 329